eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
1.9هزار دنبال‌کننده
65.3هزار عکس
67.7هزار ویدیو
2.7هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
درخت که خشک بشه تو شیراز اینشکلیش میکنن😁
آیةالله میرباقری: 🔸 آدم باید برای نفْس خودش نقشه بکشه، والّا نفس برای شما نقشه میکشه. اگر سرِ شب نخوابی نمیذاره سحر پا بشی. 🔸 خدای متعال میفرماید میل به خوب شدن را خیلی ها دارند.ولی میل که به درد نمیخوره، اراده لازمه! اگر آدم اراده داره باید مقدماتش را درست کند. سرِ شب بخوابد. استاد عزیزی میگفت من با نفْس خودم خدعه میکنم، آب میگذارم بالای سرم میخوابم. 🔸راننده آقای علامه امینی می‌فرمود: من سحرها که پا میشم، اول یه روضه حضرت علی اصغر (علیه السّلام) میخونم، بعد نماز شب میخونم؛ خیلی خوش ذوق بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 💞خدایـا 💐در این شب زیبـای 💞بهاری 💐بهترین ها 💞را برای دوستان و عزیزانم 💐از درگاهت خواهـانـم 💞خدایـا 💐قلبشـان را 💞خوشحال‌ و سرشار از 💐آرامش و خوشبختی‌ کن 💞شبتون شـاد
برای باز شدن چشم باطنی
45.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗 بعد از موشکباران اسرائیل توسط ایران عجیب است که حراف ترین رهبران اسرائیل کاملا ساکتند 🎙 سکوت سران رژیم صهیونیستی که همواره به لات بازی و رجزخوانی علیه ایران معروف بودند غربی ها را حیرت زده کرده است. این حیرت تا به آنجاست که برخی نوشته اند: بعد از موشک باران ایران آنها که همیشه با زبان درازشان شناخته میشدند اکنون کاملا خاموش شده اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 هفته ی پیش یکی از با شرف ترین و ناشناخته ترین سرمایه های ملت های مقاومت در زندان علیف بادکوبه شهید شد این صحبت های رزمنده مدافع حرم حسینیون است: سخنم به جوان آذربایجان این است که فقط یک راه داریم و آن هم راه حسین است، راه حسین، راه حسین ان شالله خداوند جوانان آذربایجان اشغالی را در ایران راه موفق کند
🔺مهمترین رویدادهای ایران و جهان در روزی که گذشت 🔹دیدار ملی‌پوشان فوتسال با مقام معظم رهبری 🔸 امیرعبداللهیان: غربی‌ها قبل‌از عملیات وعده صادق به ما گفتند اگر می‌زنید، محکم نزنید/همه‌چیز برای یک آتش‌بس پایدار در غزه فراهم است 🔹شمار شهدای غزه به ۳۴۸۴۴ نفر افزایش یافت/درگیری شدید قسام با نیروهای دشمن درحال نفوذ به شرق شهر رفح/حمله پهپادی جدید مقاومت عراق به بندر ایلات رژیم صهیونیستی 🔸در پاسخ به حملات تل آویو به جنوب لبنان صورت گرفت؛ حملات موشکی متعدد حزب الله به نظامیان صهیونیست/ سقوط یک فروند پهپاد اسکای لارک رژیم صهیونیستی 🔹 دور جدید مذاکرات آتش‌بس امروز برگزار می‌شود/ هشدار حماس نسبت به تغییر طرح پیشنهادی 🔸قتل ژنرال اسرائیلی مامور موساد در مصر همزمان با حمله به رفح 🔹 آمریکا: تسلط اسرائیل بر گذرگاه رفح، عبور از خط قرمز نیست! 🔸به دنبال سیطره ارتش صهیونیستی برگذرگاه رفح صورت گرفت؛ هشدار دیده بان حقوق بشر اروپا-مدیترانه در باره فاجعه انسانی در رفح 🔹وکلای هلندی خواستار صدور حکم بازداشت نتانیاهو شدند 🔸 دانشجویان اسپانیایی: تا زمانی که روابط مادرید با تل‌آویو قطع نشود، اردو می‌زنیم/دانشجویان حامی فلسطین در دانشگاه آمستردام هلند تحصن کردند/دانشجویان برزیلی هم به تظاهرات جهانی حمایت از فلسطین پیوستند 🔹ژنرال مایک میلی، رئیس سابق ستاد مشترک ارتش آمریکا: بسیاری از مردم بی‌گناه را سلاخی کرده‌ایم 🔸 هشدار صندوق بین‌المللی پول در مورد تاثیر شکاف میان چین و غرب بر اقتصاد جهانی 🔹ناکارآمدی تحریم‌ها علیه روسیه/ درآمد مسکو از محل صادرات انرژی افزایش یافت 🔸تایوان: ارتش ما آماده هرگونه اقدام نظامی چین است •____________________________•
🔸برای تو دعا می کنم مادر... نوجوان که بود؛ خواب دیدم در عالم رویا سیدی نورانی بهم گفت: این داودِ تو، ماندنی نیست؛ به زودی پر خواهد کشید... شب ها هر از گاهی بیدار می شدم و از اتاقش صدای زمزمه ای به گوشم می رسید. وقتی در رو آهسته باز می کردم؛ می دیدم فرش رو کنار زده؛ روی خاک نشسته و گریه می کنه، می گفتم: داوود جان! تو این راه رو میری مدرسه و میای؛ آخه گناهی نکردی! چرا گریه می کنی؟ می گفت: مادر جان! برای شما دعا می کنم... 👤خاطره ای از زندگی سردار شهید داوود حق وردیان 📚منبع: خبرگزاری تسنیم؛ به نقل از مادر شهید خاکریز خاطرات ۵۳
4_5780678732310122578.mp3
28.84M
سلسله سخنرانی با موضوع رساله حقوق امام سجاد علیه السلام ✅جلسه پنجاه و دوم حج رفتن بهتر است یا صدقه دادن!؟ برای ادای قرض به حج بروید چرا قم، حرم اهل بیت است؟
22-90.08.15.mp3
16.34M
سلسله سخنرانی با موضوع یاد مرگ ✅ جلسه بیست و دوم آیا امکان داره امواتی از برزخ به دنیا برگردند ؟ با فضیلت ترین نوع مرگ چیست ؟ آیا در زمان رجعت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف شهید می‌شوند ؟
یاد آوری اعمال قبل از خواب التماس دعا ازهمه بزرگوران 🤲
قسمت ۱۲ چهل نامه.mp3
2.99M
🔸خلاصه قسمت دوازدهم چهل نامه 🔺با موضوع: تاب آوری ارتباط با والدین ⭕️بخاطر خودت هم که شده در مقابل پدر و مادر تاب آوری داشته باش حتی اگر ظلم کردن... خلاصه هر قسمت چهل نامه، در قالب یه صوت کوتاه منتشر میشه☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فاطمه و زینب دست مرا می گیرند و به آشپزخانه می برند. روسری و چادر را سرم می کنند و هر دو با هم صورتم را می بوسند. از شوق گریه ام می گیرد. هر سه با هم به هال می رویم. روی مبل نشسته ای با کت و شلوار نظامی. خنده ام می گیرد.”عجب دامادی!” سر به زیر کنارت می نشینم. این بار با دفعه قبل فرق دارد. تو می خندی و نزدیکم نشسته ای…و من می دانم که دوستم داری. نه نه…بگذار بهتر بگویم، تو از اول دوستم داشتی. خم می شوی و در گوشم زمزمه می کنی: چه ماه شدی ریحانه ام! با خجالت ریز می خندم. – ممنون آقا. شما هم خیلی… خنده ات می گیرد و می گویی: مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا. هر دو می خندیم. حاج آقا می نشیند و دفترش را باز می کند. – بسم الله الرحمن الرحیم… هیچ چیز را نمی شنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنار هم. “دیدی آخر برای هم شدیم؟ خدایا ازتو ممنونم. من برای داشتن حلالم جنگیدم و الآن…” با کنار چادرم اشکم را پاک می کنم. هر چه به آخر خطبه می رسیم، نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس می کنم. “مگر جشن از این ساده تر می شد!؟ حقا که تو هم طلبه ای و هم رزمنده! از همان ابتدا سادگی ات را دوست داشتم.” به خودم می آیم که حاج آقا می پرسد: آیا وکیلم؟ به چهره پدر و مادرم نگاه می کنم و با اشاره لب می گویم: مرسی بابا…مرسی مامان. و بعد بلند جواب می دهم: با اجازه پدر و مادرم، بزرگترای مجلس و آقا امام زمان عجل الله؛ بله! دستم را در دستت می گیری و فشار می دهی. فاطمه تندتند شروع می کند به دست زدن که حاج اقا صلوات می فرستد و همه می خندیم. شیرینی عقدمان هم می شود شکلات نباتی رو عسلی تان. نگاهم می کنی و می گویی: حالا شدی ریحانه ی علی! 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید. 🌴📚🌼📚🌴
گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار می زنم و نگاهت می کنم. لبخندت عمیق است. به عمق عشقمان. بی اراده بغض می کنم. دوست دارم جلوتر بیایم و ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم می شوی و زیرچشمی به دستم نگاه می کنی. – ببینم خانومی حلقه ات کجاست؟ لبم را کج می کنم و جواب می دهم: حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگه ایه. دستت را مشت می کنی و می آوری جلوی دهانت: اِ اِ اِ…چه اهمیتی؟ پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشتر نشونم را نشانت می دهم. – با این. بعدش هم مگه قراره اصلاً یادم بری که چیزی یادآورم باشه. ذوق می کنی. – قربون خانوم! خجالت زده سرم را پایین می اندازم. خم می شوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی از همان بدمزه ها که من بدم می آید برمی داری و در جیب پیرهنت می گذاری. اهمیتی نمی دهم و ذهنم را درگیر خودت می کنم. حاج آقا بلند می شود و می گوید: خب ان شاءالله که خوشبخت بشن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه! با لحن معنی داری زیر لب می گویی: ان شاءالله! نمی دانم چرا دلم شور می زند، اما باز توجهی نمی کنم و من هم همین طور به تقلید از تو می گویم: ان شاءالله. همه از حاج آقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش می کنیم. فقط تو تا دم درهمراهش می روی. وقتی برمی گردی دیگر داخل نمی آیی و از همان وسط حیاط اعلام می کنی که دیر شده و باید بروی. ما هم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تا به فرودگاه بیاییم. یک دفعه می خندی و می گویی: اووو چه خبر شد یهو!؟ می دویید اینور اونور! نیازی نیست که بیایید. نمی خوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل بشه اونجا. مادرم می گوید: این چه حرفیه ما وظیفه مونه. تو تبسم متینی می کنی و می گویی: مادرجون گفتم که نیازی نیست. فاطمه اصرار می کند: یعنی نیایم؟… مگه می شه؟ – نه دیگه شما بمونید کنار عروس ما. باز خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. با هر بدبختی که بود دیگران را راضی می کنی و آخر سر حرف، حرف خودت می شود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را سخت در آغوش می گیری. زهرا خانوم سعی می کند جلوی اشک هایش را بگیرد اما مگر می شود در چنین لحظه ای اشک نریخت؟ فاطمه حاضر نمی شود سرش را از روی سینه ات بردارد. سجاد از تو جدایش می کند. بعد خودش مقابلت می ایستد و به سر تا پایت برادرانه نگاه می کند. دست مردانه می دهد و چند تا به کتفت می زند. – داداش خودمونیما؛ چه خوشگل شدی! می ترسم زودی انتخاب بشی! قلبم می لرزد. “خدایا این چه حرفیه که سجاد می زنه!” پدرم و پدرت هم خداحافظی می کنند. لحظه ی تلخی است. خودت سعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی. برای همین هرکس که به آغوشت می آید سریع خودت را بعد از چند لحظه کنار می کشی. زینب به خاطر نامحرم ها خجالت می کشد نزدیکت بیاید برای همین در دو قدمی ایستاد و خداحافظی کرد، اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر می دیدم. می ترسم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند. حالا می ماند یک من… با تو! جلو می آیم. به سر تا پایم نگاه می کنی. لبخندت از هزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تر است. پدرت به همه اشاره می کند که داخل خانه برگردند تا ما خداحافظی کنیم. زهرا خانوم درحالیکه با گوشه روسری اش اشکش را پاک می کند می گوید: خب این چه خداحافظی بود؟ تا جلوی در مگه نباید ببریمش!؟ تازه آب می خوام بریزم پشتش تا بچه ام به سلامت بره. حس می کنم خیلی دقیق شده ام چون یک لحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم می گذرد: “چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟ خدایا چرا همه ی حرفها بوی رفتن میده؟ بوی خداحافظی برای همیشه!” حسین آقا با آرامش خاصی چشم هایش را می بندد و باز می کند. – چرا خانوم…کاسه آب رو بده عروست بریزه پشت علی. این جوری بهترم هست! بعد هم خودت که می بینی پسرت از اون مدل خداحافظی خوشش نمیاد. زهرا خانوم کاسه را لب حوض می گذارد تا آخر سر برش دارم. حسین آقا همه را سمت خانه هدایت می کند. لحظه آخر وقتی که جلوی در ایستاده بودند تا داخل بروند صدایشان می زنی: حلالم کنید. یک دفعه مادرت داغ دلش تازه می شود و باهق هق داخل می رود. چند دقیقه بعد فقط من بودم و تو. 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید. 🌴📚🌹📚🌴
دستم را می گیری و با خودت می کشی در راهروی آجری کوتاه که انتهایش می خورد به در ورودی. دست در جیبت می کنی و شکلات نباتی را درمی آوری و سمت دهانم می گیری. پس برای این لحظه نگهش داشتی! می خندم و دهانم را باز می کنم. شکلات را روی زبانم می گذاری و با حالتی بانمک می گویی: حالا بگو آممم… می گویم: آممم. و دهانم را می بندم. می خندی و لپم را آرام می کشی. – خب حالا وقتشه… دستهایت را سمت گردنت بالا می آوری. انگشت اشاره ات را زیر یقه ات می بری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون می کشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق می زند در زنجیرت تاب می خورد. از دور گردنت بازش می کنی و انگشتر را در می آوری. – خب خانوم دست چپتو بده به من. با تعجب نگاهت می کنم و می گویم: این مال منه؟ – آره دیگه! نکنه می خوای بدون حلقه باشی؟ مات و مبهوت لبخند عجیبت، می پرسم: چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ خب چرا همون جا دستم نکردی؟ لبخندت محو می شود. چادرم را کنار می زنی و دست چپم را می گیری و بالا می آوری: چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من می خوام پابند خودم بکنمت. حتی بعد از این که… دستم را از دستت بیرون می کشم و چشم هایم را تنگ می کنم و می گویم: حتی بعد چی؟ – حالا بده دستتو! دستم را پشتم قایم می کنم. – اول تو بگو! با یک حرکت سریع دستم را می گیری و به زور جلو می آوری. – حالا بالاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم… با درد نگاهت می کنم. سرت را پایین انداخته ای. حلقه را در انگشتم فرو می بری. – وای چقدر توی دستت قشنگ تره! ریحانه برازندته. نمی توانم بخندم. فقط به تو خیره شده ام. حتی اشک هم نمی ریزم. سرت را بالا می آوری و به لب هایم خیره می شوی. – بخند دیگه عروس خانوم! نمی خندم. شوکه شده ام. می دانم اگر طوری بشود دیوانه می شوم. بازوهایم را می گیری و نزدیک صورتم می آیی و پیشانی ام را می بوسی. طولانی… و طولانی… بوسه ات مثل یک برق در تمام وجودم می گذرد و چشم هایم را می سوزاند. یک دفعه خودم را در آغوشت می اندازم و با صدای بلند گریه می کنم. “خدایا علیمو به تو می سپارم. خدایا می دونی چقدر دوسش دارم. می دونم خبرای خوب می شنوم. نمی خوام به حرف های بقیه فکر کنم. علی برمی گرده مثل خیلی های دیگه. ما بچه دار می شیم. ما…” یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دار همان طور که سر روی سینه ات گذاشته ام می پرسم:علی! – جون علی؟ – برمی گردی آره؟ مکث می کنی. کفری می شوم و با حرص دوباره می گویم: برمی گردی می دونم. – آره! برمی گردم. – اوهوم! می دونم. تو منو تنها نمی ذاری. – نه خانوم چرا تنها؟ همیشه پیشتم. همیشه! – علی! – جانم! – دوستت دارم. و باز هم مکث. این بار متفاوت. بازوهایت را دورم محکم تنگ می کنی. صدایت می لرزد: من خیلی بیشتر! کاش زمان می ایستاد. کاش می شد ماند و ماند در میان دستانت. کاش می شد! سرم را می بوسی و مرا از خودت جدا می کنی. – خانوم نشد پامونو بلرزونیا! باید برم… کسی از وجودم جواب می دهد: برو! خدا به همراهت. تو هم خم می شوی. ساکت را برمی داری. در را باز می کنی. برای بار آخر نگاهم می کنی و می روی. مثل ابر بهار بی صدا اشک می ریزم. به کوچه می دوم و به قدم های آهسته ات نگاه می کنم. یک دفعه صدا می زنم: علی! برمی گردی و نگاهم می کنی. “داری گریه می کنی؟ خدایا مرد من داره با گریه می ره.” حرفم را می خورم و فقط می گویم: منتظرتم. سرت را تکان می دهی و باز به راه می افتی. همان طور که پشتت به من است بلند می گویی: منتظر یه خبر خوب باش. یه خبر! “پوتین و لباس رزم و میدان نبرد. خدایا همسرم را به قتلگاه می فرستم! خبر… فقط می تواند خبر…”    می خواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه می دوم بدون آنکه در را ببندم. می خواهم به پشت بام بروم تا تو را ببینم. هر لحظه که دور می شوی. نفس نفس زنان خودم را به پشت بام می رسانم و می دوم سمت لبه ای که روی خیابان اصلی است. باد می وزد و چادر سفیدم را به بازی می گیرد. یک تاکسی زرد رنگ مقابلت می ایستد. قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه می کنی. به داخل کوچه. “اون هنوز فکر می کنه جلوی درم….” وقتی می بینی نیستم سوار می شوی و ماشین حرکت می کند. کاش این بالا نمی آمدم! یک دفعه یک چیز یادم می افتد. زانوهایم سست می شود و روی زمین می نشینم. “نکنه اتفاقی برات بیفته. من پشت سرت آب نریختم.” 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات با ما همراه باشید.😊  🌴📚🌼📚🌴
کف دست هایم را اطراف فنجان چای می گذارم، به سمت جلو خم می شوم و بغضم را فرو می خورم. لب هایم را روی هم فشار می دهم و نفسم را حبس می کنم. “نیا!” چقدر سخته مقاومت برای نیامدن اشک های دلتنگی! فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لب هایم می گذارم. یک دفعه جلوی چشمانم می خندی. تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین می برد و قطرات اشک روی گونه ام سر می خورند. یک جرعه از چای می نوشم. دهانم می سوزد و بعد گلویم. فنجان را روی میز کنار تختم می گذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالش می گذارم. دلم برایت تنگ شده. نه روز است که از تو بی خبرم،. از لحن آرام صدایت، از شیرینی نگاهت. زیر لب زمزمه می کنم: “دیگه نمی تونم علی!” غلت می زنم. صورتم را در بالش فرو می برم و بغضم را رها می کنم. با هق هق گریه می کنم. “نکنه…نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی…چرا؟! نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا می شه کم نیست.” به بالش چنگ می زنم و کودکانه بهانه ات را می گیرم. نمی دانم چقدر، اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم.    حرکت انگشتان لطیف و ظریف در لابه لای موهایم باعث می شود تا چشم هایم را باز کنم. غلت می زنم و به دنبال صاحب دست چند بار پلک می زنم. تصویر تاری مقابلم واضح می شود. مادرم لبخند تلخی می زند و می گوید:عزیز دلم پاشو برات غذا آوردم. – ساعت چنده مامان؟ – نزدیک دوازده. – چقدر خوابیدم؟ – نمی دونم عزیزم! و با پشت دستش صورتم را نوازش می کند. – برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. دلم نیومد بیدارت کنم، چون دیشب تا صبح بیدار بودی. با چشم های گرد نگاهش می کنم. – تو از کجا فهمیدی؟ – بالاخره مادرم! با سر انگشتانش روی پلکم را لمس می کند. – صدای گریه ات میومد. سرم را پایین می اندازم و سکوت می کنم. – غذا زرشک پلوست. می دونم دوست داری. برای همین درست کردم. به سختی لبخند می زنم. – ممنون مامان. دستم را می گیرد و فشار می دهد. – نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره. هر چی صلاحه مادر جون. باور نمی کنم که مادرم آنقدر راحت درباره ی صلاح و تقدیر صحبت می کند. بالاخره اگر قرار باشد برای دامادش اتفاقی بیفتد، دخترش بیچاره می شود. مادرم از لبه ی تخت بلند می شود و با قدم هایی آهسته به سمت پنجره می رود. پرده را کنار می زند و پنجره را باز می کند. – یه کم هوا بیاد تو اتاقت… شاید حالت بهتر بشه. وقتی می چرخد تا سمت در برود می گوید: راستی مادر شوهرت زنگ زد. گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر به ما نمیزنه! راست می گه مادر جون یه سر برو خونه شون. فکر نکنن فقط به خاطر علی اونجا می رفتی. در دلم می گویم: “خب بیشتر به خاطر اون بود که می رفتم.” مامان با تأکید می گوید: باشه مامان؟ فردا حتماً یه سر برو پیششون. کلافه چشمی می گویم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا می کند و از اتقاق بیرون می رود. با بی میلی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش نگاه می کنم. “باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه.” چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته! * ادامه.دارد… * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید. 🌴💎📚💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۱۲ چهل نامه.mp3
2.99M
🔸خلاصه قسمت دوازدهم چهل نامه 🔺با موضوع: تاب آوری ارتباط با والدین ⭕️بخاطر خودت هم که شده در مقابل پدر و مادر تاب آوری داشته باش حتی اگر ظلم کردن... خلاصه هر قسمت چهل نامه، در قالب یه صوت کوتاه منتشر میشه☺️
امام زمان 072.mp3
4.46M
✍️قَــلَم بــردار! امروز فرصتِ امضاست؛ زیر عهدنامه ی عشـــق... ✨بیـا... تا رسیدن، راه زیادی نمانده است! قلم بردار و امضاء کن! و پای این عهد، صادقانه بایست 🌴💎🌹💎🌴
امام زمان 073.mp3
5.53M
✍️شبیه آدم آهنی هایی شُدَم که نفس می کشـند و راه می روند! قلبم کمی نور میخواهد تا دوباره مهربان شود، ✨تا دوباره بلند بلند بخندد! بیایی...من سبــز می شوم 🌴💎🌹💎