eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2.4هزار دنبال‌کننده
121هزار عکس
131.2هزار ویدیو
4.5هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
:👇 🚩به روايت همسرش (2) 💥بعد از جنگ: 📣منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال كرج شد. گاهي براي پاكسازي و مرزداري مي رفت منطقه. هر بار كه مي آمد، لاغرتر و ضعيف تر شده بود. نمي توانست غذا بخورد. مي گفت 👈«دل و روده م را مي سوزاند. همه ي غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمي دانستيم شيميايي چيست و چه عوارضي دارد. دكترها هم تشخيص نمي دادند. هر دفعه مي برديمش بيمارستان، يك سرم مي زدند، دو روز استراحت مي داند و مي آمديم خانه. 📣سال 69 مصدوميتش شديدتر شد. عملي روي منوچهر انجام دادند تا تركش هاي سمي را از بدنش خارج كنند از همان موقع شيمي درماني هم شروع شد. روزها به سختي مي گذشت و منوچهر حالش رورز به روز بدتر مي شد به طوري كه تا شش ماه نتوانست حركت كند بعد از آن هم با عصا راه مي رفت. مدتي بيناييش را از دست داد و بعد از استفاده از آمپول هاي زياد تا حدودي بهبود يافت. بدنش پر از تاول بود طوري كه نمي توانست بخوابد. ريه سمت چپش را هم از دست داد و نيمي از روده اش را هم برداشتند. سردردهاي شديد گرفت. از درد خود دماغ مي شد و از گوشش خون مي زد... 📣منوچهر كار خودش را مي كرد. اما گاهي كاسه صبرش لب ريز مي شد. حتي استعفا داد، كه قبول نكردند. سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد كه خون بالا مي آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بيمارستان بستري شد. تا سال هفتاد و نه نفس عميق كه مي كشيد، مي گفت 👈 «بوي گوشت سوخته را از دلم حس مي كنم». منوچهر با خدا معامله كرد و حاضر نشد مفت ببازد... منوچهر بسيار صبور و مهربان بود. با تمام دردي كه داشت هيچوقت اعتراض نمي كرد. "سوره ياسين و الرحمن" و "زيارت عاشورا" را خيلي دوست داشت... 💥 روزهای آخر منوچهر 📣سال 79 سال سخت و بدي بود چرا كه منوچهر ديگر نمي توانست درد را تحمل كند و مي گفت: "از خدا خواستم سخت شهيد شوم ولي ديگر روحم نمي تواند اين دنيا را تحمل كند"... شب آخر در بيمارستان پزشكان گفتند كه ديگر اميدي به زنده ماندن منوچهر نيست. تا صبح كنار منوچهر نشستم و هر دو گريه مي كرديم... صبح حالش بد شد و خونريزي زيادي داشت. دست كشيد روي خون و به صورتش زد گفتم: منوچهر!... چرا اين كار را مي كني؟ گفت: "خون شهيد است" 📣 از من خواست تا برايش ليوان آبي بياورم وقتي آوردم روي سرش ريخت و گفت: من غسل شهادت دادم و شروع كرد به نماز خواندن حال عجيبي داشت. بعد از نماز دست هايم را گرفت و گفت: اين دستها زحمت زيادي براي من كشيده اند چند بار تكرار كرد. من هم گريه مي كردم و نمي توانستم جوابش را بدهم. منوچهر هميشه مي گفت: نمي خواهم روي تخت بيمارستان شهيد شوم. وقتي پرستار ملافه هاي تختش را عوض مي كرد من و علي او را از تخت بلند كرديم منوچهر دست من را گرفت و يك نگاه به علي و من كرد و چشمانش را بست. 📣خدا صداي منوچهر را شنيد و او را در 2 آذر ماه سال 79 از ما گرفت. او در آغوش من و پسرم شهيد شد. منوچهر از جانش براي من و بچه ها گذشت. بچه ها هم قدردان زحمات پدر بودند. علي هميشه مي گفت: اگر ما در اين دنيا خطا زياد داشته باشيم حداقل از اين بابت خيالمان راحت است كه شرمنده پدر نبوديم. همه ما اين زندگي را مديون افرادي همچون شهيد منوچهر هستيم. هنوز هم ما احساس مي كنيم منوچهر در كنار ماست و ما را مي بيند. من و بچه ها حضور او را در همه جا احساس مي كنيم. ...
:👇 🚩به روايت همسرش (3) 💥وداع با فرشته.... 📣از خواب كه بيدار شد، روى لبهاش خنده بود، ولى چشمهاش رمق نداشت. گفت: «فرشته، وقت وداع است.» گفتم: «حرفش را نزن.» گفت: «بگذار خوابم را بگويم، خودت بگو، اگر جاى من بودى مى ‌ماندى توى دنيا؟»... روى تخت نشستم. دستش را گرفتم. گفت: «خواب ديدم ماه رمضان است و سفره‌ ى افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ى شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت مى خوردم كه يكى زد به شانه‌ ام. حاج عباديان بود. گفت بابا كجايى؟ ببين چقدر مهمان را منتظر گذاشته اى!! 📣 بغلش كردم و گفتم من هم خسته ام. حاجى دست گذاشت روى سينه ‌ام. گفت با فرشته وداع كن. بگو دل بكند. آن وقت مى آيى پيش ما. ولى به‌ زور نه.» اما من آمادگى نداشتم. گفت: «اگر مصلحت باشد خدا خودش راضيت مى كند.» گفتم: «قرار ما اين نبود.» گفت: «يك جاهايى دست ما نيست. من هم نمى ‌توانم دور از تو باشم.»... گفت: «حالا مى خواهم حرفهاى آخر را بزنم. شايد ديگر وقت نكنم. چيزى هست كه روى دلم سنگينى مى ‌كند. بايد بگويم. تو هم بايد صادقانه جواب بدهى.» پشتش را كرد. گفتم: «مى خواهى دوباره خواستگارى كنى؟» گفت: «نه، اينطورى هم من راحتترم، هم تو.» 📣دستم را گرفت گفت: «دوست ندارم بعد از من ازدواج كنى.» كـسى جاى منوچهر را بگيرد؟ محال بود!! گفتم: «به نظر تو، درست است آدم با كسى زندگى كند، اما روحش با كس ديگر باشد؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس براى من هم امكان ندارد دوباره ازدواج كنم.»... صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شكر كرد. او هم قول داد صبر كند. گفت: «از خدا خواسته‌ ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم مى ‌خواست وقتى بروم كه تو و بچه ‌ها دچار مشكل نشويد. الان مى بينم على براى خودش مردى شده. خيالم از بابت تو و هدى راحت است.» ...
4.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درسی از که این جمله را از وصیتنامه اش را خطاب به پدرش آیت الله امینیان امام جمعه فقید آستانه اشرفیه بود، بیان کردند: 👈 «آقاجان! موتور گازیم را بفروشید و هر چه پول دارم از بانک بگیرید، تمامش را به بیت المال تحویل دهید، چون شاید با این طرز درس خواندن، حق من نبود که از بیت المال مصرف کنم، و من نمی توانم جواب حق الناس را بگویم.» ☀️برخورد ما و مسئولین با بیت‌المال چقدر شبیه به شهدا است؟
برهمه دکتران عزیز، خصوصا پزشکان  و پرستاران و کادر درمانی ایثارگر مبارکباد... 🌷خوش تیپ و زیبارو بود و درس‌خوان. این جور افراد تویِ کلاس زود شناخته میشن. نفهمیدنِ درس، کمک برا نوشتنِ مقاله و پایان نامه، و یا گرفتنِ جزوه‌ی درسی بهانه هایی بود که دخترها برا همکلام شدن با محمدعلی انتخاب می‌کردند. پا پیچش می‌شدند، اما بهشون محل نمی‌گذاشت و سرش به کار خودش بود. وقتی هم علنی به اوپیشنهاد ازدواج می‌دادند، محمدعلی می گفت: دختری که راه بیفته دنبال شوهر برا خودش بگرده، به دردِ زندگی نمی‌خوره! نمیشه باهاش زندگی کرد... 🌷محمد علی صبح ها بعد از نماز، قرآن می خواند اگه دخترمون بیدار بود، می گرفتش توی بغل.اگر هم خواب بود، کنار رختخوابش می نشست و می گفت:اینجا قرآن می خونم، می خواهم چشم و گوش بچه ام از الان به این چیزها عادت کنه.... 🌷شهید رهنمون؛ پزشک یا فرشته مهربانی؟! جنگ بود و ناامنی و شرایط نامساعد و بودند همکارانی که تمایل زیادی به ماندن در جبهه نداشتند و ناخواسته آمده بودند اما رفتار گرمی که از محمدعلی با مجروحان جنگی می دیدند آنها را شیفته می کرد و مشتاق ماندن. نه تنها مشتاق ماندن که فعالیتی شبانه روزی شیوه آنها می شد... شهید محمدعلی رهنمون، وی مدتی ریاست بیمارستان نجمیه تهران را بر عهده داشت و در جبهه های جنگ نیز مسئول بیمارستان صحرایی بود... 💥 این خوش اخلاقی و گرمی رفتار محمد علی مختص مجروحان نبود که همه بخصوص همکارانش را نیز شامل می شد و کاری می کرد که آنها شیفته خدمت به جنگ شده بودند و خود مبلغی برای دیگران... 🌷جراحی که رگ‌های پسر شهیدش را بوسید 🌺 ... چند دقیقه بین شهدا گشتند تا این‌که یک جنازه را روی خاک، روبه‌روی دکتر قرار دادند و گفتند: این پیکر آقامجید شما ست. جنازه سر نداشت. رگ‌های گلویش پیدا بودند. دکتر دوزانو روی زمین نشست و به جیب لباس مجید که خونی بود، خیره شد. روی یک تکه پارچه سیاه کوچک، نوشته شده بود مجید ابوترابی. خم شد و رگ‌های گلوی مجید را بوسید و کنار پیکرش سجده شکر بجا آورد... 🌺...این فقط فصل شهادت تنها پسر دکتر را از زندگی پرفرازونشیبی برایتان روایت کردیم؛ بخشی که گویای عمق شخصیت قوی وی بود که هشت سال در اورژانس‌های خط مقدم جبهه‌ها با انجام سخت‌ترین و حساس‌ترین عمل‌های جراحی، جان رزمنده‌های بسیاری  را که زنده ماندنشان به دقیقه‌ها وابسته بود، نجات داد. 🌺... در گلستان شهدای نجف‌آباد، چهار قبر کنار هم بودند. دوتا از قبرها خالی بودند. وقتی پیکر مجید را به گلستان شهدا آوردند، دوستش از وسط جمعیت خودش را به دکتر ابوترابی رساند و او را سر دو قبری که کنده شده بود برد و گفت: آقای دکتر! مجید را این‌جا توی این قبر به خاک بسپارید.دکتر گفت: چرا پسرم؟! 🌺جوان جواب داد: ما چهار نفر بودیم که شب‌های جمعه می‌آمدیم گلزار و سر مزار شهدا دعای کمیل می‌خواندیم. بعد ازدعاچند دقیقه‌ای در این چهار قبر کنده‌شده می‌خوابیدیم. رسول، توی همان قبری که همیشه می‌خوابید، دفن شده.علی ابراهیمی، دوست دیگرمان هم همین‌طور. حالا مجید آمده...بعد به قبر وسطی اشاره کرد و ادامه داد: قد مجید بلند بود و داخل این قبر که می‌خوابید، سرش را به یک طرف خم می‌کرد. همیشه هم می‌گفت: بچه‌ها باید سر من از تنم جدا شود تا این قبر اندازه‌ی من بشود... چله‌ی مجید نشده بود که دکتر برگشت به اورژانس خط مقدم ... 🌷فرزندم آرزوی شهادت داشت و به آن رسید ☀️نخستین شهیده خدمت در راه مقابله با کرونا, "نرجس خان‌علیزاده" می باشد... پدرشان می گفت: دخترم آرزوی شهادت داشت و به آن رسید و تمام حرکات و سکناتش شهادت گونه بود و این مورد، هم در رفتار و هم در صفحه مجازی منتسب به دخترم کاملاً مشهود بود... نرجس خانعلی‌زاده، چهارم اسفند ۱۳۹۸ در پی شیوع گسترده ویروس کرونا در ایران، با عوارض مشابه ابتلا به ویروس کرونا، در حین رسیدگی به بیماران در محل کار خود از حال رفت و به زمین افتاد. وی به دلیل عوارض ریوی و تنگی نفس در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان میلاد لاهیجان بستری شد. نرجس خانعلی‌زاده در عصر روز ۶ اسفند ۱۳۹۸ در بیمارستان میلاد لاهیجان درگذشت. پدر شهیده نرجس خان‌علیزاده  اظهار کرد: رهبر انقلاب، امام و ولی ماست که شهادت این عزیزان را که جانشان را در راه ولایت دادند مورد تأیید ایشان به‌عنوان شهید قرار گرفت... خوشحالم که ولی ما شهادت این عزیزان را که جانشان را در راه ولایت دادند مورد تأیید ایشان به‌عنوان شهید قرار گرفت....
❇️ تذکر مؤثر شهید صیاد شیرازی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌷یک روز در یکی از قرارگاه ها ، صیاد از من پرسید : فلانی ! میزان شرکت رزمنده ها در نماز جماعت به چه صورت است؟ 🌷گفتم : اکثر رزمنده ها در نماز جماعت ظهر و عصر و مغرب و عشا شرکت می کنند ، ولی تعداد شرکت کنندگان در نماز جماعت صبح کم است. 🌷ایشان گفت : به همه اعلام کن که فردا قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر باشند. و من این کار را کردم. 🌷صبح همه در حسینیه حاضر شدند و صیاد بلند شد و گفت : برادران ! شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم ، قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر شدید ، ولی به امر خدا که هر روز صبح با صدای اذان ، شما را به نماز جماعت می خواند ، توجه نمی کنید! این کار خیلی حاضران را تحت تاثیر قرار داد.... ♦️
💥هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش در نخست وزیری را نپذیرفت گفت:من چگونه نخست وزیری باشم که روی موکت باکفش راه بروم اماباشند مردمی محروم که چیزی نداشته باشند روی آن بخوابند. 💥دوری از تشریفات: هر کس رجائی را دوست دارد، برود. همه از این حرف تعجب کرده اند.  گفت: من مهمان دانشگاهم کار خوبی نکردید. که برای استقبال به فرودگاه آمدید الان کار مردم زمین مانده و ناراحت می شوند اگر بشنوند به خاطر من اینجا آمده اید؛ آن وقت فحشش می ماند برای من و شما. 💥 ضعف مرا به حساب انقلاب و مکتب من نگذارید...اين جمله با همه اعتقادش می زد...نصب كرده بود پشت ميزش... خيلي مواظب بود خلاف زير دستانش را كسي به نام انقلاب نگذارد.از انقلاب براي خودش مايه نمي گذاشت. "هيچ وقت" 💥 آقای رجایی شما حزب اللهی هستید؟ خبرنگار این را پرسید: زيركي كرده بود, مي خواست جواب نخست وزیر را بسنجد. گفت: اگر حزب اللهی باشم از نوع لاجوردیهاست... 💥 شهید_رجایی: مردم ما از کمبودها و کسریها گله ندارند، آنچه مردم را می آزارد و صدای  را در می آورد وجود تبعیضات ناروا و سوء استفاده از بیت المال است و بس.😇 🌷ما همسایه شهید رجائی بودیم و ایشان تازه نخست وزیر شده بود. اتفاقاً همان روزها ما کمی کار تعمیرات ساختمانی داشتیم. صبح روزی که مواد زائد بنایی را با شوهرم به کوچه می بردیم او از نانوایی محل نان خریده بود و به منزل می رفت. ما را دید و طبق معمول سلام کرد و گفت: کمک نمی خواهید؟... شوهرم تشکر کرد و اظهار داشت: کار مهمی نیست. اما او خیلی سریع نان را به منزل رساند و پیش ما برگشت و جدی آستین را بالا زد و با خلوص خاصش به کمک ما شتافت. هر چه اصرار کردیم و خواستیم او را از این کار پر زحمت باز داریم نپذیرفت و به کمکش ادامه داد و در همان حال تلاش گفت: همسایه بودن یعنی همین. او با این بزرگواری ما را در نهایت بهت و حیرت شرمنده ساخت... 🌷یک شب بعد از فراغ از کار روزانه، زودتر از حد معمول به منزل می رفت. در میدان سر چشمه به راننده اش گفت در کناری بایست، همین جا کار دارم. این توقف ناگهانی آن هم در آن وقت شب در جایی که خبری از مسائل مهم مملکتی یا کار اداری نبود همراهان را غافل گیر و بهت زده کرد. پرسیدم چه کاری دارید که بعدأ  انجام دهیم. گفت می خواهم کمی پرتغال بخرم . گفتم اجازه بدهید یکی از محافظان بخرد. گفت: خودم باید بخرم تا بی واسطه در جریان تلاش مردم، وضع خرید و فروش، قیمت جنس، نگاه و احساسات فروشنده نسبت به کارکرد و سود و زیانش باشم. ضمناً می خواهم با انجام این نوع کار های شخصی، وظیفه ام از یادم نرود... 💥 حاج احمد آقا داشت حڪم ریاست جمهوری‌اش را در محضر امام می‌خواند📜  اون لحظه چهره شهید رجایی خیلی برام قابل توجه بود ، چهره‌ای گرفته😞و متفڪر ... شب ازش پرسیدم : وقتی داشتن حڪم ریاست جمهوریت را می‌خوندند ، خیلی توی خودت بودی ، جریان چی بود⁉️ 💢بهم گفت : خوب فهمیدی . اون موقع داشتم به خودم می‌گفتم فڪر نڪنی حالا ڪسی شدی ،تو همان رجایی سابقی☝️ . از خدا خواستم ڪمڪم ڪنه تا خودم رو گم نڪنم ... ازش خواستم قدرتی بهم بده تا بتونم به این مردم خدمت ڪنم .🌹 برشی از زندگی رئیس جمهور شهید, محمد علی رجایی 🌷... ایشان انسانی فروتن و متواضع بودند. اما در عین حال، به هنگام کار بسیار قاطع بود. ظاهری بسیار نرم و ملایم داشت، اما باطنش بسیار پر صلابت بود... حالت تواضع و فروتنی ایشان از دین باوری سرچشمه می‌گرفت. وقتی با استدلال و تحلیل به حقیقتی می‌رسید، نمی‌شد به راحتی نظرش را عوض کرد. مگر آن که کسی با استدلال و تحلیل بر نظرات وی خدشه وارد می ساخت، در آن صورت سخن حق را با فروتنی می پذیرفت. برشی از زندگی نخست وزیر شهید, محمد جواد باهنر
زندگی به سبک شهدا.pdf
حجم: 51.14M
☀️انتشار رایگان pdf👇 📗 👈 خاطراتی بسیار زیبا از شهدا و رزمندگان و... تألیف که بمناسبت فرارسیدن ، تقدیم شما دوستان و عزیزان میشود. لطفا این کتاب را مطالعه کنید و با الگوی رفتاری و مکارم اخلاقی شهدای عزیز ایران اسلامی بیشتر آشنا شوید و برای اینکه در ثواب آن شریک باشید، بی زحمت آنرا منتشر کنید...
(۱) شهیدی که قبل از شهادتش، مدارج عالی عرفانی را طی کرده بود!؟👇 🔴شهیدی که با صحنه شنا کردن دختران روبرو شد! 🌼...نفسی عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم!بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم.  من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ  انجام دهم....😰 🌼 در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :👈 خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم. بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت.اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: 👇 🌼 هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. من همین طور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود.   🌼 هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: 👈 یاالله یا الله… به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: 👈 سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند... 🌼من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: 👈 از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: 👈 تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.... برشی از زندگی راوی: دکتر محسن نوری
(2)👇 🍂🍃🍂🍃👇 👈 ، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی👼 داشتند بین دو نماز، سخنرانی شان 🗣را به این شهید بزرگوار🌹 اختصاص داده و با آهی😞 از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند:👌 🌺“این شهید را دیشب🌚 در عالم رویا دیدم .از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است💥 از شب اول قبر و سوال و…اما من را بی حساب و کتاب بردند.😰 🔥رفقا! آیت الله 👳حساب و کتاب داشتند👁 اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"😳 سپس در همان شب 🌑ایشان به همراه چند نفر👨‍👨‍👦‍👦 از دوستان به سمت منزل احمد آقا 🏡که در ضلع شمالی مسجد امین الدوله 🕌در چهار راه مولوی بود، رهسپار شدند. در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش🌷 اظهار داشتند: "من یک نیمه شب🌑 زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم.🕌 به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت🗝🔑 به محض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک است. !؟👈 بلکه 🌏 مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید...."🌺🌼   منبع : کتاب عارفانه
(3) 💥نماز_اول_وقت راهکار دستیابی به مقامات دنیا و آخرت!؟ 🍃گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره اما گوش نداد و رفت ... 🍀مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه... 🌿همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. ☘همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ... این یک نمونه از کمک و عنایت الهی به بندگانی است، که تحت هر شرایطی نماز خود را در سر وقت خود به جا می آمورند👌   منبع : کتاب عارفانه
 ! 🌷ورود شیخ زکزاکی، رهبر جانباز و مبارز و قهرمان شیعیان نیجریه را به ایران اسلامی، گرامی میداریم🌷 🌹 فاجعه کشتار مسلمانان نیجریه ❣️در این فاجعه چادر از سر زنان کشیدند و گوشواره از گوش های شان درآوردند. تمام مسیرهای منتهی به زاریا را بستند و هر کس را که می‌خواست برای کمک به زاریا بیاید می‌گرفتند. فقط کافی بود در این میان کسی کوچک‌ ترین نشانی از تشیع داشته باشد. خواه این نشان انگشتر عقیق به دست باشد خواه عکسی از امام خمینی، آقای خامنه‌ای یا شیخ زکزاکی در گوشی‌ اش. بلافاصله او را می‌کشتند... در میان زنان حاضر در آن مراسم زنی بود که نه ماهه باردار بود. وقتی ارتش حمله را شروع کرد زن از هول و ترسی که برایش پیش آمده بود همان جا زایمان کرد، اما هنوز چند دقیقه از زایمانش نگذشته بود که نیروهای ارتش نیجریه باتانک از روی او و نوزاد نورسیده‌اش رد شدند و هر دو را شهید کردند... بچه یک ساله‌ای بود که اصلا از ماجرا خبر نداشت و فقط آمد سمت پدرش و چندبار او را صدا کرد، همان موقع یک مرتبه یکی از نیروهای ارتشی  به سمتش شلیک کرد و درجا جانش را گرفت....به فرزندم احمد چندین بار شلیک کردند و هنوز در حال درمان است. من هم چهار بار هدف حمله تیراندازی آنان قرار گرفتم... هنوز دو گلوله در سینه خود دارم.... * * * * * 💥زندگی یک شیعه واقعی مولا👇 ایشان ابتدا سنی بودند و سپس شیعه مولا شد و به نیجریه رفتند و حداقل تا حالا, ده میلیون نفر را مسلمان شیعه کرد...پس از سالها تبلیغات و زحمت دولت وقت در مراسم محرم چند سال پیش به عزاداری آنها حمله کردند... خودش زخمی شد و بابدن مجروح ایشان را تا الان به دستور عربستان تا حالا در زندان هستند...شش فرزندنش این عاشق امام حسین(ع) تا حالا به شهادت رسیده اند...هر ساله هزاران نفر به واسطه تبلیغات و روشنگری ایشان از افریقا در راهپیمائی اربعین شرکت می کنند...ایشان یک شیعه واقعی امیرالمومنین(ع) است... * * * * * ⭕️ می دونستین شیخ زکزاکی شیش تا پسر داشته هر شیش‌تاشو در راه اسلام داده؟ بعد خودش و زنش چهارسال زندان رفتن. بعد یبار اومده بوده خدمت امام، امام مریض‌حال بودن فقط تونستن ی جمله بهش بگن اونم این بوده: «هرجا توانستید اسلام را تبلیغ کنید. هرجا که توانستید!!! » بعد شیخ یه این حرفو گرفته رفته هرجا رسیده فقط به این یدونه حرف عمل کرده. میگن موقع برگشت تو فرودگاه هم بیکار نبود، رفته بود به این سر می زد به اون سر می زد، تبلیغ اسلام می کرد. اینقدر این یدونه حرف امامو گرفت گذاشت رو سر، حلوا حلواش کرد که الان نیجریه ۲۰ میلیون شیعه داره!!! به این میگن جهاد تبین 🌹در برابر ظلم و استکبار تسلیم نخواهیم شد ...هنوز دو گلوله در سینه خود دارم. تا این لحظه چند تن از فرزندانم مفقودند! آخرین پیام شیخ زکزاکی قبل از دستگیری اینگونه بود:👇 گناه بزرگ ما این بوده و هست که پیرو اهل بیت پیامبر اکرم(ع) هستیم!... اما به خدا قسم که پایدار و عزیز مانده و می‌مانیم!... پیرو خط امام حسین(ع) و بی‌بی زینب(س) هستیم و در برابر ظلم و استکبار تسلیم نخواهیم شد! در مقابل ستمگران و مستعمران ذلت نمی پذیریم. ... شیخ زکزاکی شش تن از فرزندانش به نام های، احمد۲۳ ساله، حمید۲۲ ساله، محمود ۱۹ ساله، حامد ۱۶ ساله، علی ۱۵ ساله و حومید ۱۳ ساله اش را تا به حال به درگاه خداوند تقدیم و فدا کرده است!... 👈 معلم، نویسنده و کارگردان نیجریه‌ای و از فعالان جنبش اسلامی
🌷 : من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ولی باهمین روشنایی کوچک فرق نور ِحق و باطل را نشان میدهم و کسی که به دنبال نور است ، این نور هرچقدر کوچک باشد ، در قلب او بزرگ خواهد نمود...🌷 🇸🇩