eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2هزار دنبال‌کننده
71.8هزار عکس
75.1هزار ویدیو
2.9هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
48897792_-495487923.mp3
9.95M
✨قشنگترین پوشش ✨ ✨مادربزرگ مریم کوچولو داستانی از برای مریم گفت که ایشان در حضور مردی نابینا، پوشش حجاب خود را نگه داشتند. مادربزرگ یک چادر نماز با گل صورتی هم به مریم هدیه داد.✨ فاطمه╔═🇵🇸════🇮🇷═ @tofirmo ═✤✤✤✤✤✤✤═╝
🌼مستمند و ثروتمند رسول اکرم صلی الله علیه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند در این بین یکی از مسلمانان که مرد فقیر ژنده پوشی بود از در رسید و طبق سنت اسلامی - که هر کس در هر مقامی ،هست همینکه وارد مجلسی میشود باید ببیند هر کجا جای خالی هست همانجا بنشیند و یک نقطه مخصوص را به عنوان اینکه شأن من چنین اقتضا میکند در نظر نگیرد- آن مرد به اطراف متوجه شد در نقطه ای جایی خالی یافت، رفت و آنجا نشست. از قضا پهلوی مرد متعین و ثروتمندی قرار گرفت. مرد ثروتمند جامه های خود را جمع کرد و خودش را به کناری کشید. رسول اکرم که مراقب رفتار او بود به او رو کرد و گفت: ترسیدی که چیزی از فقر او به تو بچسبد؟!» - نه یا رسول الله! ترسیدی که چیزی از ثروت تو به او سرایت کند؟ نه یا رسول الله! ترسیدی که جامه هایت کثیف و آلوده شود؟ نه یا رسول الله پس چرا پهلو تهی کردی و خودت را به کناری کشیدی؟ اعتراف میکنم که اشتباهی مرتکب شدم و خطا کردم اکنون به جبران این خطا و به کفاره این گناه حاضرم نیمی از دارایی خودم را به این برادر مسلمان خود که درباره اش مرتکب اشتباهی شدم ببخشم. مرد ژنده پوش: ولی من حاضر نیستم بپذیرم.» جمعیت: چرا؟ چون میترسم روزی مرا هم غرور بگیرد و با یک برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بکنم که امروز این شخص با من کرد. 🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری
🌼بیلش را پارو کرده می گویند، اگر کسی چهل روز پشت سر هم جلو در خانه اش را آب و جارو کند، حضرت خضر به دیدنش می آید و آرزوهایش را برآورده می کند. سی و نه روز بود که مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانه اش را آب میپاشید و جارو می کرد. او از فقر و تنگدستی رنج میکشید به خودش گفته بود اگر خضر را ببینم به او میگویم که دلم میخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم که تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بی پولی است. روز چهلم فرارسید. هنوز هوا تاریک و روشن بود که مشغول جارو کردن شد. کمی بعد متوجه شد مقداری خاروخاشاک آن طرفتر ریخته شده است با خودش گفت: با این که آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز کنم هر چه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم کثیف باشد.. مرد بیچاره با این فکر آب و جارو کردن را رها کرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد. وقتی بیل به دست برمی گشت، همه اش به فکر ملاقات با خضر بود با این فکرها مشغول جمع کردن آشغالها شد. ناگهان صدای پایی شنید سربلند کرد و دید پیرمردی به او نزدیک میشود پیرمرد جلوتر که آمد سلام کرد. مرد جواب سلامش را داد. پیرمرد پرسید :صبح به این زودی اینجا چه میکنی؟ مرد جواب داد دارم جلو خانه ام را آب و جارو میکنم آخر شنیده ام که اگر کسی چهل روز تمام جلو خانه اش را آب و جارو کند،حضرت خضر را میبیند. پیرمرد گفت :حالا برای چی میخواهی خضر را ببینی؟ مرد گفت آرزویی دارم که میخواهم به او بگویم.. پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فکر کن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو.. مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان برو مزاحم کارم نشو. پیرمرد اصرار کرد حالا فکر کن که من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو.. مرد گفت: تو که خضر نیستی خضر میتواند هر کاری را که از او بخواهی انجام بدهد.. پیرمردگفت: گفتم که فکر کن من خضر باشم هر کاری را که میخواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم.. مرد که حال و حوصله ی جروبحث کردن ،نداشت رو به پیرمرد کرد و گفت اگر تو راست میگویی و حضرت خضر هستی، این بیلم را پارو کن ببینم‌. پیرمرد نگاهی به آسمان کرد چیزی زیرلب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت در یک چشم به هم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد مرد که به بیل پارو شده اش خیره شده بود تازه فهمید که پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظه ای که گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی کند و آرزوی اصلی اش را به او بگوید، اما از او خبری نبود. مرد بیچاره فهمید که زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه کرد و دید که جز در فصل زمستان به درد نمیخورد در حالی که از بیلش در تمام فصلها میتوانست استفاده کند. از آن به بعد به آدم ساده لوحی که برای رسیدن به هدفی تلاش کند اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد میگویند بیلش را پارو کرده است.
🌼بیلش را پارو کرده می گویند، اگر کسی چهل روز پشت سر هم جلو در خانه اش را آب و جارو کند، حضرت خضر به دیدنش می آید و آرزوهایش را برآورده می کند. سی و نه روز بود که مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانه اش را آب میپاشید و جارو می کرد. او از فقر و تنگدستی رنج میکشید به خودش گفته بود اگر خضر را ببینم به او میگویم که دلم میخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم که تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بی پولی است. روز چهلم فرارسید. هنوز هوا تاریک و روشن بود که مشغول جارو کردن شد. کمی بعد متوجه شد مقداری خاروخاشاک آن طرفتر ریخته شده است با خودش گفت: با این که آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز کنم هر چه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم کثیف باشد.. مرد بیچاره با این فکر آب و جارو کردن را رها کرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد. وقتی بیل به دست برمی گشت، همه اش به فکر ملاقات با خضر بود با این فکرها مشغول جمع کردن آشغالها شد. ناگهان صدای پایی شنید سربلند کرد و دید پیرمردی به او نزدیک میشود پیرمرد جلوتر که آمد سلام کرد. مرد جواب سلامش را داد. پیرمرد پرسید :صبح به این زودی اینجا چه میکنی؟ مرد جواب داد دارم جلو خانه ام را آب و جارو میکنم آخر شنیده ام که اگر کسی چهل روز تمام جلو خانه اش را آب و جارو کند،حضرت خضر را میبیند. پیرمرد گفت :حالا برای چی میخواهی خضر را ببینی؟ مرد گفت آرزویی دارم که میخواهم به او بگویم.. پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فکر کن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو.. مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان برو مزاحم کارم نشو. پیرمرد اصرار کرد حالا فکر کن که من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو.. مرد گفت: تو که خضر نیستی خضر میتواند هر کاری را که از او بخواهی انجام بدهد.. پیرمردگفت: گفتم که فکر کن من خضر باشم هر کاری را که میخواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم.. مرد که حال و حوصله ی جروبحث کردن ،نداشت رو به پیرمرد کرد و گفت اگر تو راست میگویی و حضرت خضر هستی، این بیلم را پارو کن ببینم‌. پیرمرد نگاهی به آسمان کرد چیزی زیرلب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت در یک چشم به هم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد مرد که به بیل پارو شده اش خیره شده بود تازه فهمید که پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظه ای که گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی کند و آرزوی اصلی اش را به او بگوید، اما از او خبری نبود. مرد بیچاره فهمید که زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه کرد و دید که جز در فصل زمستان به درد نمیخورد در حالی که از بیلش در تمام فصلها میتوانست استفاده کند. از آن به بعد به آدم ساده لوحی که برای رسیدن به هدفی تلاش کند اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد میگویند بیلش را پارو کرده است.
🌼بازاری و عابر مردی درشت استخوان و بلندقامت که اندامی ورزیده و چهره ای آفتاب خورده داشت و زد و خوردهای میدان جنگ یادگاری بر چهره اش گذاشته و گوشه چشمش را دریده بود، با قدمهای مطمئن و محکم از بازار کوفه میگذشت. از طرف دیگر مردی بازاری در دکانش نشسته بود. او برای آنکه موجب خنده رفقا را فراهم کند، مشتی زباله به طرف آن مرد پرت کرد. مرد عابر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و التفاتی بکند همان طور با قدمهای محکم و مطمئن به راه خود ادامه داد. همینکه دور شد یکی از رفقای مرد بازاری به او گفت: «هیچ شناختی که این مرد عابر که تو به او اهانت کردی که بود؟! نه نشناختم ،عابری بود مثل هزارها عابر دیگر که هر روز از جلو چشم ما عبور میکنند، مگر این شخص که بود؟ - عجب نشناختی؟ این عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف مالک اشتر نخعی بود. - عجب این مرد مالک اشتر بود؟ همین مالکی که دل شیر از بیمش آب میشود و نامش لرزه بر اندام دشمنان می اندازد؟ بلی مالک خودش بود. ای وای به حال من این چه کاری بود که کردم الآن دستور خواهد داد که مرا سخت تنبیه و مجازات کنند. همین حالا میدوم و دامنش را میگیرم و التماس می کنم تا مگر از تقصیر من صرف نظر کند. به دنبال مالک اشتر روان شد دید او راه خود را به طرف مسجد کج کرد، به دنبالش به مسجد رفت، دید به نماز ایستاد منتظر شد تا نمازش را سلام داد رفت و با تضرع و لابه خود را معرفی کرد و گفت: «من همان کسی هستم که نادانی کردم و به تو جسارت نمودم. مالک: ولی من به خدا قسم به مسجد نیامدم مگر به خاطر تو، زیرا فهمیدم تو خیلی نادان و جاهل و گمراهی بیجهت به مردم آزار میرسانی دلم به حالت سوخت. آمدم درباره تو دعا کنم و از خداوند هدایت تو را به راه راست بخواهم. نه من آن طور قصدی که تو گمان کرده ای درباره تو نداشتم 🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری
عشق چیست؟.pdf
4.59M
👆 🌼پی دی اف 🌸عنوان:عشق چیست 🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
روزی پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و امیرمؤمنان علی علیه السلام در میان نخلستان نشسته بودند که زنبور عسلی دور پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله شروع به چرخیدن کرد. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: «یا علی! می دانی این زنبور چه می گوید؟» حضرت علی علیه السلام فرمود: «خیر.» رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: این زنبور ما را مهمان کرده و می گوید: یک مقدار عسل در فلان محل گذاشتم. امیرمؤمنان علیه السلام را بفرستید تا آن را از آن محل بیاورد. امیرمؤمنان علیه السلام بلند شد و عسل را از آن محل آورد. حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «ای زنبور! غذای شما که از شکوفه گل تلخ است، به چه علّتی آن شکوفه به عسل شیرین تبدیل می شود؟» زنبور گفت: «یا رسول اللّه ! شیرینی این عسل از برکت وجودمقدّس شما و (آل) شماست. چون هر وقت از شکوفه استفاده می کنیم ، همان لحظه به ما الهام می شود که سه بار بر شما صلوات بفرستیم. وقتی که می گوییم: «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد»به برکت صلوات بر شما عسل ما شیرین می شود.» منبع: کتاب صلوات کلید حل مشکلات. نویسنده: علی خمسه ای قزوینی
گردش در باغ وحش_صدای اصلی_429745-mc.mp3
4.12M
🌼«هدی» و «عزیز» «جون» با همدیگه اومدن «باغ وحش»، و دارن بادقت به حیوونایی که اونجا هستن نگاه میکنن. هدی از این که این همه حیوون اونجا توی قفس هستن، خیلی ناراحته و دلش میخواد وقتی بزرگ میشه باغ وحشی درست کنه که هیچ حیوونی رنج نبرن. 🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که آدمهای اهل یقین با نگاه کردن به نشانه ها و مخلوقات خداوند در عالم ، به یاد پروردگار متعال می افتن 🌼 در این قسمت از برنامه ی یک آیه یک «قصه عزیزجون به آیه های ۲۰ و ۲۱ سوره ی مبارکه ی «ذاریات» اشاره میکنن. 🌸خداوند در این آیه ها میفرماید: «وَفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِّلْمُوقِنِينَ. در زمین برای اهل یقین نشانه هایی بر توحید ربوبیت و قدرت خداست. وَفِي أَنفُسِكُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ. و [نیز] در وجود شما نشانه هایی است ، آیانمیبینید؟» 🌸🌸🌼🌸🌸
🌼اندوه من و دشمن من هر چه بود گذشت و دیگر برنگشت اما بشنوید از بازرگانی که هزار دینار ضرر کرد. داستانش را شنیده اید؟ اگر هم شنیده اید ارزش دارد که یک باردیگر بشنوید و به رازی از رازهای زندگی پی ببرید. روزی و روزگاری در شهر سبزوار مردبازرگانی زندگی میکرد نام او فیروز بود،فیروز مرد شریف و درست کاری بود و همه او را میشناختند. او از راه خرید و فروش زعفران و پارچه کاسبی میکرد؛ یعنی زعفران ایران را به کشور هند میبرد و از آنجا پارچه های زیبا و گرانقیمت می‌آورد. در بازار شهر. همه او را میشناختند و بعضی‌ها حسرت زندگی و کاسبی اش را میخوردند.او پسری داشت به نام محمد که در تجارت به او کمک میکرد محمد خیال داشت جای پدر را بگیرد و در بازار برای خودش کسیبشود. روزی پدر به او گفت هر کاری برای خودش رمزو رموزی دارد و اگر میخواهی موفق شوی، باید این رمزها را یاد بگیری. محمد گفت پدرجان آخر کار شما که ساده است. از این دست چیزی میخری و از آن دستمیفروشی.» فیروز گفت: نخیر... این طورها هم که فکرمیکنی نیست خودت کم کم متوجه خواهیشد.» گذشت و گذشت تا اینکه چند ماه بعد، بازرگان ضرر زیادی کرد او خبر نداشت که موشها به انبارش راه پیدا کرده اند خبر نداشت که موشهای موذی شب و روز در حال جویدن کالاهایش هستند. بازرگان وقتی دید که طاقه های پارچه جویده شده‌اند خیلی ناراحت شد. دودستی بر سرش کوبید و پسرش را صدا زد. محمّد هم از دیدن آن همه خسارت غصه خورد در حالی که به طاقه‌های جویده شده نگاه میکرد گفت پناه بر خدا چند موش سفید، ما را به خاک سیاه نشاندند.» فیروز گفت «بله... این است بازی روزگار گاهی از جایی که فکرش را هم نمیکنی ضربه میخوری حالا بگو ببینم از این اتفاق چه درسی گرفتی؟» محمّد گفت: درسم این بود که مواظب موشها باشم که جنس هایمان را نخورند. فیروز گفت: «خوب، این درست است؛ ولی در این اتفاق درسمهم تری هم هست. محمد گفت: «چه درسی؟ فیروز در انبار را بست و آهسته گفت: درس مهمتر این است که هیچ کسی از این موضوع بویی نبرد.» محمّد گفت: چرا؟ چرا کسی نباید در این باره چیزی بفهمد؟ فیروز گفت: برای این که ناراحتیمان دو تا نشود اولی ضرر مالی و دومی، حرفهای سرزنش آمیز مردم محمّد سرش را تکان داد و گفت: «عجب!» بازرگان گفت: آری پسرم .هرگز از ناراحتی و اندوه خود با دشمنان حرف نزن؛ چون باعث خوش حالیشان میشوی؛ هرچند در ظاهر خودرا ناراحت نشان بدهند.
یک روز از زندگی خاله مریم_صدای اصلی_489351-mc.mp3
5.16M
🌼عنوان:یک روز از زندگی خاله مریم یه روز صبح که خاله مریم از خواب بیدارشد نمازش رو خوند و برای خرید نون تازه از خونه بیرون رفت نوبت به خاله مریم که رسید نونش رو خرید، ولی تا اومد بره، دید که نون به دختر کوچولوی پشت سرش نرسید، دختر کوچولو خیلی ناراحت شد.... 🌸کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که به دیگران کمک کنن و مطمئن باشن که نتیجه کارهای خوبشون رو میبینن. 🌸🌸🌼🌸🌸
پاهای نازنینم.pdf
2.08M
🌼پی دی اف 🌼عنوان:پاهای نازنینم 🌸نویسنده:آرمینه آرمین 🌼🌸🌼🌸
مهمون های ناخونده-کانال قصه های کودکانه.mp3
14.62M
🌸مهمون های ناخوانده نزدیک جنگل خانه ای بود که پیرزنی تنها در آن زندگی می کرد. روزها گنجشک ها روی درخت می نشستند و جیک جیک می کردند. یک شب پیرزن صدایی را شنید. صدای شرشر باران می آمد. بعد هم صدای تق تق در ... 👆بهتره ادامه قصه را خودتون بشنوید.
🌼غزالی و راهزنان غزالی دانشمند شهیر اسلامی اهل طوس بود (طوس قریه ای است در نزدیکی مشهد). در آن وقت ، یعنی در حدود قرن پنجم هجری، نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب میشد. طلاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می آمدند .غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سالها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد کسب فضل نمود و برای آنکه معلوماتش فراموش نشود و خوشه هایی که چیده از دستش نرود آنها را مرتب می‌نوشت و جزوه میکرد، آن جزوه ها را که محصول سالها زحمتش بود مثل جان شیرین دوست میداشت. بعد از سالها عازم بازگشت به وطن شد ،جزوه ها را مرتب کرده در توبرهای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد. از قضا قافله با یک عده دزد و راهزن برخورد. دزدان جلو قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته یافت میشد یکی یکی جمع کردند. نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید همینکه دست دزدان به طرف آن توبره رفت، غزالی شروع به التماس و زاری کرد و گفت غیر از این هرچه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید.» دزدها خیال کردند که حتما در داخل این بسته متاع گران قیمتی است. بسته را باز کردند جز مشتی کاغذ سیاه شده چیزی ندیدند. گفتند: «اینها چیست و به چه درد میخورد؟ غزالی گفت هرچه هست به درد شما نمیخورد ،ولی به درد من می خورد. به چه درد تو میخورد؟ اینها ثمره چند سال تحصیل من است. اگر اینها را از من بگیرید معلوماتم تباه میشود و سالها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می رود. راستی معلومات تو همین است که در اینجاست؟ بلی. علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد. آن علم نیست برو فکری به حال خود بکن. این گفته ساده ،عامیانه تکانی به روحیه مستعد و هوشیار غزالی داد. او که تا آن روز فقط فکر میکرد که طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند بعد از آن در فکر افتاد که کوشش کند تا مغز خود را با تفکر پرورش دهد و بیشتر فکر کند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد. غزالی میگوید من بهترین پندها را، که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک راهزن شنیدم.» 🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری 🌸🍂🍃🌸
🌳درخت بلوط حسنی در حالیکه داشت به سمت مضنون اشاره می‌کرد به قاضی گفت: "جناب! سال قبل پیش از سفر به خارج، من یک حلقه‌ی الماس در زیر یک درخت بلوط به دست این مرد سپردم. اکنون من خواهان حلقه ام هستم اما او آن را به من پس نمی دهد. " قاضی از میستیک کهیا که در جایگاه‌ ویژه‌ نشسته بود پرسید: "چرا حلقه اش را پس ندادی؟" کهیا گفت:"او دروغ می‌گوید.او به من حلقه ای نداده است. " قاضی رو به حسنی کرد: "آیا شاهدی داری که دیده باشد که تو حلقه را به این مرد داده ای؟ "نه زمانی که من حلقه را زیر درخت بلوط به او دادم کسی آنجا نبود. " قاضی به حسنی دستور داد تا برود و شاخه ای از درخت بلوط را بیاورد. چند دقیقه بعد قاضی رو به میستیک کهیا کرد و گفت: "کجا می‌تواند باشد؟من نمی دانم که او بازخواهد گشت یا نه.برو به خارج از پنجره نگاه کن و به من بگو که آیا او در حال آمدن است. میستیک کهیا حتی از جای خود نیز تکان نخورد اما جواب داد: "او نمی تواند در کمتر از سه ساعت به اینجا برسد، چون مسافت طولانی است." قاضی رو به میستیک کهیا کرد و گفت: "نه تنها دروغگو هستی بلکه احمق هم هستی! اگر تو حلقه را نگرفته بودی از کجا می‌دانستی که جای درخت بلوط کجاست. هیچ گاه حدیث پیامبر را شنیده ای؟ "ای مردم! هیچ گاه دروغ نگویید! چون دروغ و ایمان قابل جمع نیستند قاضی او را با حکمی سنگین مجازات کرد.
جورچین جدید یسنا مداد رنگی هایش را روی میز گذاشت، دفترش را باز کرد. یک مامان کانگورو کشید که توی کیسه اش یک کانگوروی کوچولو استراحت می‌کرد. مامان کانگورو داشت برای کانگورو کوچولو کتاب می خواند. یسنا نقاشی اش را رنگ کرد، دفترش را برداشت و از اتتق بیرون رفت. مامان داشت کتاب می خواند، یسنا جلو رفت. گفت:« مامان چشمانت را ببند» مامان چشمانش را بست. یسنا نقاشی اش را جلوی صورت مامان گرفت. مامان محکم او را بوسید گفت:« آفرین خیلی نقاشی قشنگی کشیدی! تو یک هنرمندی!» یسنا نقاشی را روی مبل گذاشت. ماهان کوچولو را که تازه خوابش برده بود دید. رفت و کنار ماهان دراز کشید. کم کم خوابش برد. وقتی از خواب بیدار شد ماهان را کنارش ندید، سریع از جایش پرید. یاد نقاشی اش افتاد، اما نقاشی روی مبل نبود! این طرف و آن طرف را نگاه کرد. صدای خنده ماهان را شنید. ماهان را دید که گوشه ای نشسته و تکه های پاره نقاشی یسنا روی پایش ریخته است. یسنا اخم کرد ، چشمانش پر از اشک شد. سریع به سمت ماهان دوید. تکه های نقاشی را از ماهان گرفت، بلند گفت :«چرا نقاشی من را پاره کردی؟» اما ماهان که حرف زدن بلد نبود! اخم یسنا را که دید بغض کرد. می خواست گریه کند اما یسنا خیلی ماهان را دوست داشت. تکه‌های نقاشی را روی میز گذاشت. ماهان را بوسید و گفت:« نازی! نازی!» بعد هم با چشمان گریان و نقاشی پاره پیش مامان رفت. مامان لیوان را داخل کابینت گذاشت، دستش را روی موهای یسنا کشید و گفت:« می‌دانم که از این کار ماهان خیلی ناراحت شدی! اما من یک فکری دارم» مامان اشک های یسنا را پاک کرد، با هم به اتاق رفتند گفت:« ببین دخترم تو الان یک جورچین داری یک جورچین کانگورویی! جورچینت را بچین! » یسنا خندید و جورچین کانگرویی اش را چید.
🌼گوش به دعای مادر در آن شب همه اش به کلمات مادرش - که در گوشه ای از اتاق رو به طرف قبله کرده بود - گوش میداد. رکوع و سجود و قیام و قعود مادر را در آن شب، که شب جمعه بود، تحت نظر داشت با اینکه هنوز کودک بود، مراقب بود ببیند مادرش که این همه درباره مردان و زنان مسلمان دعای خیر میکند و یک یک را نام میبرد و از خدای بزرگ برای هر یک از آنها سعادت و رحمت و خیر و برکت میخواهد برای شخص خود از خداوند چه چیزی مسألت میکند؟ امام حسن آن شب را تا صبح نخوابیده و مراقب کار مادرش صدّیقه مرضیه علیها السلام بود و همه اش منتظر بود که ببیند مادرش درباره خود چگونه دعا میکند و از خداوند برای خود چه خیر و سعادتی میخواهد؟ شب صبح شد و به عبادت و دعا درباره دیگران گذشت و امام حسن حتی یک کلمه نشنید که مادرش برای خود دعا کند. صبح به مادر گفت: مادرجان چرا من هرچه گوش کردم تو درباره دیگران دعای خیر کردی و درباره خودت یک کلمه دعا نکردی؟» مادر مهربان جواب داد: پسرک عزیزم اول همسایه بعد خانه خود. 🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری 🌸🍂🍃🌸
🌼وزنه برداران جوانان مسلمان سرگرم زور آزمایی و مسابقه وزنه برداری بودند. سنگ بزرگی آنجا بود که مقیاس قوّت و مردانگی جوانان به شمار میرفت و هر کس آن را به قدر توانایی خود حرکت میداد در این هنگام رسول اکرم رسید و پرسید چه میکنید؟» داریم زورآزمایی میکنیم میخواهیم ببینیم کدام یک از ما قویتر و زورمندتر است. ۔ میل دارید که من بگویم چه کسی از همه قویتر و نیرومندتر است؟ البته، چه از این بهتر که رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد. افراد جمعیت همه منتظر و نگران بودند که رسول اکرم کدام یک را به عنوان قهرمان معرفی خواهد کرد؟ عده ای بودند که هر یک پیش خود فکر میکردند الآن رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفی خواهد کرد. رسول اکرم: از همه قویتر و نیرومندتر آن کس است که اگر از یک چیزی خوشش آمد و مجذوب آن شد، علاقه به آن چیز او را از مدار حق و انسانیت خارج نسازد و به زشتی آلوده نکند؛ و اگر در موردی عصبانی شد و موجی از خشم در روحش پیدا شد، تسلط بر خویشتن را حفظ کند جز حقیقت نگوید و کلمه ای دروغ یا دشنام بر زبان نیاورد؛ و اگر صاحب قدرت و نفوذ گشت و مانعها و رادعها از جلویش برداشته ،شد، زیاده از میزانی که استحقاق دارد دست درازی نکند.» 🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری
🌼آز و مال   گویند که در شهر نیشابور موشی به نام "زیرک" در خانه‌ی مردی زندگی می‌کرد،زیرک درباره‌ی زندگی خود چنین می‌گوید: هرگاه مرد صاحب‌خانه خوراکی برای روز دیگر نگه می‌داشت، من آن را ربوده و می‌خوردم و مرد هرچه تلاش می‌کرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمی‌برد. تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد او انسانی جهان‌دیده و سرد و گرم روزگار چشیده بود. هنگامی که مهمان برای مرد سخن می‌گفت، صاحب خانه برای آن‌که ما را از میان اتاق رفت وآمد می‌کردیم براند(فراری دهد)، دست‌هایش را به‌هم میزد. مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت: من سخن می‌گویم آنگاه تو کف می‌زنی؟ مرا مسخره می‌کنی؟ مرد گفت؛ برای آن دست می‌زنم که موش‌ها بر سر سفره نریزند و آن‌چه آورده‌ایم را ببرند. مهمان پرسید، آیا هرچه موش در این خانه‌اند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟ مرد گفت نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است. مهمان گفت، بی‌گمان این جرات او دلیلی دارد و من گمان می‌کنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام می‌دهد پس تیشه‌ای برداشت و لانه‌ی مرا کند من در لانه‌ی دیگری بودم و گفته‌های او را می‌شنیدم. در لانه‌ی من ١٠٠٠ دینار بود که نمی‌دانم چه‌کسی آن‌جا گذاشته بود اما هرگاه آن‌ها را می‌دیدم و یا به‌ آن‌ها می‌اندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر می‌شد. مهمان زمین را کند تا به زر رسید و آن را برداشت و به مرد گفت که، دلیل دلیری موش این زر بود زیرا که مال پشتوانه‌ای بس نیرومند است خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید من این سخن‌ها را می‌شنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست می‌کردم دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت........... چندی نگذشت که در بین موش‌های دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند پس من با خود گفتم که هرکس مال ندارد دوست، برادر و یار ندارد. مهمان و صاحب‌خانه، زر را بین خود بخش کردند صاحب‌خانه زر را در کیسه‌ای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم، هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم، به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آن‌که دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم .مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آن‌چنان که از پای درآمدم و افتادم با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم درد آن زخم‌ها، همه‌ی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم آن‌جا بود که دریافتم، پیش‌آهنگ همه‌ی بلاها طمع است. پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آن‌چه در سرنوشت است خشنود شدم بنابراین از خانه‌ی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم.. 🌸🍂🍃🌸
عروسک خندان_صدای اصلی_493569-mc.mp3
4.54M
🍃 عروسک خندان شادی دخترک مهربونی بود که حوصله ی هیچ کاری رو نداشت. چون همون روز پدربزرگش برگشته بود خونه شون؛ آخه خونه ی پدربزرگ توی یه شهر دیگه بود و شادی نمی تونست هربار که دلش بخواد بره اونجا و ببیندش. 🌼 کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که برای هر موضوعی، اوقات خودشون و خانواده شون رو تلخ نکنن و با فکر و پیدا کردن راه حل مناسب مشکلشون رو حل کنن با این کار روحیه ای خوب و لبی خندون خواهند داشت. 🌸🌸🌸🌸
خرگوش کوچولو_صدای اصلی_220064-mc.mp3
4.06M
🐰 خرگوش کوچولو 🐇خرگوش کوچولویی با خرگوش تند پایی سال های سال دوست بود. روزی خرگوش تند پا به خرگوش کوچولو پیشنهاد کرد تا خانه ای امن بسازند؛ اما آنها برای ساختن خانه ابزار و وسایل مورد نیاز را نداشتند ، به همین دلیل تصمیم گرفتند تا این وسایل را فراهم کنند. 🌼کودکان با شنیدن این داستان می آموزند که با کمی فکر و دقت میتوانند تصمیمات خوبی بگیرند و آنها را عملی کنند. * این داستان از افسانه های قدیمی ایران است. 🌼🌸🌼🌸🌼
باغ پدر بزرگ.pdf
2.47M
🌼پی دی اف 🌸عنوان:باغ پدر بزرگ 🍃 مترجم: مصیب شیرانی 🍃🌸🍃🌸🍃🌸