eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2هزار دنبال‌کننده
71.7هزار عکس
75هزار ویدیو
2.9هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
پیراهن چین دار_صدای اصلی_50970-mc.mp3
4.6M
🌼پیراهن چین دار 🌸نسترن کوچولو پیراهن چین داری داشت که سوغاتی مکه بود و خاله اش آن را برای او آورده بود و نسترن پیراهن را خیلی دوست داشت. نسترن همیشه خودش پیراهن چین دارش را می شست و اتو می کرد یک روز که نسترن پیراهنش را شسته بود و... 🌸🌸🌼🌸🌸
چرخه ها.pdf
1.28M
🌼عنوان:چرخه ها 🍃توضیحات:پی دی اف مصیب شیرانی کتاب چرخه‌ها (دایره ها) را به زبان کودکانه بازنویسی کرده و در آن چرخه حیات و مفهوم مرگ و زندگی را شرح می‌دهد. 🍃این اثر یک کتاب تصویری زیبا در مورد مرگ در طبیعت و مقدمه‌ای مفید در مورد موضوع مرگ برای کودکان خردسال ارائه می‌دهد.
🌼بند کفش امام صادق علیه السلام با بعضی از اصحاب برای تسلیت به خانه یکی از خویشاوندان میرفتند. در بین راه بند کفش امام صادق علیه السلام پاره شد به طوری که کفش به پا بند نمیشد امام کفش را به دست گرفت و پای برهنه به راه افتاد ابن ابی یعفور - که از بزرگان صحابه آن حضرت بود فورا کفش خویش را از پا درآورد بند کفش را باز و دست خود را دراز کرد به طرف امام تا آن بند را بدهد به امام که امام با کفش برود و خودش با پای برهنه راه را طی کند. امام با حالت خشمناک روی خویش را از عبدالله برگرداند و به هیچ وجه حاضر نشد آن را بپذیرد و فرمود اگر یک سختی برای کسی پیش آید، خود آن شخص از همه به تحمل آن سختی اولی است. معنا ندارد که حادثه ای برای یک نفر پیش بیاید و دیگری متحمل رنج بشود.» 🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری
🌼بند کفش امام صادق علیه السلام با بعضی از اصحاب برای تسلیت به خانه یکی از خویشاوندان میرفتند. در بین راه بند کفش امام صادق علیه السلام پاره شد به طوری که کفش به پا بند نمیشد امام کفش را به دست گرفت و پای برهنه به راه افتاد ابن ابی یعفور - که از بزرگان صحابه آن حضرت بود فورا کفش خویش را از پا درآورد بند کفش را باز و دست خود را دراز کرد به طرف امام تا آن بند را بدهد به امام که امام با کفش برود و خودش با پای برهنه راه را طی کند. امام با حالت خشمناک روی خویش را از عبدالله برگرداند و به هیچ وجه حاضر نشد آن را بپذیرد و فرمود اگر یک سختی برای کسی پیش آید، خود آن شخص از همه به تحمل آن سختی اولی است. معنا ندارد که حادثه ای برای یک نفر پیش بیاید و دیگری متحمل رنج بشود.» 🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری
آرزوی مورچه کوچولو_صدای اصلی_54037-mc.mp3
5.34M
🐜 آرزوی مورچه کوچولو 🌼مورچه کوچولویی بود که دوست نداشت کار کند و فقط دوست داشت استراحت کند. هر چقدر هم که پدر و مادر مورچه کوچولو به اومی گفتند در فصل بهار ما باید کار کنیم تا در زمستان مشکلی نداشته باشم مورچه کوچولو گوش نمی داد که نمی داد. مسابقه ایی برگزار شد و قرار شد که جایزه زرنگ ترین مورچه ، پرواز در آسمان باشد مورچه که آرزوی پرواز داشت... 🌸🌸🌼🌸🌸
آرزوی مورچه کوچولو_صدای اصلی_54037-mc.mp3
5.34M
🐜 آرزوی مورچه کوچولو 🌼مورچه کوچولویی بود که دوست نداشت کار کند و فقط دوست داشت استراحت کند. هر چقدر هم که پدر و مادر مورچه کوچولو به اومی گفتند در فصل بهار ما باید کار کنیم تا در زمستان مشکلی نداشته باشم مورچه کوچولو گوش نمی داد که نمی داد. مسابقه ایی برگزار شد و قرار شد که جایزه زرنگ ترین مورچه ، پرواز در آسمان باشد مورچه که آرزوی پرواز داشت... 🌸🌸🌼🌸🌸
🕊کبوتر عجول دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد می بارید کبوتر ماده به همسرش گفت: این لانه خیلی مرطوب است اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست کبوتر جواب داد: به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد. علاوه بر این ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد خیلی مشکل است. بنابر این دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند. آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند. یک روز، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است با خوشحالی به یکدیگر گفتند: حالایک انبار پر از غذا داریم بنابراین، این زمستان هم زنده خواهیم ماند. آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد. پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد. در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند، یاد انبار آذوقه شان افتادند، دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد: عجب بی فکر و شکمو هستی، ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی، خورده ای؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد: من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده؟ کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار متعجب شده بود با اصرار گفت: قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم به آنها نگاه نکردم آخر چطور می توانستم آنها را بخورم؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی اگر آرام باشی و صبر کنی حقیقت روشن می شود. کبوتر نر با عصبانیت گفت: کافی است من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است اگر هم کسی آمده تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است. اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی خلاصه، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویید. کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست، شروع به گریه و زاری کرد و گفت: من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود اما کبوتر نر متقاعد نشد، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت. کبوتر ماده گفت: تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد. کبوتر نر،تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد، خیلی خوشحال بود چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد دانه های انبار دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد کبوتر عجول با دیدن این موضوع، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد.
. 🌸گلستان سعدی قصه 🌼قصه های شیرین ایرانی 🌼سنگ قبر ما را به بهشت نمیبرد تا بوده و نبوده دنیا پر از آدمهای فقیر و پولدار بوده؛ اما بشنوید این داستان قشنگ را که در باره ی فخرفروشی است؛ فخرفروشی که حتی... بهتر است من حرفی نزنم و قصه را بخوانیم. خلیل سرش را پایین انداخته بود و میرفت. او پای پیاده به آرامی از کنار جاده به سوی گورستان میرفت و خاطراتش را مرور می کرد. پدرش را به یاد می‌آورد که چه قدر زحمتکش بود و برای بزرگ کردن او و خواهرهایش چه سختیهایی را تحمل کرده بود؛ چه شغلهایی پدرش مدتی سقا بود از آب انبار شهر برای خانه ها آب می‌برد و برای هر سطل آب پولی میگرفت. مدتی دلاک حمام بود و مردمی را که به حمام می آمدند، کیسه می‌کشید. چند سالی هم خشت مالی میکرد و برای ساختن خانه‌ها خشت و آجر درست میکرد . خلاصه به هر دری میزد تا پولی از راه حلال به دست آورد و چرخ زندگی اش را بچرخاند به همین سبب کارهای سخت و دشوار خیلی زود او را از پا درآورد و بیمار کرد. وقتی از دنیا رفت، مردم شهر به مسجد رفتند و در مراسم ختماش شرکت کردند. خلیل هم خوشحال بود هم ناراحت. ناراحتیاش به خاطر از دست دادن پدر بود؛ خوش حالی اش برای دیدن مردمی بود که به مسجد آمده بودند. آنها خیلی زیاد بودند و خلیل نمیدانست آنها کی هستند. همه ی آنها از خوبی‌های پدر او حرف می‌زدند. کم کم به گورستان رسید. حلوای ساده ای را که همسرش آماده کرده بود از توبره اش بیرون آورد. آن را روی قبر پدر گذاشت و به هر که از آنجا رد میشد میداد تا برای شادی روح پدرش دعا بخواند. در همین موقع چشمش به جوانی افتاد که با اسب و کالسکه به قبرستان آمده بود .او را می‌شناخت. نامش داوود بود. داوود لباسی گرانبها و ظاهری بسیار آراسته داشت. او هم بر سر قبر پدرش یک سینی حلوا گذاشت؛ حلوایی که بوی زعفرانش دل هر رهگذری را میبرد. پدر خلیل، مدتی هم در حجره ی بازرگانی پدر داوود باربری کرده بود. خلیل چند قدمی جلو رفت تا برای آمرزش روح پدر داوود فاتحه ای بخواند. هنوز فاتحه خواندنش تمام نشده بود که صدای داوود را شنید: روزگار را ببین ،پدر تو برای پدر من کار میکرد و بارش را می برد؛ اما حالا مثل دو همسایه ی دیوار به دیوار شده اند و در کنار هم خوابیدند. بله همین طور است. خداوند رحمتشان کند. - عجب روزگاری خانه ی شما در آن سوی شهر و در میان خرابه هاست و خانه‌ی ما در بهترین جای شهر و در میان باغ‌های میوه و گل و ریحان، ولی در اینجا خانه ی پدرانمان در کنار هم است و انگار هیچ فرقی با هم ندارند. بله همین طور است، خداوند رحمتشان کند. خليل بلند شد و حلوایی را که آورده بود، جلو داوود گرفت و گفت: «بفرمایید کمی از این حلوا به دهان بگذارید.» داوود دست او را پس زد و گفت: «نه، میلم نیست. تو از این حلوا بخور که از بهترین آرد و بهترین روغن و زعفران درست شده.» خلیل کمی حلوا از سینی برداشت و گفت: روحش شاد. خداوند از همه ی گناهان ما بگذرد و رفتگان را ببخشد. حلوا را در دهان گذاشت تا پیش از آن که خودنمایی های داوود دوباره شروع شود از آنجا برود. هنوز چند قدمی برنداشته بود که باز صدای داوود به گوشش رسید. ولی سنگ قبرشان خیلی فرق دارد. نگاه کن... سنگ قبر پدر من از مرمر درخشان است. این سنگ سنگین را چهار اسب تنومند از شهری دور آورده اند. سنگهای دور و برش هم بسیار سنگین و زیباست. خليل گفت: «بله همین طور است خیلی سنگین و زیباست.» داوود ادامه داد: «ولی قبر پدر تو چه؟ اصلاً سنگی ندارد و مشتی خاک بر آن پاشیده اند‌. این مرده کجا و آن مرده کجا؟ خلیل که دیگر از حرفهای او خسته شده بود گفت: «تمام این حرفها درست؛ ولی در روز قیامت، تا پدر تو به خود بیاید و بخواهد خودش را از زیر این سنگهای سنگین بیرون بکشد، پدر من به بهشت رسیده است.» این را گفت و از آنجا دور شد.
امام زمان و من جلد 1.pdf
1.43M
🌼 (عج) 🦋 قصه های کوتاه 🦋 📚 عنوان:کتاب امام زمان ومن 🌸🌸🌸🌸
روپوش مریم کوچولو_صدای اصلی_494371-mc.mp3
5.1M
🌼روپوش مریم کوچولو 🌸مریم کوچولو خیلی خوشحال بود چون میخواست برای اولین بار بره مدرسه. اون وسایل مدرسه‌اش رو آماده کرده بود. مریم کوچولو دختر خیلی مرتبی بود... 🌼 کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که هر جایی قانون خاص خودش رو داره ، درست مثل مدرسه که قوانین خاص خودش رو داره، یکی از این قوانین لباسهای یک دستیه که باید دانش آموزان بپوشن 🌸🌸🌸🌸
🔸 یادگاری از حضرت زهرا علیها السلام 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸فاطمه قلب ِسوره ی کوثر 🌱همسرِ مرتضی علی حیدر 🌸چارده قرن پیش آنحضرت 🌱نکته ای را شده ست یادآور 🌸🍃 🌸که حیاوحجاب وعفتِ زن 🌱هم صفا و وفای هر دختر 🌸حفظ گردد به چادرِ عفت 🌱وخدا هم ازوست راضی تر 🌸🍃 🌸یادگارِتو هست این چادر 🌱که بوَد تاج بر سرِ دختر 🌸از برایِ زنان کسی ننهاد 🌱یادگاری ازین دگر بهتر 🌸🍃 🌸ما همه دخترانِ این کشور 🌱تاجِ نورت نهاده ایم به سر 🌸دوست داریم یادگارت را 🌱ای گلِ بوستانِ پیغمبر 🌸🌼🍃🌼🌸 ✍🏼شاعر: سلمان آتشی 🔸 📎 📎 📎 📎
آن کار نتیجه داد! .pdf
7.04M
👆 🌼پی دی اف 🌼عنوان:آن کار نتیجه داد 🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آن کار نتیجه داد! .pdf
7.04M
👆 🌼پی دی اف 🌼عنوان:آن کار نتیجه داد 🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آقای کلاه فروش_صدای اصلی_84797-mc.mp3
12.24M
👒 آقای کلاه فروش مرد کلاه فروش در طول سال کلاههای رنگارنگی درست می کرد و می فروخت. مرد کلاه فروش یک روز کلاه هایش را روی یک میز چید و فریاد زد کلاه دارم کلاه های رنگارنگ دارم. مردم هم برای خریدن کلاه های رنگی آقای کلاهی جمع شدند. آن روز آقای کلاهی کلاه هایش را اشتباهی به مشتریانش می فروخت چون کلاه مناسب فصل زمستان نداشت. 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید 🌼🌼🍃🌸🌸
بهترین کار_صدای اصلی_495349-mc.mp3
4.41M
🌸 بهترین کار توی یه خونه ی بزرگ و چند طبقه سه تا بچه‌ی کوچولو باهم دوست بودن . متین و نگین و نوید. متین با بقیه یه فرق کوچیک داشت اون هم این که مدرسه رفته بود و باسواد شده بود. 🍃 کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که کتاب خوندن و کتاب گوش کردن کار پسندیده ایه البته کتابی که متناسب سنشون باشه. 🌸🌸🌼🌸🌸
مرد نویسنده_صدای اصلی_220198-mc.mp3
4.19M
🌼مرد نویسنده 🍃روزی روزگاری مرد جوانی بود که بسیار مطالعه میکرد اون دوست که نویسنده شود اما اون با وجود این علاقه ناامید بود؛ چرا که فکر میکرد نویسندگان قبل از او همه چیز را نوشته اند و دیگر موضوع جدیدی برای او وجود ندارد. روزها گذشت نویسنده... 🌸کودکان با شنیدن این داستان می آموزند که برای رسیدن به اهدافشان تمرین و علاقه و پشتکار نیاز است و باید بادقت و ذهنی قوی به اطرافشان نگاه کنند.
برگ زرد و تنها_صدای اصلی_495943-mc-mc.mp3
4.02M
🌃 قصه شب 🌃 🍁برگ زرد تنها 🌸فصل پاییز بود و درخت «افرا» تک و تنها کنار دیوار بلند ایستاده بود و به صدای پاییز گوش می داد . برگهای درخت افرا دونه دونه روی زمین می افتادن . بین اون همه برگ، یه برگ سرخ بود که هنوز به شاخه درخت چسبیده بود... 🌸کودکان با شنیدن این داستان با زبانی ساده و روان یاد میگیرن که با دوستی و مهربانی کردن میتونن گره از کار دوستانشون باز کنن و به اونها کمک کنن.
پرستار مهربان_صدای اصلی_105787-mc.mp3
4.18M
🌼پرستار مهربان 🌸مادر مینا کوچولو مریض شده بود. مینا کوچولو خیلی مریض می شد و همیشه مادرش از او مراقبت و پرستاری میکرد تا اینکه مادر و پدرش سرما خوردند. 🍃 این برنامه در روز پرستار و میلاد با سعادت حضرت زینب سلام الله علیها تهیه شده است.
کمک در کارهای خانه «ماجراجویی در خانه که نهایتا به کمک ... کردن بچه ها در کارهای خانه ختم میشه .» یکی بود یکی نبود ، در خانواده ای مهربان دو تا بچه ی نازنین بنام های ارسلان و مانده زندگی می کردند . بچه هایی مؤدب که عاشق بازی بودند . یک روز مادر به ارسلان و مانده گفت: بچه ها موافقید امروز یک ماجراجویی در خانه داشته باشیم؟ بچه ها هیجان زده گفتند : البته ! چجور ماجراجویی؟ مادر گفت: پیدا کردن یک گنج ! بچه ها با چشمانی گرد و لبخندی بر لب به هم ...نگاه کردند . ارسلان پرسید این بازی چطور شروع میشه؟ مائده پرسید : باید چکار کنیم؟ مادر کاغذهایی را که در دستش داشت ، بالا برد و گفت ماجراجویی از مرتب کردن تختتان شروع میشود. هر کس زودتر تختش را مرتب کند به من اعلام میکند و من کاغذ دیگری که مسیر بعدی را میگوید به او می دهم . کاغذ آخر برای کسی است که بیشترین کار را انجام دهد و گنج برای اوست . با ۱_۲_۳ گفتن مادر ، بچه ها به سمت اتاقشان دویدند . مائده زودتر تختش را مرتب کرد و خودش را به مادر رساند و کاغذ بعدی را گرفت . روی آن نوشته بود ، کمد عروسک ها را مرتب کن تا یک قدم به گنج نزدیک تر شوی . کاغذ بعدی را ارسلان گرفت در آن نوشته بود ، اسباب بازی ها را جمع و در سبد بگذار تا یک قدم به گنج نزدیکتر شوی . بعد از چند دقیقه دوباره ارسلان از مادر خواست تا کاغذ دیگری به او بدهد. مسیر بعدی این بود ظرفهای کثیف را در ظرفشویی بگذار . مائده با سرعت از اتاق بیرون آمد و به مادر گفت: مسیر بعدی ، مسیر بعدی و کاغذ دیگری را گرفت که در آن نوشته شده بود بشقاب و قاشق ها را آماده کن و روی کابینت بگذار . مائده با دقت و سرعت این کار را انجام داد و کاغذ بعدی را گرفت و رفت که میز غذا را دستمال بکشد و تمیز کند . تنها دو کاغذ در دستان مادر باقی بود . یکی را ارسلان گرفت و رفت که میز را بچیند و بشقابها را روی میز بگذارد . ارسلان یک سر میز مشغول بشقاب چیدن و مائده سر دیگر میز مشغول دستمال کشیدن بود . به همدیگر نگاهی انداختند. هر کس سعی می کرد کارش را درست و سریع انجام دهد تا کاغذ آخر را از مادر بگیرد . مادر مشغول نوشیدن چای بود که صدای گرمپ گرمپ قدمهای بچه ها را شنید . ارسلان و مائده هم زمان خودشان را به مادر رساندند . مادر ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب به بچه ها نگاه کرد و گفت: ولی من فقط یک کاغذ دارم بگذارید فکر کنم . اوووم کاغذ را به هر دوی شما میدهم با هم بروید و گنج را پیدا کنید . ارسلان کاغذ را باز کرد و مائده با صدای بلند خواند : آخرین قدم را بردارید و گنج را در فر آشپزخانه پیدا کنید . آنها به سمت فر رفتند. ارسلان با احتیاط به دستگیره دست زد. خنک بود. معلوم بود که مادر مدتی قبل آن را خاموش کرده بود. هر دو در را باز کردند و فریادی از خوشحالی کشیدند. داخل فر یک پیتزای خوشمزه خانگی بود که بچه ها عاشقش بودند . آنها باخوشحالی پیتزا را بیرون آوردند و گفتند : گنج را پیدا کردیم . اما مهم ترین چیز شادی و رضایتی بود که در چهره ی مامان دیده میشد مامان بهشون گفت: بچه ها شما امروز خیلی عالی بودید و با کمک هاتون خونه را مرتب کردید من بهتون افتخار میکنم ارسلان و مائده فهمیدند که نه تنها پیتزای خوشمزه ی خانگی یه گنج بوده بلکه شادی و رضایت مامان از همه ی گنج های دنیا براشون با ارزش تره. آن ها قول دادن که همیشه توی کارهای منزل کمک کنن تا همه شاد و راضی باشن. پایان...
خاکستری_صدای اصلی_495990-mc.mp3
5.17M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 خاکستری 🐰خرگوش خانم به تازگی صاحب یه بچه خرگوش شده بود. اسم بچه خرگوش «خاکستری» بود خانم خرگوشه به خوبی از خاکستری مواظبت می کرد. روزها گذشت و گذشت و خاکستری بزرگ شد؛ حالا دیگه باید کم کم خودش یاد میگرفت که غذا پیدا کنه... 🐇🍃کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن هر چیزی که خداوند مهربان آفریده زیباست و حتماً فایده ای داره و باید شکرگزار خداوند باشیم.
ماجرای عجیب سفر خانم گردنبند گردنبند خودش را توی دستان خانم نورانی دید.فهمید به خانم نورانی هدیه شده است. خانم نورانی دستی روی دانه های گردنبند کشید، بعد هم آن را روی گردنش انداخت. گردنبند از خوشحالی درخشان تر شد و برقی زد. آن روز بهترین روز زندگی اش بود، روز بعد گردنبند بیدار شد، زنجیرش را کمی تکان داد. خانم نورانی زودتر از او بیدار شده بود و داشت خانه را جارو می کرد. یک دفعه صدای در توی خانه پیچید، خانم نورانی چادرش را روی سر انداخت و در را باز کرد. گردنبند از زیر چادر صداها را می شنید. صدای لرزان مردی را شنید که می گفت:«سلام خانم من را پیامبر صلی الله علیه و آله به اینجا فرستادند، مردی فقیر و بی پولم به من کمک کنید» و بعد صدای خانم را شنید که گفت:«همین جا بمان تا برگردم» خانم نورانی به خانه آمد دستش را زیر چادر برد و گردنبند را از گردنش باز کرد. نفس گردنبند دیگر بالا نمی آمد، باورش نمی شد که به این زودی این شادی را از دست بدهد و از پیش خانم نورانی برود. او از غصه دیگر برق نمی زد یک دفعه خودش را توی دستان زبر و پوسته پوسته ی مرد فقیر دید، مرد فقیر سرش را بالا گرفت و گفت:«خدا خیرتان دهد خانم دست شما درد نکند» و رفت. گردنبند چند دقیقه بعد همراه مرد فقیر توی مسجد بود، مرد فقیر جلوتر رفت و کنار جمعی ایستاد، گفت:«ای پیامبر خدا دختر شما این گردنبند را به من بخشیدند» پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاهی به گردنبند کردند و گفتند:«هرکس این گردنبند را بخرد حتمابه بهشت می رود.» گردنبند برقی زد و با خود گفت:«چقدر با ارزش بودم خبر نداشتم!» مردی به نام عمار جلو آمد و گفت:«ای پیامبر من گردنبند را می خرم» گردنبند را گرفت و همراه مرد فقیر به راه افتاد. گردنبند دلش برای خانم نورانی تنگ شده بود و منتظر بود ببیند چه اتفاقی می افتد. عمار به مرد غذا و لباس و پول زیاد و اسبی داد. گردنبند دانه هایش را چرخاند و با خود گفت:«کاش الان روی گردن خانم نورانی بودم» عمار غلامش را صدا کرد، گردنبند را به او داد و گفت:«این گردنبند را به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) ببر و بگو هدیه است، تو را هم به ایشان بخشیدم» گردنبند از این که پیش پیامبر می رفت خوشحال بود اما هنوز دلش برای خانم نورانی تنگ بود. گردنبند کمی توی دستان غلام جابه جا شد و گفت:«چقدر محکم من را گرفته دردم آمد» تا اینکه به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیدند، غلام در زد و چند دقیقه بعد پیامبر(صلی الله علیه و آله) در را باز کردند. غلام جلو رفت دستش را جلو آورد و مشتش را باز کرد، گردنبند نفس راحتی کشید، غلام گفت:«ای پیامبر خدا این گردنبند را عمار به شما هدیه داده است و من را هم به شما بخشید» پیامبر(صلی الله علیه و آله) لبخندی زدند و گفتند:«پیش دخترم برو من تو و گردنبند را به او بخشیدم» غلام دوباره دستش را مشت کرد، گردنبند این بار دیگر درد را حس نکرد چون خیلی خوشحال بود. آنقدر خوشحال بود که نفهمید کِی به خانه رسیدند، غلام در زد، خانم نورانی در را باز کرد، غلام جلو رفت، دستش را بالا گرفت و مشتش را باز کرد، گردنبند از دیدن خانم نورانی حسابی برق می زد. غلام گفت:«پیامبر خدا من و این گردنبند را به شما هدیه دادند» گردنبند حالا توی دستان خانم نورانی بود، دلش نمی خواست دیگر از او جدا شود. خانم نورانی به غلام گفت:«من هم تو را به خاطر خدا آزاد می کنم.» گردنبند دانه هایش را تکانی داد و گفت:«عجب سفر خوبی بود، به مرد فقیر پول و غذا و اسب رساندم، پیامبر خدا را خوشحال کردم، عمار را بهشتی کردم، غلام را ازاد کردم، اخر هم برگشتم پیش خانم نورانی» گردنبند درخشان و درخشان تر شد.
🌼گنجشک کوچولو و باران یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری گنجشک کوچولویی که تازه پرواز یاد گرفته بود، از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او همین‌طور که می‌رفت نگاه کرد ببیند مادرش دنبال او می‌آید یا نه. برای چی؟ برای آنکه گنجشک کوچولو بی‌خبر، از آشیانه بیرون آمده بود. بله… گنجشک کوچولو از این‌ور به آن‌ور، از روی این درخت به روی آن درخت رفت تا اینکه خسته و مانده شد. آن‌وقت روی دیوار نشست. آنجا ماند تا این‌که خستگی از تنش بیرون رفت. آن‌وقت با خودش گفت: «دیگر باید برگردم خانه. دارد دیر می‌شود. مادرم نگران می‌شود.» گنجشک کوچولو این را با خودش گفت؛ ولی تا خواست پرواز کند، یک‌دفعه هوا بارانی شد. گنجشک کوچولو دوست داشت همان‌جا بماند؛ ولی ازآنجایی‌که می‌ترسید دیر به خانه برسد، توی همان هوای بارانی پرواز کرد. بله… او هنوز راه زیادی نرفته بود که باران تند تند شد، آن‌قدر که اگر همان‌طور می‌رفت، روی زمین می‌افتاد. این بود که دوروبر خودش را نگاه کرد تا جایی پیدا کند که کبوتری را توی لانه‌اش دید. کبوتر از همان‌جا گفت: «بیا اینجا گنجشک کوچولو.» لانه‌ی کبوتر بالای یک بام بود. گنجشک رفت توی لانه‌ی کبوتر. جوجه‌های کبوتر هم تا گنجشک کوچولو را دیدند. خوشحال شدند و بال‌هایشان را تکان دادند. گنجشک کوچولو که خیس شده بود، توی لانه‌ی کبوتر گرم شد. کبوتر پرسید: «تو این باران چه‌کار می‌کردی کوچولو؟ تو الآن باید توی آشیانه‌ی خودت باشی.» گنجشک کوچولو گفت: «رفته بودم بیرون پرواز و گردش کنم که زیر باران ماندم.» کبوتر گفت: «تنها از آشیانه بیرون آمدی؟» گنجشک گفت: «بله، تنهای تنها… مادرم نبود. اگر بود، نمی‌گذاشت تنها از آشیانه بیرون بیایم. امروز پرواز اول من بود.» کبوتر گفت: «چه‌کار بدی کردی کوچولو. اگر توی باران می‌ماندی و اینجا را نمی‌دیدی چه‌کار می‌کردی؟ دیگر هیچ‌وقت تنها از آشیانه بیرون نرو.» گنجشک کوچولو ناراحت شد و گفت: «می‌خواهی من را از لانه بیرون کنی؟» کبوتر گفت: «نه، من این کار را نمی‌کنم؛ ولی آخرش که چی؟ مگر تو نباید به آشیانه‌ات برگردی؟» گنجشک کوچولو جوجه‌های کبوتر را نگاه کرد و گفت: «چه جوجه‌های خوبی داری کبوتر خانم. من دوست دارم با آن‌ها بازی کنم.» کبوتر گفت: «باشد با جوجه‌های من بازی کن؛ ولی بدان که هر کس خانه‌ای دارد. خانه هر پرنده‌ای برایش از همه‌ی خانه‌ها بهتر است.» گنجشک گفت: «حالا تا خشک شوم و مادرم را پیدا کنم، با جوجه‌های شما بازی می‌کنم.» بعدازاین، گنجشک کوچولو کنار جوجه کبوترها رفت و با آن‌ها سرگرم بازی شد. آن‌ها باهم پرپر بازی کردند و گفتند و خندید؛ ولی یواش‌یواش یکی از جوجه‌ها خسته شد و گفت: «مادر جان، چه قدر جای ما کوچک شده؟ تا کی این گنجشک اینجا می‌ماند؟» بله… وقتی این‌طور شد، گنجشک کوچولو فهمید هیچ جا خانه‌ی خود او نمی‌شود. این بود که گفت: «خانم کبوتر من می‌خواهم پیش مادرم برگردم.» کبوتر بیرون را نگاه کرد و گفت: «باشد. برمی‌گردی. هوا هم صاف شده و دیگر باران نمی‌بارد؛ ولی صبر کن من هم با تو بیایم، نباید تنها برگردی.» کبوتر و گنجشک کوچولو پرواز کردند. آن‌ها رفتند و رفتند تا اینکه توی راه، خانم گنجشک را دیدند. خانم گنجشک تا آن‌ها را دید جیک‌جیک کرد و گفت: «بچه‌ی من را کجا بردی کبوتر خانم؟» کبوتر گفت: «من بچه‌ی تو را جایی نبردم. از یک جا آوردم.» خانم گنجشک پرسید: «از کجا؟» کبوتر گفت: «از زیر باران… او هم خیس شده بود و هم گم شده بود.» او این را گفت و برگشت. خانم گنجشک خواست حرفی بزند و بگوید که چه‌کار خوبی کردی، ولی خانم کبوتر رفته بود و رفته بود. بله گل من از آن به بعد گنجشک کوچولو، نه بی‌خبر جایی رفت و نه بی‌خبر جای ماند. این‌طور که شد، قصه‌ی ما به سر رسید .