بسم الله الرحمن الرحیم
یا من اسمه دواء وذکره شفاء
دوستان یکی از اشنایان فرزندی به تازگی خدا بهشون داده اما این نوزاد مشکل تنفسی داره برا شفای عاجل این نوزاد براش دعا کنید
🖋یادداشت
📌کرونا و ما ادراک ما کرونا!
◽️پس میتوان در مدت کوتاهی توجه تمام مردم عالم را
متوجه یک پدیده ی نادیدنی کرد!
و نگرانی آنها را برانگیخت!
و آنها را محتاط کرد!
که همه فعالیتهای روزمره خود را تحت الشعاع آن قرار دهند!
همه عادتهای خود را ترک کنند!
اقدامات هرگز نکرده را در برنامه روزانه خود قرار دهند!
دائما پیگیر اخبار آن شوند!
صحبت آن نُقل مجالس شود!
غفلت از آن را مایه جهل و بی خردی تلقی کنند!
دائم همدیگر را به آن تذکر دهند چه به شوخی چه به جدی!
هر شب و روز یاد او در ذهنشان موج بزند!
تمام اعمالشان را طبق آن برنامه ریزی کنند!
بخاطرش همه چیز را تعطیل کنند!
هنر و صنعت و اندیشه در کانون آن پدیده متبلور شود!
و ....
◾️پس چقدر ما مقصریم که جدی ترین و واقعی ترین واقعیت عالم و ناگزیرترین آینده پیش روی جهان را به درستی معرفی نکرده ایم!
◾️آیا غفلت اطرافیان ما در جهان، ناشی از کوتاهی و تقصیر ما نیست که به حجت خدا توجه نمی کنند؟
🔺این ویروس کشنده زود یا خدای ناکرده دیر می رود،
أما با ویروس کشنده غفلت از امام زمان چه کنیم؟!
فکر کنیم برای دفع این ویروس چه کنیم؟!
🌹ارسالی از طلاب مدرسه🌹
#طلاب_انقلابی_جهانگیرخان
#مدرسه_علمیه_جهانگیرخان_قم
@tollab_jahangirkhan
🌹🌹مشتاقانه منتظر مطالب زیبا و مفید دیگر دوستان هستیم.🌹🌹
🖋همچنین نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خو د را به گوش ما برسانید
مطالب خودتون رو به آیدی زیر بفرستید.
@Sayad21
روزنه ای در تاریکی
...چشم هایم جز برفک های در هم و بر هم چیزی نمی دید. می ترسیدم تکان بخورم و پایم به چیزی بخورد. با خودم گفتم مشکلی نیست. یکی دو دقیقه صبر می کنم؛ چشمانم به تاریکی عادت می کند.
اما چند ساعتی گذشت و هیچ چیزی به حالت عادی برنگشت. هیچ چیزی را نمی شد دید. خانه خیلی ترسناک شده بود.
با هزار زور و زحمت خودم را به اتاق کناری رساندم. برادرم آنقدر غرق در بازی لب تابش شده بود که اصلا نفهمید چه اتفاقی افتاده است! با نور لب تاب به سمتش رفتم که نورش خاموش شد و داد زد : لعنتی save نکرده بودم. ناگهان پایم به دستش خورد و دادش به آسمان رفت. پدرم دادش را که شنید سریع خودش را رساند. - البته مانده ام چطور در آن تاریکی، اینقدر سریع آمد- برادرم خیلی درد می کشید. فقط می گفت: یه کاری کنید....عجله کنید......نفسم برید....
پدرم گفت:«برو یه پارچه از آشپزخونه بیار.» اعصابم به هم ریخت. خب در این تاریکی که نمی شود کاری کرد.
به سمت آشپزخانه رفتم. : یک قدم دو قدم....خوردم به دیوار. خب دوباره ، یک قدم دو قدم سه قدم... بالاخره رسیدم. پارچه را برداشتم و برگشتم و دوباره دیوار...
پارچه را به پدرم دادم. گفت: ای بابا یادم رفت بگویم روغن سیاه دانه را بیاوری بلند شو پسر خوب برو...
(ادامه دارد)
🌹ارسالی از طلاب مدرسه🌹
#طلاب_انقلابی_جهانگیرخان
@tollab_jahangirkhan
طلاب انقلابی جهانگیرخان
روزنه ای در تاریکی ...چشم هایم جز برفک های در هم و بر هم چیزی نمی دید. می ترسیدم تکان بخورم و پایم ب
(..ادامه)
به پدرم گفتم آخر چه لزومی دارد در این تاریکی خودمان را به آب و آتش بزنیم. صبر می کنیم تا خورشید طلوع کند و راحت کارمان را میکنیم. پدرم لبخندی زد و گفت: نگران نباش پسرم! فردا کار های زیادی برای انجام دادن هست. بیا هرچقدر که می توانیم مشکل برادرت را حل کنیم و کار فردا را آسان تر. صبح که شد دستش را به دکتر نشان می دهیم.
این بار باید به گوشه هال می رفتم. اسباب بازی های خواهرم آنجا پخش و پلا بود. توکلت علی اللهی رفتم که تق! یکی شکست. چند قدم بعد پایم روی توپ رفت و... خدا را شکر توانستم بلند شوم. کشوی اولی را گشتم. کشوی دوم را که باز کردم آخ... آخر کدام آدم عاقلی چاقو را آنجا می گذارد.
بالاخره پیدایش کردم. اما با فکر برگشتن دلم ریخت. دوباره توپ و خانه سازی و ...
قدم هایم را شمردم اما نمی دانم چه شد! گم شدم.!! ای بابا الآن کدام طرفی بروم. خیلی ترسناک بود. هیچ جایی را نمی دیدم. بدنم سرد شده بود. با هر قدمی که بر می داشتم فکر می کردم با صورت به دیوار می خورم!
همه جا رفتم به جز اتاق. اما با صدای پدرم که گفت: کجایی اینهمه وقت! مسیر را پیدا کردم. دست برادرم را بستیم. دردش خیلی آرام شد. تا صبح خوابید اما پدرم بیدار...
آن شب تاریک، خیلی سخت و دیر گذشت. اما بالاخره خورشید طلوع کرد، با اینکه خواب به چشمم نیامده بود ولی با دیدن نور خورشید خستگی از تنم بیرون رفت. خوشحال بودم که توانستم در تاریکی شب کاری انجام دهم. برادرم را بردیم دکتر. و دکتر هم خوشحال از کاری که برای برادرم کرده بودیم. می گفت اگر دستش را نمی بستید؛ دستش بیشتر ورم می کرد و جا نمی خورد و معلوم نبود تا کی باید صبر می کردیم که آن را جا بی اندازیم.
احساس غرور می کردم از کمکی که به برادرم ، پدرم و آقای دکتر کرده بودم. اما هنوز شرمنده ام از غر زدن هایی که منشأ آن ،نفهمیدنم بود...
اللهم عجل لولیک الفرج
#طلاب_انقلابی_جهانگیرخان
@tollab_jahangirkhan
#چالش_سیل_شادگان
یادبود اردوی جهادی بهار 98 طلاب جهانگیرخان
🇮🇷به مناسبت سالگرد سیل خوزستان و حماسه ملی گروه های جهادی🇮🇷
📸 #عکس
📜 #خاطره
📝 #دلنوشته
📌لطفا آثار خود را در زمینه های مذکور به ادمین کانال طلاب انقلابی جهانگیرخان با آیدی زیر در پیام رسان ایتا ارسال نمائید:
@Sayad21
#طلاب_انقلابی_جهانگیرخان
#مدرسه_علمیه_جهانگیرخان
@tollab_jahangirkhan
#چالش_سیل_شادگان
🇮🇷این عکسه ماله وقتیه که بین راه پیام آزادی های آشکار انسانی رو به کل جهان مخصوصا سردمداران آزادی های یواشکی حیوانی فرستادیم...🇮🇷
🌷عکس ارسالی از علیرضا محمودی🌷
#طلاب_انقلابی_جهانگیرخان
@tollab_jahangirkhan
#چالش_سیل_شادگان
🌷عکس ارسالی از شجاع الدینی🌷
#طلاب_انقلابی_جهانگیرخان
#مدرسه_علمیه_جهانگیرخان_قم
@tollab_jahangirkhan
🌹سلام دوستان
امیدواریم که حالتون خوب باشه و تندرست باشید
خدارو شکر با عنایات الهی و کمک های شما داریم به جاهای خوبی می رسیم...
منتظر خبر های خوش و مطالب جذاب کانال باشید...
@tollab_jahangirkhan