با دیدنش دلم هری ریخت.سرش را پائین گرفته بود.یقه پالتو چرمیش را بالا آورده بود.پیچید توی کوچه فرعی که تهش یک باغ با درختان خشکیده بود. لازم نبود تعقیبش کنم. معلوم بود که به کدام خانه میرود. یک خانه متروکه ته کوچه بود.
سالها بود که از او بیخبر بودم. همبازی نوجوانیم بود. باهم توپ بازی میکردیم. یک روز که توپمان افتاد توی حیاط دایش، میخواستم در بزنم تا توپ را بگیرم؛ مثل گربه از دیوار بالا رفت پرید توی حیاط. صدایش را شنیدم که به زن و دختر داییش اعتراض میکرد که چرا بیحجاب هستید!
یک روز که با مادرم رفته بودیم خانه شان، مادرش از او تعریف میکرد؛ پسرم خیلی مومن است. دیروز داشتم یک ترانه قدیمی را زمزمه میکردم، بهروز گلویم را گرفت داشت من را خفه میکرد که چرا غنا خواندی!؟
رفتارش عجیب بود. بیاجازه رفتن به خانه مردم و خفه کردن مادر را ثواب می دانست و ادعای مذهبی بودن میکرد.
این افکار مثل فیلم از ذهنم عبور کرد.
شنیده بودم که هنگام دستگیری از خانه تیمی کشته شده است ولی او که زنده بود. بله مطمئنم که خودش بود. با اینکه قیافه نوجوانیاش تغییر کرده بود . راحت شناختم.
ذهنم درگیر بود. برای چه کاری آمده است.
چه نقشه ای دارد.اگر بخواهد خرابکاری یا بمب گذاری کند! پناه بر خدا! یخ کردم، تنم مورمور شد.موهای تنم سیخ شد.
باید خبر بدهم، اما به کجا و به چه کسی!
تابلوی ستاد خبری ۱۱۳ یادم افتاد. فورا زنگ زدم و آدرس را دادم. از شانسم خانوادهام رفته بودند مشهد. تنها بودم. تمام شب را بیدار بودم، خابم نمیبرد. افکار گوناگون در ذهنم رژه میرفت. نفهمیدم کی خوابیدم.
از پنجره خانه متروک ته کوچه را نگاه میکردم. بهروز آمد بیرون. خیلی مشکوک به اطراف نگاه میکرد. سرش را بالا برد و چشمش به من افتاد. بدنم مورمور شد، خشکم زده بود. قدرت حرکت نداشتم، تا از پنجره کنار بروم .با کلتی که دستش بود بطرفم شلیک کرد. گلوله خورد به سرم، با فریاد از خواب پریدم. خیس عرق شده بودم. کابوس خطرناکی بود.به ساعت نگاه کردم وقت اذان صبح بود. رفتم وضو بگیرم، توی آینه دیدم رنگم مثل گچ سفید و
موهای سرم سیخ شده بود.نمازم را خواندم. هوا گرگ و میش شده بود. رفتم کنار پنجره خانه، ته کوچه را نگاه کردم. نگران کابوس بودم. چند نفر را روی پشت بام خانه متروکه دیدم، از لباسشان معلوم که مامور هستند. چند نفری هم توی کوچه بودند. بهروز را دست بسته باچشم بند همراه پنج نفر سوار ماشین کردند. چندین جعبه مهمات از خانه بیرون آوردند. خیلی عجیب بود این همه مهمات را کی آورده بودند!؟
روز بعد از اخبار شنیدم که عده ای از منافقین که درسال ۶۰ بخشیده شده بودند؛ در خانه تیمی با قاچاق سلاح و مهمات برای استفاده در اغتشاشات دستگیر شدند.
✍نرجس خاتون محمدی
#تولیدی
#طلبه_نوشت
@tollabolkarimeh
11.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 حجتالاسلام محمدتقی وکیلپور طلبه جانباز اغتشاشات اخیر در گفتوگو باحوزه
➖➖➖
🔹مثل همیشه ساده و بیآلایش؛ خاکی و دوست داشتنی؛ بشاش و خونگرم؛ حجتالاسلام محمدتقی وکیلپور را میگویم؛ طلبهای که در اغتشاشات اخیر تهران، نارنجک در دستش منفجر شد و دو انگشت دست راستش تا مرز قطع شدگی پیش رفت و تاکنون دو عمل جراحی انجام داده و قرار است به زودی عمل جراحی سوم را هم انجام دهد.
_____
🔻در این گفتوگو خواهید خواند:
◻️ چرا بسیج وارد اغتشاشات شد؟
◻️ علی کریمی را ببینی، به او چه می گویی؟
◻️ اغتشاشگری که نارنجک در جیب داشت، الان کجاست؟
◻️ عقبه جمله «خدا را شکر به مردم نخورد» از کجاست؟
💬 ۱۵۰۰ تماس تلفنی با بنده گرفته شد
◻️ خجالت میکشم مصاحبه کنم
◻️دستم فدای چادر بانوان ایرانی
◻️به طلبهها میگفتم آغوش رایگانتان را برای فتنهها و شبهات مردم باز کنید
📎 متن کامل گفتگو
📹 فیلم کامل گفتوگو
@tollabolkarimeh
🔰خاطرهای خواندنی از آیت الله وحید خراسانی
◻️در زمان میرزای شیرازی طلبه ای با لباس کهنه بر در خانه اش آمد و گفت میرزا را کاردارم.
◻️مردم گفتند میرزا برای مجتهدین وقت ندارد آن موقع تو آمده ای و می گویی میرزا را کار دارم؟
◻️گفت عیبی ندارد من میروم اما به میرزا بگویید فلانی آمده بود
◻️خبر به میرزای شیرازی رسید، ناگهان میرزا سرو پای برهنه دوید و طلبه را درآغوش گرفت
◻️دفتردار میرزا تعجب کرد. وقتی آن طلبه رفت، میرزا گفت: دوست داشتم ثواب این همه مجتهد که تربیت کردم برای این طلبه باشد و ارزش یک کارش را به من بدهد،
◻️گفتند میرزا کار این طلبه مگر چه بوده ؟
◻️میرزا گفت: این طلبه به یکی از دهات های سنّی نشین رفت و گفت بچه هایتان را بیاورید قرآن یاد می دهم بدون پول.
◻️سنی ها گفتند خوب است بدون پول است.
🔹این طلبه از اول که قران یاد این بچه ها می داد بذر محبت امیرالمؤمنین علیهالسلام را در دل این بچه ها کاشت این ها بزرگ که شدند شیعه شدند و پدرانشان را از مذهب باطل به مذهب حق راهنمایی کردند.
🔸دیری نگذشت که این دهات تماما شیعه شد.
🔹این طلبه ۱۵سال شب ها بر در خانه ها می رفت و یواشکی نانی که ان ها بیرون می انداختند را می خورد ۱۵سال اینگونه زحمت کشید تا توانست یک روستا را شیعه کند.
📚مصباح الهدی، آیت الله وحید خراسانی
@tollabolkarimeh
طیّ این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
بزرگان حوزه و علمای وارسته به خوبی میدانستند که اگر طلبه به خودسازی و تهذیب نفس نپردازد بدون تردید نخواهد توانست به درستی به تبلیغ دین بپردازد و خدای ناکرده امکان این که به دین ضربه بزند کم نخواهد بود از این رو شرکت در درسهای اخلاق و داشتن استاد اخلاق همیشه از سفارشهای علما به طلاب بوده است.
حالا هم به میزان افزایش هنر، مهارت و سابقهی فعالیت در فضای مجازی، نیاز به بهرهمندی از نفس استاد اخلاق نیز بیشتر نمود پیدا کرده است. تا در ظلمات بی همرهی خضر مسیر طی نشود.
از این رو اداره آموزش و فرهنگسازی فضای مجازی شنبه 1401/10/3 ساعت13 نشست آموزشی آنلاین اخلاق در فضای مجازی را برگزار خواهد کرد.
با حضور استاد بزرگوار @اکرم السادات موسوی
لینک ورود به جلسه
https://vcm.whc.ir/kowsarnet-school
#مدرسه_کوثرنت
@tollabolkarimeh
گاهی بعضی چیزها باعث میشوند که سری به صندوقچهی خاطراتت بزنی و درش را باز کنی. از میان خاطراتی که کمی غبار فراموشی بر چهرهشان نشسته یکی چند تا را برداری؛ غبار رویش را با یک فوت پاک کنی، دستی به سر و رویش بکشی و دلت را راهی گذشته کنی. مثل این عکس که مرا کشاند میان کوچه پس کوچههای قدیمی و با تمام سادگیاش، دلم را سپرد به دست دوران کودکیام. ساده اما خوشمزه! به خوشمزگی لبخندی که با مرور خاطرات شیرین بر لبمان مینشیند. ساده اما رنگی! رنگهایی زیبا از شیطنتهای دوران کودکی که با مرورشان آه حسرتی میکشیم و میگوییم: «یادش بخیر کودکی!».
یادش بخیر آن روزهایی که سر و صدایمان حیاط خانه و کوچهها را پر میکرد. بازیهایمان پر از شور و نشاط و هیاهو بود. آنقدر میدویدیم و بازی میکردیم که شب با شامی خورده و نخورده، از فرط خستگی به خواب میرفتیم. از هیچی برای خودمان بازی میساختیم؛ از سنگ، خاک، چوب، کاغذ ...
دلمان خوش بود به یک توپ و هفت تا سنگ و نشانهگیری دقیق برای زدن سنگها؛ دلمان خوش بود به عمو زنجیرباف و تحفهای که برایمان میآورد آنهم با صدای چی؟ دلمان خوش بود به سنگهای یک قل دو قل، به لِی لِی و قایم باشک، به یک کاغذ خودکار و بازی اسم و فامیل، به خاله بازی و غذا درست کردن توی قابلمهی پلاستیکی و...
وقتی با دست و پا و لباس خاکی، گاه با سر و صورت زخمی از شیطنتهای کودکی به خانه میآمدیم و میخواستیم یواشکی به دور از چشم مامان خودمان را تر و تمیز کنیم. وقتی که لابلای بشقاب و قابلمههای پلاستیکی حس مادر بودن داشتیم و گاهی آروز میکردیم که ایکاش زودتر بزرگ شویم و با بشقاب و قابلمهی ”راس راسکی“ بازی کنیم... بزرگ شدیم و کودکیمان را به دست گذشته سپردیم.
امروز دیگر خبری از آن شور و نشاطهای کودکی نیست. دیگر از توی کوچهها و حیاط خانهها صدای بازی بچهها نمیآید. تمام بازی بچهها خلاصه شده در یک تبلت و لم دادن روی مبل. خبری از سر و صورت و لباسهای خاکی هم نیست. بازیهای دسته جمعیشان هم منحصر شده است در همین ”چهار گوشهی جادویی“ و فرستادن بازیهای جدید! انگار خودمان هم اینگونه میپسندیم! بچهای تر و تمیز که گوشهای آرام بنشیند؛ صدایش درنیاید تا ما قدری به روزمرگیها و استراحتمان بپردازیم.
نمیدانم که آیا بچههای امروزی که غرق در بازیهای دنیای تکنولوژیاند، لذتی از کودکیشان میبرند؟ وقتی که بزرگ شدند برایشان این دوران و مرور کودکیشان خاطرهانگیز هست؟ اصلا هیجانی برایشان دارد؟ فکر میکنم گاهی خوب است برای کودکمان فضایی فراهم کنیم که از هیچی برای خودشان بازی بسازند و لذت ببرند. مثل همین بچههای توی عکس که از هیچی برای خودشان بازی ساختند. بازیای که در بزرگیشان میشود یکی از خاطرات رنگی رنگی!
✍مریم اسحاقیان
#تولیدی
#طلبه_نوشت
@tollabolkarimeh
1.mp3
زمان:
حجم:
46.07M
#فضیلت_علم
🎙صوت "اخلاق طلبگی"
🍃 مدرس: حجت الاسلام والمسلمین امیررضا صفاریان
📆۱۴۰۱/۰۹/۳۰
@tollabolkarimeh
ostadaali.irدعوت امام حسین علیه السلام.mp3
زمان:
حجم:
11.65M
🎙 استاد عالی
چه کسی می تواند دعوت امام حسین علیه السلام را اجابت کند؟
@tollabolkarimeh
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 اشتباهی که بچهها را نسبت به والدین بی اعتماد میکند!
🔻 ما باورمان نشده است که دنیای جدید، دنیای متفاتی است.
در این دنیا، ضرورت دارد، پدرها و مادرها یک بار دیگر چیزهایی را یاد بگیرند.
♨️ الان متوسط سواد رسانهای بچهها از پدران و مادران بیشتر است و بچهها داناتر از والدین خود هستند. این وضعیت با وضعیت نسل قبل متفاوت است.
🔹 یک بچه ۱۰ ساله چیزی بیشتر از پدر و مادر خود بلد نبود و حرفهای پدر و مادر برای بچهها حجت بود!
اما الان بچهها وقتی چیزی را نمیدانند سریع در اینترنت جست و جو میکنند و بعد از آن پدر و مادر خود را هم مسخره میکنند که پاسخ اشتباه به ما داده بودید!
یا چرا شما بلد نیستید برای خودتان ایمیل درست کنید یا خودتان اسنپ بگیرید؟!
☑️ نتیجه این تفاوت آگاهی این میشود که بچهها به پدر و مادر خود بی اعتماد میشوند. در چنین فضایی بزرگسالان بر خلاف بچهها که عاشق رسانهها هستند، برای یادگیری رسانهها نه حوصله دارند و نه زمان میگذارند! اما لازم است آنها نیز یاد بگیرند.
"دکتر سید بشیر حسینی"
⚠️ ما در کرامت، برایتان از اندیشه های مختلف تربیتی می گوییم، چراکه نگاه نقادانه ی شما ارزشمند است. ⚠️
@tollabolkarimeh
#داستان_کوتاه
📌 دزد و روضه
✍️ ساعت از دو نیم نصف شب گذشته بود. برادر کوچکتر پرسید:
- آخه محله فقیرنشین دزدی داره؟ داداش؟!
- راه بیا! حواست به زیرپات باشه نیفتی پایین!
همین دیگه حالیت نی! بعضی پولدارا از ترسِ پولاشون، میان این ورا!!
برادر بزرگتر، روی یکی از دیوارهای خانهای نشست، در همین زمان شیخ هادی آستین بالا زده، وارد حیاط شد و تا نگاهش به دیوار خانه افتاد، دزد دست و پایش را گم کرد و داخل باغچه افتاد! شیخ با عجله به سمتش رفت، پایش را نگاه کرد و با لحنی مهربان گفت:
- چیزی نشده، بیا بریم رو تخت بشین! من الان بر میگردم!
شیخ با سینی چایی و چند تکه نان برگشت و دزد دوم را دید، لبخندی زد و گفت:
- فکر کردم تنهایی! اما همکارت پشت بامه، بگو بیاد پایین!
برادر کوچکتر با ترس و لرز از راه پله پایین آمد.
- سلام! خوش اومدی! تا من نماز می خونم از خودتون پذیرایی کنید!
دو برادر فقط با تعجب به هم نگاه میکردند، این عجیبترین شب زندگی آنها بود... .
نمازِ شیخ تمام شد. رو به دو برادر کرد و گفت:
- اگه اجازه بدین میخام براتون روضه بخونم!
آنها به علامت رضایت سری تکان دادند... .
ظهر روز بعد دو برادر که توبه کرده بودند، برای شرکت در نماز جماعت شیخ هادی نجم آبادی، راهی مسجد بزرگ شهر شدند.
📚 سیمای بزرگان، ص268
🖊عشق آبادی
@tollabolkarimeh
همه ی زندگیش، پسرانش بودند.
این «زن» «زندگی»اش را داد،
تا ما «آزادی» داشته باشیم.
@tollabolkarimeh
زندگی با دو نگاه
1⃣ صبح با صدای رسا و دل انگیز خروسمان از خواب بیدار میشوم خنکای صبحگاهی به صورتم میخورد تنم را مورمور خوشایندی میکند بوی نم باران روحم را جلا میبخشد و از عمق وجود نفس میکشم. راه می افتم سمت مرغدانی و از دیدن تخم مرغ ها خوشحال میشوم، باز هم خدا از نعمت بی نصیبمان نگذاشت. تخم مرغ هارا برمیدارم و میروم تا نان را به تنور بزنم. بوی نان که خانه را بر میدارد بچه ها با هول و ولا از خواب بیدار میشوند تا از سهم کاکلی های کنجدی شان جا نمانند. صبح را باعطر تخم مرغ و کره محلی شروع میکنیم و هر کدام به سویی میرویم. شوهرم برای دراوردن نان حلال به صحرا، بچه ها برای تحصیل به مدرسه و من برای گرم نگه داشتن این کانون پر مهر به مطبخ.
2⃣ صبح علی الطلوع با صدای انکرالاصوات خروس بیدار میشوم آن قدر از دستش کلافه هستم که دلم میخواهد سرش را ببرم و برای ناهار ظهر بارش بگذارم .از اتاق که خارج میشوم سرما به استخوانم رسوخ میکند و تمام تنم میلرزد. بارا امده و همه جا گل و شل است، از راه رفتن در گل متنفرم. باز هم باید برای آوردن تخم مرغ ها راهی مرغدانی بو گندویی شوم که حالم را بهم میزند. خمیر نان را برمیدارم و تنور را آماده میکنم هنوز نان ها آماده نشده اند که سر وکله قد و نیم قدشان پیدا میشود و باز غر به جانم میزنند که کاکلی کنجندی بدهم. صبحانه را که درگلو میکنیم هر کدام به دنبال یک بدبختی می رویم شوهرم برای کارگری و حمالی به صحرا بچه ها برای درس زور خواندن به مدرسه و من هم برای پختن و کلفتی به مطبخ.
این ها حقایق زندگی اند مهم این است چگونه نگاه کنیم!
گاهی رسانه ها حقایق را آن طور که دوست دارند به مانشان می دهند!
✍نرجس خرمی
#تولیدی
#طلبه_نوشت
@tollabolkarimeh
استاد رنجبر-Mp3Cutter.m4a
زمان:
حجم:
13.77M
#صوت_نشست
🔰 سلسله نشست های «زن و خانواده»
💢نشست سوم: «نقش زنان در فریضه جهاد تبیین»
🔸با ارائه:«حجت الاسلام دکتر رنجبر»
📅 در تاریخ ۲۳ آذر ۱۴۰۱
@tollabolkarimeh