#داستان_کوتاه
🔻باید و نباید
🔸کار من و دوستم که در بازار رو به روی هم، حجره پارچه فروشی داشتیم، کساد شده بود. نمی دانستیم مشکل کار کجاست! پارچه های مرغوب، برخورد خوب و حتی دفتر نسیه هم داشتیم.
یکی از دوستان که از مشکل ما باخبر بود پیشنهاد داد به منزل حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی برویم...
چند روز بعد به منزل شیخ رفتیم، جمعیت زیادی آمده بودند. پس از مدتی شیخ وارد شد و اشاره کرد... نزدیک شدیم و نشستیم.
نگاهش را به ما دوخت و بی مقدمه گفت:
- یکی از شما باید کاری کند که نمی کند! دیگری کاری می کند که نباید بکند! بروید به وظیفه خود عمل کنید تا وضع شما اصلاح شود!
خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. غرق در صحبت های او بودیم که گفتم:
- راستش، چند ماه است خواندن نماز را ترک کرده ام!
- من هم مدتهاست شراب می خورم! هیچ کس خبر ندارد حتی زن و بچه ام! سعی می کنم ترک کنم...
- سعی می کنی؟ باید ترک کنی! از همین امروز...
- پس تو هم نمازت را بخوان از همین امروز....
خدا خواست آستین همت بالا زدیم... پس از مدتی حسابی سرمان شلوغ شد و... هر روز ظهر برای شرکت در نماز جماعت حجرههایمان را می بستیم...
📔نشان از بی نشان ها، ص۵۷.
✍️عشق آبادی
@tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی فَاطِمَةَ و اَبِیهَا وَ بَعلِهَا وَ بَنِیهَا وَ السِّرِّ المُستَودَعِ فِیهَا بِعَدَدِ مَا اَحاطَ بِهِ عِلمُک
#استوری
#فاطمیه
@tollabolkarimeh
14.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ بسیار زیبا
⭕️ از خدا طلب فرزند کنید! فرزند را نذر امام زمان کنید!
💠 #استاد_پناهیان
@tollabolkarimeh
4_5809783805824733989.mp3
10.72M
تو #فاطمیه دوم بیشتر مراقب اعمالمان باشیم
@tollabolkarimeh
داخل اتوبوس که می نشینم دلم میخواهد از آن دستگاه های اختراع نشده داشتم به طرف هرکسی میگرفتم ذهنش را میخواندم .
از دختر جوانی که افسرده سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داده تا مادر نگرانی که چشم به گوشی منتظر است از خانمی که با هیجان با تلفن صحبت میکند از پسرکی که یکجا نمیشیند و مدام درحال بازیگوشی است تا حتی همین راننده..
نشستن در اتوبوس و طی کردن راه با او را دوست دارم یادآور خاطرات نوجوانی ام است. آن وقت ها که دل خوشی هایمان، صبح ها سوارشدن بر اتوبوسی رنگ و رو رفته و پیمودن راه مدرسه بود. وقتی سوار میشدیم و صندلی خالی ای پیدا میکردیم فتح الفتوح عالم نصیبمان میشد و البته انبوهی از کیف های دوستانمان که برایشان نگه داریم. خیلی شلوغ بود آن هم بخاطر وجود دانش آموزان و برد با کسی بود که اولین ایستگاه سوار میشد و صندلی ای را مانند شاهی در ممالک خود ثبت میکرد. گاهی هم بچه ها در بین راه صندلی هایی را شکار میکردند و آن وقت دعوا بود که چه کسی باید بنشیند!
این روزها وقتی هر بچه ای را جدا در یک اتومبیل میبینم، دلم هم برای آن بچه ی محروم شده از این دلخوشی ها میسوزد و هم برای هوای شهرمان که هر روز بدتر از دیروز میشود.
✍نرجس خرمی
#تولیدی
#طلبه_نوشت
@tollabolkarimeh
11.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬نماآوا|◾️سه آیه آه...
🥀به مناسبت شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🎧همخوانی استدیویی:
💠گروه تواشیح تسنیم اصفهان💠
⭕️اشعار فارسی در مدح سیدة النساء العالمین و صلوات خاصه حضرت زهرا(س)
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/I37lr
📲 @tasnim_esf
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
@tollabolkarimeh
#داستان_کوتاه
-غذایی هست بیاری؟
+به خدا قسم دو روزه خودم و حسن و حسین غذا نخوردیم.
-چرا نگفتی تا براتون غذایی تهیه کنم؟
+از خدا شرم میکنم چیزی ازت بخوام که تواناییشو نداری.
از خانه بیرون رفت و دیناری قرض گرفت. مقداد را دید که پریشان و ناراحت نشسته.
+مقداد! چی شده تو این هوای داغ و سوزان از خونه اومدی بیرون؟
- برادر! به خاطر خدا، از حالم جویا نشو!
+ غیرممکنه تا از حالت خبردار نشم رهات کنم برم.
-خونوادم از گرسنگی به خودشون میپیچن. طاقت دیدن گریه و بیتابیشونو نداشتم، از خونه زدم بیرون.
اشک از چشمان امام علی علیه السلام بر محاسنش جاری شد و گفت:
به خدا قسم همون چیزی که تو رو نگران از خونه بیرون آورده، منو هم از خونه بیرون آورد. دیناری قرض کردم ولی تو رو بر خودم مقدّم میکنم.
دینار را به مقداد داد و خودش به مسجد رفت....
📜امالی طوسی، ج 2، ص 230 تا 228.
📜مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 77
@tollabolkarimeh
دکمه قرمز روی کنترل را میزند و مثل همیشه روی شبکه پویا روشن می شود. روی مبل لم می دهد و مشغول دیدن انیمیشن "اتوبوس های کوچولو" می شود. من هم با خیال راحت به سراغ آشپزخانه می روم تا سر و سامانی به اوضاعش بدهم.
کمی بعد با خواستهی جدیدش می آید و فریاد میزند:" مامان! مامان! من اتوبوس می خواهم آبی باشد مثل سانی"
شاید اگر پدرش بود عصبانی میشد و از خواسته های زیادش گِله میکرد؛ اما من فقط "چشم به آن فکر میکنم" میگویم.
چهره اش در هم می شود؛ معلوم است از این جواب تکراری خسته شده ولی چیزی نمیگوید و می رود.
لیست خرید را آماده می کنم؛ که فکری به ذهنم می رسد. مهدی را صدا میزنم. شروع میکنیم به لیست کردن خواستههایش و همین برایش کافیست.
در دنیای کودکان شاید اشیا برایشان ارزشی نداشته باشد و فقط دوست دارند؛ پدر و مادر خواسته هایشان را درک کنند.
✍مریم نوری امامزادهئی
#تولیدی
#طلبه_نوشت
@tollabolkarimeh