#اسمتومصطفاست
#قسمت_سی_و_یکم
وقت پرو لباس قربان صدقه ام میرفت و به خانم خیاط میگفت:((انتخاب پسرم کار دله نه کار گِل .ان شاءالله که به پای هم پیر بشن.))
دعای مادرانه اش دلگرمم کرد و دو دلی و تردیدم را کمرنگ تر کرد.
ظاهرا جفتم را پیدا کرده بودم،اما هنوز هم برای قضاوت نهایی به زمان احتیاج داشتم.
رفته بودم آزمایشگاه ،اما این بار به موقع .قرار شد تا من و تو برگه ها را امضا میکنیم و در کلاس توجیهی شرکت میکنیم،مادرها بروند زیارت امامزاده اسماعیل(ع).آن ها رفتند و بعد از آنکه کارمان تمام شد آمدیم حیاط آزمایشگاه.گنجشک ها جمع شده بودند داخل باغچه کوچک و جیک جیکی راه انداخته بودند شنیدنی.گل های سرخ،سرخ تر از هر گل سرخی بودند،مثل گونه هایم که آتش گرفته بودند.بنفشه ها دور تا دور باغچه در خواب مخملین بودند.حالا من و تو تنها نشسته بودیم.تازه دقت کردم به لباست.یک شلوار شش جیبِ طوسی با بلوز آبی روشن.هم شلوارت یک سایز بزرگتر بود و هم بلوزت به تنت لق میزد.سکوت سنگین بین مارا صدای گنجشک ها پر کرده بود.
_یه چیزی بگین!
کمی فکر کردم و گفتم :((خب من دوست دارم با کسی زندگی کنم که از نظر ایمان و اعتقاد درجه بالایی داشته باشه،یعنی بتونه خودش رو بکشه بالا.الان هم توی خونه مون دوست دارم اعتقاد و ایمان حرف اول رو بزنه.))
➖➖➖➖➖➖➖➖
@tollabolkarimeh