#یادی_از_شهدا
📝 خاطره ای از شهید چمران از زبان همسرش
یادم میآید مادرم به سختی مریض و در بیمارستان بستری بود. به اصرار مصطفی تا آخرین روز در کنار مادرم و در بیمارستان ماندم.
او هر روز برای عیادت به بیمارستان میآمد.
مادرم به مصطفی میگفت: همسرت را به خانه ببر.
ولی او قبول نمیکرد و میگفت: باید پیش شما بماند و از شما پرستاری کند.
بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان، وقتی مصطفی به دنبالم آمد و سوار ماشین شدم تا به خانه خودمان برویم، مصطفی دستهای مرا گرفت و بوسید و گریه کرد و گفت: از تو بسیار ممنون هستم که از مادرت مراقبت کردی.
با تعجب به او گفتم: کسی که از او مراقبت کردم مادر من بود نه مادر شما… چرا تشکر میکنی؟!
او در جواب گفت: این دستها که به مادر خدمت میکنند برای من مقدس است. دستی که برای مادر خیر نداشته باشد، برای هیچ کس خیر ندارد و احسان به پدر و مادر دستور خداوند است.
@tollabolkarimeh 🌷
#یادی_از_شهدا
🔹خاطره ای از شهید جهان آرا به نقل از پدر بزرگوارشان
تابستون ها هوای خرمشهر خیلی گرم و زجرآوره، اون قدیما تو خرمشهر مردم خیلی فقیر بودند و کسی تو خونه اش کولر نداشت، شاید چند تا خانواده بودن که کولر داشتن تو خونشون. ماهم جزء اون چند تا خانواده بودیم.
وقتی شبها می خواستیم بخوابیم، کولر روشن می کردیم و همین که کولر روشن می شد، محمد می رفت روی ایوان، رختخوابش رو پهن می کرد و می خوابید.
برام سوال شده بود که این بچه چرا نمیاد توی خونه زیر کولر بگیر بخوابه؟ رفتم بهش گفتم: بابا جان! بیا تو خونه، روی ایوان گرمه اذیت می شی.
گفت: نمیام، رو ایوان راحت ترم، زیر کولر خوابم نمی گیره.
این کار محمد همش برام سوال بود. یک شب ازش خواستم دلیل این کارش رو برام بگه. خلاصه با کلی اصرار بهم گفت:
باباجان! تو خرمشهر فقط چند تا خانواده هستند که کولر دارن، می دونی چقدر بدبخت بیچاره ها هستند که کولر ندارن و شبها به سختی و با زجر می خوابند؟ دوست ندارم زیر کولر بخوابم و با بدخت بیچاره ها فرق کنم، دوست دارم مثل اونها باشم.
@tollabolkarimeh 🌷
#یادی_از_شهدا
📝 خاطره ای از سردار شهید حاج احمد کاظمی
🍌 یک کیلو موز به جای یک موز
🔹 خیلی کم پیش می آید که بچه هایش را همراه خود لشکر بیاورد. آن روز ظاهراً خانواده حاجی جای رفته بود و حاجی مجبور شده بود، محمد مهدی را همراه خود بیاورد. از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمد مهدی را پیش ما گذاشت.
🔹جلسه که تمام شد مقداری موز اضافه آمده بود یکی را به محمد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی کرده باشم نمی دانم چه کاری داشت که مرا احضار کرد. محمدمهدی هم پشت سر من وارد دفتر او شد.
🔹 وقتی بچه را دید چهره اش برافروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر او را عصبانی ندیده بودم، با صدای بلند گفت: کی به شما گفت به او موز بدهید؟
گفتم: حاجی این بچه صبح تا حالا هیچ چیز نخورده یه موز که بیشتر به او نداده ایم تازه از سهم خودم هم بوده.
🔹 نگذاشت صحبتم تمام شود دست در جیبش کرد و هزار تومان به من داد و گفت: همین الان می روی و جای آن موز را می خری و می گذاری البته گفت به جای یک موز یک کیلو.
@tollabolkarimeh 🌷
#یادی_از_شهدا
💥خاطره ای از شهید عباس کریمی به روایت همسر
⭕️ هميشه عادت داشت، وقتي من وارد اتاق مي شدم، بلند ميشد و به قامت مي ايستاد.
يك روز وقتي وارد شدم روي زانوانش ايستاد. ترسيدم، گفتم: عباس چيزي شده،
پاهايت چطورند؟ خنديد و گفت: «نه شما بد عادت شده ايد؟ من هميشه جلوي تو بلند
ميشوم. امروز خسته ام. به زانو ايستادم». ميدانستم اگر سالم بود بلند ميشد و ميايستاد.
اصرار كردم كه بگويد چه ناراحتي دارد.
بعد از اصرار زياد من گفت: چند روزي بود كه پاهايم را از پوتين در نياورده بودم.
انگشتان پاهايم پوسيده است. نميتوانم روي پاهايم بايستم.
عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگي رفت.
@tollabolkarimeh 🌷