#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_چهل_دوم
_بعد از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد...
اردلاݧ تعجب زده نگاهمو میکردو سرشو میخاروند
_بعد هم دستشو انداخت گرد ماما و گفت:ماماݧ جا ، مارو او جلو ملو ها کہ راه نمید کہ ، ما از پشت بچہ ها رو پشتیبانے میکنیم
لبخند پررنگے رو لب ماما نشست و دست اردلاݧ و فشار داد
یواشکے بہ دستش اشاره کردم و بلند گفتم:پشتیبانے دیگہ
چشماش گرد شد ، طورے کہ کسے متوجہ نشہ ، دستش و گذاشت رو دماغش ،اخم کردو آروم گفت:هیس
_بعد هم انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تحدید واسم تکوݧ داد
خندیدم و بحث و عوض کردم:خوب داداش سوغاتے چے آوردے؟
دوباره چشماشو گرد کرد رو بہ علے آروم گفت:بابا ایـ خانومتو جمع کـ ، امشب کار دستموݧ میده ها...
_زدم بہ بازوشو گفتم چیہ دوماهہ رفتے عشق و حال و پشتیبانے وایـ داستانا یہ سوغاتے نیوردے؟
خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیار داداش بشیـݧ مـݧ میارم
رفتم داخل اتاقشو کولہ ے نظامیشو برداشتم خیلے سنگیـݧ بود از گوشہ یکے از جیب هاش یہ قسمت ازیہ پارچہ ے مشکے زده بود بیرو
کولہ رو گذاشتم زمیـݧ گوشہ ے پارچہ رو گرفتم و کشیدم بیروݧ
یہ پارچہ ے کلفت مشکے کہ یہ نوشتہ ے زرد روش بود
_چشمامو ریز کردم و روشو خوندم
"لبیک یا زینب" کہ روے ایـ نوشتہ ها لکه هاے قرمز رنگے بود
پارچہ رو بہ دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجہ شدم اوݧ لکہ هاے خونہ
لرزه اے بہ تنم افتاد و پارچہ از دستم افتاد احساس خاصے بهم دست داد
نفسم تنگ شده بود
_صداے قلبم و میشندیدم
نمیفهمیدیم چرا اینطورے شدم
چند دیقہ گذشت اردلاݧ اومد داخل اتاق کہ ببینہ چرا مـݧ دیر کردم
رو زمیـݧ نشستہ بودم و بہ یہ گوشہ خیره شده بودم
متوجہ ورود اردلاݧ نشدم و
اردلاݧ دستش و گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء؟؟
_بہ خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش
چرا نشستے؟مگہ قرار نبود کولہ رو بیارے؟
بلند شدم و دستپاچہ گفتم إ إ چرا الاݧ میارم
کولہ رو برداشت و گفت: نمیخواد بیا بریم خودم میارم
کولہ رو کہ برداشت اوݧ پارچہ از روش افتاد
_یہ نگاه بہ مـݧ کرد یہ نگاه بہ اوݧ پارچہ
اسماء باز دوباره فوضولے کردے؟
سرنو انداختم پاییـݧ و با صداے آرومے گفتم:ببخشید داداش ایـݧ چیہ؟
چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتے و گذاشت زمیـݧ آهے کشیدو گفت:
بازوبند رفیقمہ شهید شد سپرده بدم بہ خانومش
_داداش وقتے گرفتم دستم یہ طورے شدم
خوب حق دارے خوݧ شهید روشہ اونم چہ شهیدے هر چے بگم ازش کم گفتم
_داداش میشہ بگے؟خیلے مشتاقم بدونم درموردش
الا نمیشہ مامانینا منتظرݧ باید بریم
ادامــه دارد...
نوشتار :مبینا محمدی ❤️
باماهمراه باشید 🌹
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_چهل_دوم
(انسان الهی "شیخ محمد صبیحاوی و..." )
من همه گونه انسان دیدهام. با افراد زیادی برخورد داشتهام. اما بدون اغراق میگویم که مثل شیخ هادی را کمتر دیدهام.
انسان مومن،صالح،عابد،زاهد،متواضع،شجاع و... او برای جمع ما خیر محض بود.
این سخنان،نه به خاطر این است که او شهید شده، ما شهید زیاد دیدهایم.
اما هادی انسان دیگری بود.به همهی دوستان روش دیگری از زندگی را آموخت.
او انسان بزرگی بود، به خاطر اینکه دنیا در چشمش کوچیک بود. به همین خاطر در هر جمعی وارد میشد خیر محض بود.
بسیاری از روز ها را روزهدار بود، اما دوست نداشت کسی بداند.
از خنده زیادی به خاطر غفلت از یاد خدا گریزان بود، اما همیشه لبخند بر لب داشت.
تمام صفات مؤمنین را در او میدیدیم.
همیشه به ما کمک میکرد.یعنی هر کسی را که احتیاج به کمک داشت یاری میکرد.
یکبار برای منزل خودم یک تانکر خریدم و نمیدانستم چگونه به خانه بیاورم، ساعتی بعد دیدم که هادی تانکر را روی کمرش بسته و به خانه آمد!
او آنقدر در حق من برادری کرد که گفتنی نیست.
بعضی روزها از او خبر نداشتیم، او مریض بود و ما بیخبر بودیم.دوست نداشت کسی بداند!
از مشکلات و از امور دنیایی حرف نمیزد، انگار که هیچ مشکلی ندارد.
اما میدانستیم که اینگونه نیست.
خوب درس میخواند و زود مطلب را میگرفت.خوب میفهمید. در کنار دروس حوزوی، فعالیت های بسیاری انجام میداد.
یکبار در مسیر کربلا با او همراه بودم.متواضع اما بشاش و خندهرو بود.از همه دیرتر میخوابید و زودتر بلند میشد.
کم خوراک و کم خواب بود.اهل عبادت و زیارت بود.وقتی به کنار حرم معصومین میرسید دیگر در حال خودش نبود.
همه فن حریف بود.در نبرد و مبارزه، مرد میدان جهاد و به نوعی فرمانده بود، در دیگر کارها نیز همینطور.
خاکی و افتاده بود.بارها دیدم که سینی چای را در دست دارد و به سمت برخی نیروهای ساده میرود.
عاشق زیارت شب جمعه در کربلا بود.وقتی هم که شهید شد،چهار روز پیکرش گمشده بود،البته این حرفها بهانه است.
هادی دوست داشت یک شب جمعهی دیگر به کربلا برود که خدا دعایش را مستجاب کرد.
روز یکشنبه شهید شد و شب جمعه در کربلا و نجف تشییع شد.درست در اولین روز فاطمیه!
نوشتار:زهرا باقری 💛
با ما همراه باشید 😊
@toranjnameh99
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#تولد_در_لسآنجلس
#قسمت_چهل_دوم
من در سیزدهسالگی که باید مقطع درسیام را عوض میکردم، تصمیم گرفتم حجاب داشته باشم. روزی که برای ثبتنام به مدرسه رفتیم، توی صف با پدرم بودم و حجاب داشتم و چون هنوز با همان طرز فکر و شیوه آمریکایی به همه چیز نگاه میکردم، نگران بودم که الان بچهها من را مسخره میکنند.
پشتسر من خانمی همراه دخترش ایستاده بود. با دخترش توی کلاس های هفتم و هشتم در یک مدرسه بودیم؛ اما چندان رفاقتی باهم نداشتیم. فقط یک ارتباط در حد سلاموعلیک و اینکه هردو ایرانی بودیم.
مادرش هم اصلا مذهبی نبود و کاملا سلطنتطلب بود. آن روزها انقلاب ایران داشت اوج میگرفت و ایرانیها همدیگر را دسته بندی میکردند. آنها مثل ما نبودند. در خانه، پدرش اهل مشروب بود.
فکر میکردم شاید الان بدش بیاید من را باحجاب میببیند. دخترش هم سالهای قبل، من را بیحجاب دیده بود، با هم دشمنی هم نداشتیم؛ اما تصورم این بود که الان بخاطر حجاب من موضع میگیرند. فکر میکردم میخواهد بگوید:" این چیست سرت کردی، روسریات را دربیاور، تو بچهای و این کارها چیست؟" همین طوریاش هم بخاطر واکنش دختر و پسرهای آمریکایی نگران بودم که احتمال داشت مسخره یا حتی طردم کنند؛ اما مادرش آمد جلو و به پدر و خود من گفت که دوست دارد دخترش توی مدرسه با من دوست باشد؛ منظورش زنگ ناهار و زنگ های استراحت بود.
برای من خیلی جالب بود که به چه دلیل این خانم چنین خواستهای داشت؟
احساس کردم یک نفر بخاطر حجابم من را پذیرفته و این برایمخیلی خوشایند بود ؛ چون من، هم دختر کم حرف و هم توداری بودم و هم خیلی احساساتی. وقتی دخترها و پسرها من را میدیدند رویشان را میکردند آن طرف و انگار من را نمیشناختند و من خجالت میکشیدم.
بعدها دوستی من و او خیلی به من کمک کرد. برخلاف چیزی که فکر میکردم، دوستم از حجاب من ناراحت نبود. خیلی هم کمک بزرگی به من بود؛ چون وقتی بقیه میگفتند:" اینکه دوستت سرش میکند، این چیست و چرا سرش کرده، یا به او بگو این حجاب را از سرش در بیاورد." او از من حمایت میکرد و میگفت:" دوست دارد آن را سرش کند."
چون بچهها دیگر به خود من چیزی نمیگفتند و به او غر میزدند به من میگفت یک روز دخترها رو ببرم توی یک فضای سربسته مثل دستشویی دخترانه و حجابم را بردارم تا آنها موهایم را ببینند؛ چون فکر میکردند من مشکل یا بیماری پوستی دارم.
من هم یک روز این کار را کردم و به آنها نشان دادم که هیچ بیماری یا مشکلی ندارم. برایشان هم توضیح دادم این دین من است. دین من هم مثل هر دین دیگری قواعدی دارد باید آنها را رعایت کنیم و یکی از آنها حجاب است؛ ولی برایشان چیز عجیبی بود.
در آن سن که خیلی سن حساسی است، این مسائل خیلی برای من مهم بود؛ چون نوجوان دوست دارد مخصوصا در محیطی که غریب است، بقیه قبولش کنند، به او توجه کنند و دوستش داشته باشند. حتی به او سلام کنند یا جواب سلامش را بدهند.
روانشناسها برای این حالت اصطلاحی دارند و به آن میگویند: peer pressure ؛ یعنی فشاری که همسالان به تو وارد میکنند؛ یعنی شما باید این شکلی لباس بپوشی، این شکلی رفتار کنی یا موهایت این مدلی باشد. این فشار در آمریکا خیلی قوی است.
نوشتار: زهرا باقری ☺️
ممنون که با ما همراه بودید 💚
@toranjnameh99
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•