"طُـرفـه"
امروز توی اتوبوس ایستادم و سرم رو تکیه دادم به پنجره و نگاه کردم به بچه ها که چطور بالا و پایین میپریدن و میخندیدن،حس عجیبی بود،هیچوقت فکر نمیکردم از اون آدمی که سال دهم انقدر برای انتقالی توی سر خودش میزد تبدیل بشم به آدمی که معتقده متعلق به همینجاست و جایی برای گریز باقی نمیمونه،از اینکه تونستیم اینقدر با هم خوش باشیم در حالی که شاید توی خیلی از زمینه ها با هم کنار نمیایم،خوشحالم.
به قول مهتاب کاش میشد به امروز تافت زد.
راستش فکر میکنم خیلی دلم برای این روزا و به ویژه امروز تنگ میشه...
خدایا واقعا دمت گرم.
*آخرین اردوی مدرسهای،کاشان
(عکاس،دوستم فاطمهست)