6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هم بخند و هم دانشت رو زیاد کن
عوارض خوردن زیاد 😁
#ارسالی اعضای کانال
@torsalam1💞🍃🥴😂
4.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ وقتی مردم تو قطار خبر شنیدن حمله به اسرائیل را میشنوند ...
#ارسالی اعضای کانال
#طوفان_الاحرار ✊🏻
#انتقام_سخت 🇮🇷
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥جناب آقای دکتر پزشکیان لطفاً این ویدیو را ببینید!
مسئولیت سنگینی دارید :
🔹این گوی و این میدان....
#ارسالی اعضای کانال
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حیف و صد حیف 👆
زمانی ، مادر را باعطرچادرنمازش
می شناختیم
با روسری گره خورده زیر گلویش،
با ادب و متانتش با وقار و سکوتش،
با حیایی که ارزش زن و مادر بودنش را صد چندان زیباتر می کرد.
با کودکی که با عشق زیر چادرش میگرفت تا مبادا از باد حوادث آسیبی ببیند و دست کودکی دیگر که گره خورده بود به لای چادرش و سرشار بود از حس زیبای مهر مادری ...
چه شد بر ما؟
به کجا می رویم ؟؟؟
چادرها که کنار رفت
واژه ی مادر هم سقوط کرد
در پرتگاه بی اصالتی ،
در چاله ی بی حیایی ،
از مادر مژه هایی چسب زده ،
ناخن هایی کاشته شده و صورتی رنگی باقی ماند .
که نه رنگی از محبت داشت ،
نه رنگی از خدا
کودک هم از آغوش مادر محو شد
جایش سگی فانتزی با هزینه ای گزاف جانشین شد
پیراهن گلداری که زمانی تمام وجود مادر را مزین و مستور میکرد آب رفت .
عریانی و بدن نمایی شد هنر،
هرزگی شد کلاس ،
بی غیرتی شد آزادی
و آغوش شد آغوش رایگان
براستی بهشت زیر پای
کدامین مادر است ؟؟
و کدام مرد از دامن چنین زنانی
به معراج خواهند رسید ؟؟؟
آیا وقت آن نرسیده که واژه ی زیبای مادر و زن را با حیا و حریم ،
حرمت دهیم ؟؟؟
و جای این دنیا زدگی اهریمنی ، اندکی سرشتِ الهی خود را پرورش دهیم
و با پوشش به خود ارزش دهیم ؟؟؟؟
حواسمان باشد
آغوش مرگ در انتظار همه ی ماست
و این جوانی چند صباحی بیش نیست
و خداوند نظاره گر ماست.......
#ارسالی اعضای کانال
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علت زیاد شدن سرطان سینه
با دقت نگاه کنید و نشر دهید
#ارسالی اعضای کانال
مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم.
من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم...
از همان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند.همیشه شیطنت داشت.ابراز علاقه اش هم که نگو...
آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم اینقدر به من علاقمند است؟
یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.
میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی
گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خدا کنه تا صبح نباشی
بی اختیار این حرف را زدم این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست
بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم لبخند بی روحی زد
نفس عمیقی کشید و خوابیدیم
آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم
از آن شب پنج سال میگذرد
و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام.
هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام...گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم. بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت. من اما ،آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت.
بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد، خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم.
آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد
حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد.
حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد.
بايد بیشتر مواظب حرفها بود... 😔
#ارسالی اعضای کانال
خانم معلمی تعریف میکرد:
در مدرسه ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم.
به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان.
پدر و مادرشان هم دعوت مراسمند و بچهها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند.
چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند.
روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم.
باهم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند.
ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع.
دست و پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد.
بچهها هم سرود را میخواندن و ریز میخندیدند، کمی مانده بود بخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم پنبه شود.
سرم از غصه سنگین شده بود و نمیتونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم.
خب چرا این بچه این کار رو میکنه، چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!
نمونه خوبی و تو دل بروی بچهها بود!!
رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم، هیچی نمیفهمید
به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم.
خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!
فضا پر از خنده حاضران شده بود، همه سیر خندیدند.
نگاهی گرداندنم، مدیر را دیدم، رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود.
از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چکار کنم؟! اخراجش میکنم، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه،
من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود.
حالا آنی که کنارم بود زنی بود، مادر بچه، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود.
بسیار پرشور میخندید و کف میزد،
دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.
همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینجوری کردی؟!
چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست، برای مادرم اینکار را میکردم!!
معلم گفت: با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم: آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها اینچنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟!
چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود، خودم توضیح میدهم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "کرولال" است،
چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم.
تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود،
این زبان اشاره است، زبان کرولالها
همین که این حرفها را زد از جا جهیدم، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم، و دختر را محکم بغل کردم!!
آفرین دختر، چقدر باهوش، مادرش چقدر برایش عزیز، ببین به چه چیزی فکر کرده!!!
فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرف زدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند،،
نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!!
از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را به او عطا کرد!!!
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند، گاهی جلوتر از مادرش میرفت و مثل بزغاله برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند!!
درس این داستان این بود: زود عصبانی نشو، زود از کوره در نرو، تلاش کن زود قضاوت نکنی، صبر کن تا همهی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی!!
#ارسالی اعضای کانال