#مسائل_جوانان
صحبتی دلسوزانه با نوجوانان و جوانان
تحلیلی بر روابط دوستی با جنس مخالف
🔹طرف رل نزنه، فکر میکنه نقص یا مشکل روحی داره و برعکس اون کسی که رل میزنه، فکر میکنه چه قدر ادم موفقی هست.
🔹چه قدر از خدا دور شدیم که جاده خاکی پر از خار و باتلاق را با جاده آسفالتِ جنگلی و زیبا اشتباه گرفتیم. رفته توی باتلاق و داره جان میده ولی متوجه نمیشه که در باتلاقه.
🔹ادم های کم تجربه و ضعیف الفکر هستند که جاده خاکی را با اسفالت اشتباه میگیرند و وقتی میبینند جامعه به سمتی داره میره، اونا هم همراه با جامعه میشن.
جوگیر هستند، یعنی اگر جامعه به سمت خوبی بره، اینا هم به سمت خوبی میرن و اگر جوّ جامعه به سمت بدی بره، اینا هم به همان سمت میرن.
چرا بعضی جوّگیر هستند؟ چون اهل فکر نیستند و بر طبق مبنا و اصول ثابتی تصمیم گیری نمیکنند. به قول معروف، حزب باد هستند، باد به هر طرف بوزد، آنها هم به همان طرف کشیده خواهند شد.
#تفکرِ_تحلیلی
#کانال_اندکی_تفکر
#مصطفی
🌷
@ttafakor
#مسائل_جوانان
صحبتی دلسوزانه با نوجوانان و جوانان
تحلیلی بر روابط دوستی با جنس مخالف
#سبک_زندگی امروزه که متاثر از فضای #مجازی است، خیلی قبح ها را برامون شکسته و تبدیل به فرهنگ و کلاس کرده.
عادی انگاری دوستی با جنس مخالف یه نمونه وحشتناک آن است که خدا هیچ رضایتی به آن ندارد، بلکه غضبناک هم خواهد شد.
هر فکر و فرهنگی که برامون جا افتاد و عادی شد، فکر نکنیم از جانب خدا هم عادی هست و مهر امضاء بر آن زده شده است؛ خیر عادی نمیشود؛ این برنامه خداست که به ما #اختیار و حق انتخاب داده و نتیجه سوء اختیارمان و انتخاب های نادرست مان را در آن دنیا خواهیم دید.
#کانال_اندکی_تفکر
#مصطفی
🌷
@ttafakor
#داستان
پیشنهاد میکنم حتما بخونید.
این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه.
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم، حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشستهام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.
در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچوقت هم بالا نمیاومد، هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمیشود. صدای شوهرم از توی راه پله میاومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد. ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمیبوسیم، بغل نمیکنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهمتر سر زده و بدون دعوت جایی نمیریم؛ اما خانوادهٔ شوهرم اینجوری نبودن، در میزدند و میامدند تو. روزی هفده بار با هم تلفنی حرف میزدند. قربون صدقه هم میرفتند و قبیلهای بودند. برای همین هم شوهرم نمیفهمید که کاری که داشت میکرد، مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار میکرد، اصرار میکرد.
آخر سر، در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.
چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خندهدار به نظر میاد، اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر میرسید.
شوهرم آشپزخونه اومد تا برای مهمانها چای بریزد که اخمهای درهم رفتهٔ من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم، گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلتها رو برای فردا هم درست میکردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم.
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو، روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانهٔ گیاه خواری، چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هر دو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف میزدم پدرم صحبتهای ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهرههای پشتم تیر میکشد و دردی مثل دشنه در دلم مینشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر میدارم، یک قطره روغن میچکد توی ظرف و جلز محزونی میکند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر، توی صورتم میخورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانهٔ خالی، چنگال به دست، کنار ماهی تابهای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ آخ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در داخل میآمدند، دیگه چه اهمیتی داشت، خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که: نون خوب، خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام میتونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بیمنتی بود که بوی مهربونی میداد، اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی، اهمیتشو میفهمی.
«زمخت نباشیم» زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظهها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزئیات احمقانه و ندیدن مهمترینها
🧠کانال #اندکی_تفکر | عضو شو👇
@ttafakor
#تلنگر
حواست باشه چشمات مثل گوگل نیست که بعد از جستجو بتونی سریع سابقشو پاک کنی! چشمات به این راحتی پاک نمیشن، پس مواظب باش چی باهاش جستجو میکنی.
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor
#تفکر
اگر بگویم عمل میکنی؟
شخصی با اصرار زیاد از رسول اکرم درخواست نصیحت کرد. حضرت سه مرتبه از او سوال کردند: «اگر بگویم عمل میکنی؟» عرض کرد: بله یارسولالله!
حضرت فرمود: هر وقت تصمیم به کاری گرفتی، ابتدا در عاقبت آن کار فکر کن؛ اگر دیدی عاقبتش خوب است آن را انجام بده، ولی اگر دیدی عاقبتش تباهی است، از تصمیم خود صرف نظر کن!
به نقل از وسائلالشیعه، ج۱۵، ص۲۸۱
#روایت
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor
یادتون باشه:
همه ماها ممکنه یه جا خراب کنیم؛
اما فرق آدما؛
در نحوهٔ جبران کردن اشتباهاتشونه.
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor
#خودشناسی
خدا از هرکسی به اندازهٔ توانش امتحان میگیرد. اگر احساس میکنی، امتحانات خدا فراتر از ظرفیتت است، بدین علت هست که مشغول خوشگذرانی بیحد و مرز شدی (و از رسیدگی به نفس خویش، غافل شدی)، والا خدا حکیم هست و توانایی تو را در نظر داشته، بعد امتحان گرفته است.
#کانال_اندکی_تفکر
#مصطفی
🌷
@ttafakor
#داستان
آقایی نقل میکرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود.
دکتر برای او آزمایشهایی نوشت.
بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش، به بیمارستان رفتیم؛ چشمان و قلبش میلرزید.
متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست.
دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد.
متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست، شکر خدا تو هم سالم هستی.
از این کار او تعجب کردم!
متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینهها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد؛ پس من و تو هم قدر سلامت جسممان را بدانیم و با زبان و در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت،
باعث دوام و ازدیاد #نعمت است.
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor
هدایت شده از اندکی تفکر
#قدرت_تفکر
انسانهایی که قوه تحلیل قوی دارند، از اتفاقات پیرامون خود، بهترین برداشتها را میکنند.
به بیان دیگر، مثبتنگر هستند، نه منفینگر.
این نگاهِ زیبا به عالم، از ثمرات متفکر بودنه
#کانال_اندکی_تفکر
#مصطفی
🌷
@ttafakor