eitaa logo
اندکی تفکر
32.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
83 فایل
❣️مدیر @EidQadir ❣️ثبت‌نام دوره‌ها @ttafakor_mostafa ❣️چله‌ تفکر 👈 تکنیک‌های رهایی‌ از افکار منفی، گناه و استرس | تقویت‌ اراده‌ و اعتماد به نفس ❣️تربیت فرزند👈 زیر ۱۴سال ❣️خواستگاری 👈انتخاب همسر ایده‌‌آل توضیح بقیه دوره‌ها👈پیام سنجاق شده در کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 عاقل کیست؟ جاهل کیست؟ رسول‌خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند: «عاقل» کسی‌ است که از خدا اطاعت کند؛ حتی اگر چهره‌اش زشت‌ بوده و مقام و منزلتش کوچک باشد. و «جاهل» کسی است که معصیت خدا را کند؛ حتی اگر چهره‌اش زیبا بوده و مقام و منزلتش بزرگ باشد. 📚 به نقل از بحارالانوار، ج۱، ص۱۶٠ | عضوشید👇 https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
بزرگترها، مخصوصا پدر و مادر گاهی نکاتی میگن که درسته؛ اما چون مطابق میل ما نیست و چون مخالف هوای نفس‌مان هست نمی‌پذیریم؛ زیرا پذیرش آن برامون سخته و سعی می‌کنیم با توجیهات مختلف نصحیتی را که کردن، به حاشیه ببریم مثلا میگم شما ما درک نمی‌کنید، شما قدیمی هستید و... 🌷 @ttafakor
خودسازی، نیاز به تفکر و اراده و برنامه ریزی و محدود کردن خود از تنبلی و بعضی خوشی هاست اما رها بودن نیازی به برنامه و فکری ندارد. 🌷 @ttafakor
آثار تفکر اوّلین اثر تفكّر، به دست آوردن رأی پخته و درست، پیرامون كار مورد نظر است؛ زیرا متفكّر، عجولانه عمل نمی‌كند و به قول معروف «بی‌گدار به آب نمی‌زند»، بلكه با اندیشیدن پیرامون موضوع، راه حل صحیحی برای آن می‌یابد. به نقل از امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام: «من طال فكره حسن نظره» هر كس زیاد اندیشه كند، رأیش نیكو گردد. 🌷 @ttafakor
🚨 در چله تفکر چه خبره؟ برخی از نظرات اعضا شرکت کننده را میتونید بخونید تا اطلاعات‌تان اندکی بیشتر شود. کمک خوبی میکنه تا از اطلاعات‌ِ خودتان استفاده بهتری ببرید. کمک میکنه تا سطح فکری بالا رود و هرچه قدر سطح فکری بالا رود درصدخطا و گناه نیز پایین می‌آیید. 🚨 برای شرکت در چله، هنوز دیر نشده. هزینه چله تفکر تقرییا رایگان است چون هزینه واقعی آن زیاده اما ۹۰هزار تومان قرار دادیم تا همه بتونند شرکت کنند. 🚨 اگر کسی هنوز قصد ثبت نام داره، به آیدی پایین، فیش واریزی را بفرسته @ttafakor_mostafa .
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨـﻮﺍﻧﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ یک ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ، ﺍﻣﺎ ﻓﻬــﻤﯿﺪﮔﯽ یک ﻓﻀـﯿﻠﺖ! ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ! ﺯﻧﺪﮔﯽ یک ﻋﺎﺩﺗﻪ، ﺍﻣﺎ ﺯﯾـــﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ کردن، یک فضــیلت. | عضوشید👇 https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
برای کشتی‌های بی‌حرکت موج‌ها تصمیم می‌گیرند. پ.ن: این جمله خیلی حرفها دارد. اگر اهل فکر کردن نباشی، بقیه برات تصمیم میگیرن اگر به استقلال فکری نرسی، کسانی که مستقل هستند، تو را به هر سمتی که بپسندند، هدایت و جهت‌دهی می‌کنند. اگر روح و اراده تنبلی داشته باشی، اگر اهل مبارزه با نفس نباشی باشی، نفس و شیطان، پدرت را در می‌آورند. | عضوشید👇 https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
الان شرو؏ کن، بعدا بهترش کن. 🔸الان شروع کن 🔹از جایی که هستی شروع کن. 🔸با تـــــرس شروع کن. 🔹با درد شـــــروع کن. 🔸با خستگی شروع کن. 🔹با شک شـــــروع کن. 🔸با لرزش صدا و با لرزش دست شـروع کن 🔹از جایی‌که‌هستی‌ و باآنچه داری شروع کن ✔فقط شرو؏ کن، بعدا بهترش میکنی🌱 | عضوشید👇 https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
(که طبق نقل، واقعی است). در آمستردام امام جماعت مسجدی هر جمعه، بعد از نماز همراه پسرش که ده سال سن داشت، به یکی از محله‌ها می‌رفتند و کارتهایی را که در آن نوشته شده بود «راهی به سوی بهشت» در میان مردم غیر مسلمان پخش می‌کردند تا بلکه سودمند واقع شود و برای تحقیق درمورد اسلام و قبول آن اقدام کنند. در یکی از روزهای جمعه، هوا خیلی سرد و بارانی بود، پسر لباس‌های گرمی پوشید تا سرما را احساس نکند و گفت: پدرجان من آماده‌ام. پدر پرسید: آماده برای چه چیزی؟ پسر گفت: برای اینکه برویم و این جمعه هم مانند جمعه‌های گذشته، نوشته‌ها را پخش کنیم. پدر جواب داد: هوا خیلی سرد و بارانیست، امروز ممکن نیست. پسر با اصرار از او خواست که بروند و گفت: مردم در بیرون به طرف آتش می‌شتابند. پدر گفت: من در این سرما نمیتوانم بیرون بروم‌. پسر گفت: پس اجازه دهید من بروم‌ و کارتها را پخش کنم. بعد از کمی، بالاخره پدر راضی شد و او را فرستاد و پسر از او تشکر کرد. و پسر با اینکه فقط ده سالش بود، در آن خیابان‌ها تنها کسی بود که در آن هوای سرد در بیرون بود. او درِ همه خانه‌ها را میزد و کارت را به مردم می‌داد. بعد از دو ساعت راه رفتن زیر باران، فقط یک کارت باقی مانده بود و می‌گشت دنبال کسی که آن کارت آخری را به او بدهد، ولی کسی را نیافت. نگاهش به خانه روبرو افتاد و رفت که کارت را به اهل آن خانواده بدهد. زنگ آن خانه را به صدا در آورد، ولی جواب نشنید. دوباره زنگ را به صدا در آورد و چند بار دیگر هم‌ تکرار کرد تا بالاخره پیرزنی اندوهگین در را باز کرد و گفت: پسرم چه می‌خواهی در این باران؟ کاری هست که برایت انجام دهم؟ پسر با چشمانی پرامید و پاک و با لبخندی دلنشین گفت: ببخشید باعث اذیت شما شدم، فقط می‌خواستم بگویم که خدا شما را واقعا دوست دارد و به شما توجه عنایت کرده و من آمده‌ام آخرین کارت که مانده را به شما بدهم. کسی که شما را از همه چیز آگاه خواهد ساخت، خداوند است و غرض از خلق انسان و همه چیز این است که رضای او بدست آید. سپس کارت را به او داد و رفت. بعد از یک هفته و بعد از نماز جمعه، پیر زن ایستاد و گفت: هیچ کدام از شماها مرا نمی‌شناسید و من هرگز قبلا به اینجا نیامده ام و تا جمعه گذشته، مسلمان هم نبوده‌ام و فکرش راهم نمی‌کردم که مسلمان شوم. ماه گذشته شوهرم فوت کرد و مرا ترک نمود و من تنها ماندم در دنیایی که کسی را نداشتم و جمعه گذشته در حالی‌که باران می‌بارید و هوا خیلی سرد بود، می‌خواستم خودم را بکشم، چون هیچ امید و آرزویی در دنیا نداشتم. برای همین یک چهار پایه آوردم و طناب را از سقف آویزان کردم و آن را در گردن انداختم، سپس آن‌ را در گردنم محکم کردم. تنها و غمگین بودم و داشتم آخرین افکارم را مرور‌ می‌کردم‌ و با خود کلنجار می‌رفتم که دیگر بپرم و خود را خلاص‌کنم که ناگهان زنگ به صدا در آمد. من هم که منتظر کسی نبودم، کمی صبر کردم تا شاید دیگر در نزند، ولی دوباره تکرار شد و چندین مرتبه زنگ را به صدا در آورد. این‌بار با شدت در را کوبید و زنگ راهم میزد. بار دیگر گفتم که کیست؟! به ناچار طناب را از گردنم‌ باز کردم و رفتم تا بدانم کیست که اینگونه با اصرار در را میکوبد. وقتی در را باز کردم، چشمم به پسر کوچکی افتاد که با اشتیاق و لبخند به من نگاه می‌کند. چهره‌ای که تا بحال آنرا ندیده بودم! و حتی توصیفش برایم مشکل است. کلمات قشنگی که بر زبانش آورد، قلبم را که مرده بود، بار دیگر به زندگی برگرداند و با صدایی قشنگ گفت: خانم؛ آمده‌ام که به شما بگویم که خدا شما را دوست دارد و به تو عنایت کرده و سپس کارتی را بدستم داد. کارتی که روی آن نوشته بود، راهی به سوی بهشت! پس در رابستم و چیزهایی که در کارت نوشته شده بود را خواندم، سپس طناب را از سقف باز کردم و همه چیز راکنار گذاشتم؛ چون‌ من دیگر به آنها نیاز نداشتم و من پروردگار حقیقی و محبت واقعی راپیدا کردم. اسم این مرکز اسلامی هم روی کارت نوشته شده بود. بنابراین آمدم اینجا تا بگویم: الحمدلله و سپاس برای شما به خاطر تربیت چنین فرزندی که در وقت مناسب، سراغم آمد و من را از رفتن به جهنم باز داشت. چشمان نماز گذاران‌ پر از اشک شد و همه باهم تکبیر گفتند.م: الله اکبر، الله اکبر. . امام که پدر آن پسر بود، از منبر پایین آمد و پسرش را که در صف اول نماز گذاران بود، با گریه‌ای که نمی‌توانست جلوی آنرا بگیرد، در آغوش می‌فشرد. نمی‌توان به چنین پسری افتخار نکرد. | عضوشید👇 https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624