برگی از تاریخ #استعمار
قسمت ششم
جایی که همه ما مست و سرخوشیم
دیدیم که اسپانیایی ها در آغاز تلاش کردنـد بـا ملایمت و مهربانی با سرخپوست ها رودررو شوند.
شیره قند از خوراکی های دلپذیری بود که سرخپوست ها پیش از آن مـزه آن را نچشیده بودند و ظرف های آن را با اشتیاق و اشتهای فراوان از دست اسپانیایی ها می گرفتند ؛
اما جذاب ترین سوغات سفیدها برای سرخپوستها « #شراب » بود .
بومی ها که تا پیش از ورود سفیدپوستان با #مشروبات_الکلی آشنا نبودند،
با نوشیدن اندکی از آن به سرعت مست و سرخوش می شدند و برای نوشیدن اندکی بیشتراز آن دنبال سفیدها به راه می افتادند .
اعتـیـاد ســـرخپوست ها به الکل باعث شکستن مقاومتشان در برابر سفیدها می شد و بعضی از قبایل آنها آن قدر در نوشیدن این
« #آب_عجیب » افراط کردند که رو به از هم پاشیدگی و انقراض گذاشتند .
ورود سفیدها به بعضی مناطق ، در حالی که شیشه های شراب را برای توزیع در میان سرخپوست ها در دست داشتند ، باعث
نامگذاری خـاص این نواحی شـد .
« مان هاتان » ، منطقه ای که امروز بخشی از شهر نیویورک است
چنین معنی می دهد : « جایی که همه ما مست و سرخوشیم . سفیدها می توانستند معامله های پرسودی با سرخها بکنند .
آنها گاهی در برابر یک شیشه مشروب ، یک گاری پر از پوست از سرخپوست ها می گرفتند .
اسپانیایی ها روبه رو شدن با بومی ها در آن روزها را اینگونه توصیف کرده اند :
در یک دست #انجیل داشتیم و در دست دیگر یک بطری #شراب ؛ تفنگی را هم به پشت انداخته بودیم .
#مهدی_میرکیایی
📚سرگذشت استعمار جلد اول ص128
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت چهل و سوم: غرب وحشی
مقدمه:
غریبهها از جایی که کشتی لنگرانداخته بود با قایقهای کوچکی به طرف ساحل به راه افتادند؛ درحالی که هریک شمشیری را در دست داشتند، سرخ پوستها به سرعت به طرف کلبههایشان دویدند و با دستانی پر بازگشتند ؛ آنها بسیار مهربان بودند و برای غریبهها آب و غذا آورده بودند.
آن روز سوم اکتبر ۱۴۹۲ میلادی بود. فرمانده غریبهها «کریستف کلمب» نام داشت که برای نخستین بار به قاره ی آمریکا قدم گذاشته بود.
كريستف کلمب ايـن سرخ پوستها را که از قبیله ای به نام «آراواک» بودند، این گونه توصیف میکند : « آنها برای ما طوطی، توپهای پنبه ای و میوههای جنگلی آوردند و با میل و رغبت، هرچه را که داشتند با ما مبادله میکردند. بدنهایشان ورزیده و چهرههایشان دلنشین بود. هیچ سلاحی حمل نمیکردند. اصلا هیچ سلاحی را نمیشناختند ؛ مثلا وقتی شمشیرم را به آنها نشان دادم، از روی نادانی به تیغه ی آن دست کشیدند و خود را مجروح کردند. آنها مناسب خدمتکاری هستند ؛ تنها با پنجاه سرباز میتوانیم آنها را به زانو درآوریم و به هر کاری که مایلیم وادار کنیم.»
کریستف کلمب در گزارشی به دربار اسپانیا نوشت : « این سرزمین، شگفت انگیز است. کوه و دشت،سبز و حاصل خیز است و رودخانههای بزرگ و پهن آن پر از طلا هستند.»
او سپس صاحبان این سرزمین را این گونه توصیف میکند: «به قدری خام و ساده اند و دربارهی دارایی خود آن قدر سخاوتمندند که اگر کسی ندیده باشد باور نمیکند. اگر چیزی از آنها بخواهید هیچگاه « نه » نخواهند گفت. حتی برعکس، مایلند هر چیزی را که دارند با دیگران تقسیم کنند. »
کریستف کلمب در سفر دومش به آمریکا، در سال ۱۴۹۵ میلادی، دوباره به آراواکهای مهربان رسید و به شکار برده پرداخت.
هزاروپانصد سرخ پوست آراواک، مـرد و زن و کودک، اسیرو در قفسهای بزرگی زندانی شدند.
سپس پانصد نفر از آنها انتخاب و به کشتی منتقل شدند.
از این پانصد نفر، دویست نفر در سفر دریایی جان خود را از دست دادند. بقیه سالم به اسپانیا رسیدند و در قفسهای بزرگی به فروش گذاشته شدند.
اکنون آراواکها ایـن غریبههای شمشیر به دست را بهتر میشناختند.
کلمب که به پادشاه اسپانیا قـول داده بود محمولههای بزرگی از طلا را برای او ارسال کند سرخ پوستها را وادار به جست وجوی طلا در کف جویبارها و رودخانهها میکرد.
تنبیه کوچکی برای سرخ پوستهایی که زیر بار نمیرفتند در نظر گرفته شده بود ؛ یک دستشان را قطع میکردند و آنها را به حال خودشان رها میکردند تا پس از خونریزی فراوان بمیرند.
آراواکها تلاش کردند یک نیروی نظامیبرای دفاع از خودشان ایجاد کنند ؛ اما حریف اسپانیاییها که توپ، تفنگ و اسب داشتند نشدند.
سرخ پوستهای اسیر جلوی سگهای گرسنه انداخته شده یا زنده در آتش سوختند.
کار برای یافتن طلا وظیفه ی مردان بود، اما زنها هم وظیفه داشتند که در کشتزارها کار کنند. غذایی که به آنها داده میشد بسیار اندک بود. پس از مدتی زنها خشک و لاغر شده و بیشتر کودکان مرده بودند. هنگامیکه معلوم شد دیگر طلایی پیدا نمیشود، همه ی مردان و زنان را در مزارع به کارگرفتند. سرخ پوستها باید محصولات مزرعه را که در بارهایی به وزن ۴۰ تا ۵۰ کیلوگرم بسته بندی شده بود روی شانه میگذاشتند و به نقاط دورتری که از کشتزارها ۲۵ تا ۵۰ کیلومتر فاصله داشت میبردند. اسپانیاییها که در این مسیر طولانی مراقب سرخ پوستها بودند، بر تخت روانهایی مینشستند که روی شانه ی چهار سرخ پوست حمل میشد.
هزاران نفر از آراواکها در شرایط سخت معادن و کشتزارها یا بر اثر تنبیه اسپانیاییها از بین رفتند ؛ به طوری که در سال ۱۵۵۰ میلادی یعنی پنجاه و هشت سال پس از ورود کلمب به سرزمینشان تنها پانصد نفر از آنها زنده بودند. این جمعیت هنگام ورود اسپانیاییها به سرزمین آنها پنجاه هزار نفر بود.
« لاس کاداس » کشیشی بود که همراه اسپانیاییها به آمریکا رفته بود.
او درباره ی رفتار هم وطنانش با سرخ پوستها مینویسد :« وقتی اسپانیاییها سرخ پوستان را با چاقو مجروح میکردند و یا تکههایی از بدن آنها را میبریدند تا تیزی شمشیرهایشان را امتحان کنند، هیچ فکر بدی در سرنداشتند....»
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج 5 ص11
📜برگی از #استعمار
قسمت چهل و هفتم: برادران سیاه
در سالهایی که سفیدپوستها، سـرخ پوستها را از سرزمینهایشان میراندند، سیاه پوستها هم با کشتی از آفریقا به آمریکا منتقل میشدند تا در مزارع پنبه و نیشکر بردگی کنند.
بردههایی که از ظلم سفیدها به تنگ میآمدند، گاه فرار میکردند و به قبیلههای سرخ پوست پناهنده میشدند.
یکی از قبیلههایی کهاین بردهها را پناه میداد قبیلهای در جنوب آمریکا به نام «سمینول» بود.
سیاهان در دهکدههای سرخ پوستان سمینول به آرامش میرسیدند، با دختران سرخ پوست ازدواج میکردند و فرزندانشان را به صورت انسانهایی آزاد بزرگ میکردند.
سرزمین سمینولها در چشم دولت آمریکا زمینی بسیار حاصلخیز بود که میتوانست به کشتزارهای عظیم پنبه تبدیل شود؛ اما حضور سرخ پوستها دراین منطقه که روزگارشان را با شکار میگذراندند و به مزارع کوچک ذرت بسنده میکردند، مانع بزرگی برای به ثمر رسیدناین اندیشههای اقتصادی بزرگ بود.
چیزی نگذشت که فرار بردهها به دهکدههای سرخ پوستی بهانه خوبی به دست آمریکاییها داد.
آنها اعلام کردند که سرخ پوستها بردهها را به فرار تحریک میکنند و چادرهای آنها پناهگاه بردههای فراری و تبهکار است. دولت بدون هیچ هشداری حمله به دهکدههای سرخ پوست نشین را آغاز کرد و بدون آنکه در جست و جوی بردهها باشد، چادرها را به آتش میکشید و مرد و زن و کودک را به قتل میرساند.
کشتار سمینولها، سرزمین وسیعی را در اختیار دولت آمریکا گذاشت که آن را با قیمت خوبی به سرمایه داران سفید فروخت.
با نابودی سمینولها و آماده شدن زمینهای آنها برای کشت پنبه قیمت برده در آمریکا به شدت بالا رفت؛ بردههایی که بایداین زمینها را بـه مـزارع بـزرگ و پنبه تبدیل میکردند.
آزادیاین زمینها سنگ بنای برپایی « امپراتوری پنبه » در آمریکا بود.
این امپراتوری،آمریکا را به بزرگ ترین تولیدکنندهی پنبه در جهان تبدیل کرد.
پنبهای که ازایـن مـزارع به دست میآمد، به انگلستان صادر میشد تا چرخ کارخانههای ریسندگی منچستر به گردش بیفتد.
پارچههای منچستر نیز صنایع پارچه بافی بسیاری از کشورهای مشرق زمین را به نابودی کشاندند.
اکنوناین کشورها برای به دست آوردن لباسی که تنشان را بپوشاند، به آمریکا و انگلستان وابسته بودند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی،ج 5 ص 49
📜برگی از #استعمار
قسمت چهل و هشتم:
تب طلا
ســـــــرخ پوستهایی که به قانون دولت سفیدها گردن گذاشته بودند و راهی غرب میسی سی پی شده بودند، باید در صلح و آرامش، بدون آنکه چشمشان به هیچ سفیدپوستی بیفتد، زندگی میکردند.
اما تنها ده سال از این کوچ اجباری گذشته بود که در کالیفرنیا طلا پیدا شد و در عرض چند ماه هزاران سفیدپوست از میسی سی پی گذشتند تا به جست و جوی طلا بروند.
اما دولت آمریکا که به سرخ پوستها قول داده بود، غرب رودخانه «تا هنگامیکه سبزه میروید» به آنها متعلق است، چه پاسخی برای آنها داشت؟
پس از مدتی اعلامیه «تقدیر» از طرف دولت آمریکا صادر شد.
در این اعلامیه آمده بود: تقدیر و سرنوشت حکم میکند که اروپاییها و فرزندان آنها بـر سراسر قاره آمریکا حکومت کنند.
آنها نماینده ی نژاد برتر و پیروز هستند و مسئولیت نگهداری از جنگلها و بیرون آوردن ثروتهایی که در این زمینها نهفته است، به عهده آنهاست.
این اعلامیه عجیب جواب دولت آمریکا به رؤسای قبایلی بود که آنها را به عهدشکنی متهم میکردند.
جالب است که تنها یک گروه از سفیدپوستان با این اعلامیه مخالفت کردند؛ ساکنان «نیوانگلند» که همه ی سرخ پوستهای سرزمینشان را کشته یا آواره کرده بودند.
اکنون کالیفرنیا به عنوان سی و یکمین ایالت آمریکا مشخص شده بود؛ اما هنگامیکه خـبـر پیـدا شـدن رگههایی از طلا در کوههای «کلرادو» منتشر شد، ایالاتهای تازه کانزاس و نبراسکا در سرزمینهای سرخ پوستها متولد شدند.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج5 ص 52