امروز یه یه ربع/بیست دقیقه ای نشستیم با این خواهرمون غر زدیم .
بنده خدا خیلی دلش پر بود🦦.
منم که دلم پر تر نشستم همراهیش کردم . حالا هم رفته به بچه هاش شیر بده و برگرده😂.
اوبونتو|ubuntu
امروز یه یه ربع/بیست دقیقه ای نشستیم با این خواهرمون غر زدیم . بنده خدا خیلی دلش پر بود🦦. منم که دلم
اصلا تو نگاهش یه " عامو ما دارُم دیوونه میشُم " ِ خاصی بود😔😂.
اوبونتو|ubuntu
نمیدونم باید باهاش چیکار کرد.
اما بچه ها جونم! بحث دلتنگی مفصله ؛
از یه ساعتی به بعد هم که بیشتر بپردازی بهش یهو به خودت میای میبینی عه!؟ بازم که گلایِ قالی رو آبیاری کردی.
بازم که کل چشم ُ صورتت خیسه .
اون وقت بیا و جمعش کن .
واسه همین بعضی وقتا نپردازیم بهش بهتره .
اونم امروز که همینجورشم غمم گینه ُ دارم تلاش میکنم اینجا رو هم غمگین نکنم🦦 .
اما من تا اونجایی که شده خواستم که شادیامو تقسیم کنم پس الان بذارید غمامو تک خوری نکنم .
حقیقتاً یه قسمتی از من درد میکنه که واسش اسمی ندارم توضیحی هم ندارم ؛
فقط میتونم بگم یه بخشی از من درد میکنه .
شایدم دلتنگی نیست .
نمیدونم هرچی هست مربوط میشه به این دل .
منی که همیشه از خودم راضی بودم این سری از خودم اصلاً راضی نیستم ؛ و این بده .
احساس میکنم دارم به خودم آسیب میزنم .
و امیدوارم اینجور نباشه .
اگه تصمیم هام باعث آسیب به خودمُ خانواده ام شه . چی؟
اه چه حسِ مبهمی .
دلم میخواد برم اون منِ قدیمیو پیداش کنم ، ببرمش بچرخونمشُ باهاش همه دیوونه بازی هامو امتحان کنم .
رو چمنا بغلتیم ؛ دوچرخه سوار شیم ؛ بستنی بخوریم ؛ با یه هندزفری آهنگ گوش بدیم ؛ نقاشی کنیم ؛ کیک درست کنیم و و و .
دلم براش تنگ شده اون با کوچیک ترین چیزا میخندید ُخوشحال میشد .
اوبونتو|ubuntu
شاید دلتنگم واسه خاطره هایی که هیچ موقع تجربشون نکردم . .
مثلاً اینکه ما چقدر با هم خاطرههای قشنگ نداریم!
چقدر با هم چای نخوردیم، فیلم ندیدیم و نخندیدیم.
تئاتر و سینما نرفتیم.
میدونی چیه؟ ما خیلی كارهای نكرده داریم.