اینروزا کلی حرف واسه گفتنه و من پر از سکوتم؛
باید گفت از حس و حال اینروزا ، دیر و زود داره ، اما گفته میشه . .
*باید صبر کرد:)!
هدایت شده از Death says hello!
#Death_says_hello
#P_2
صدای لولاهای کهنه و داغان دروازه بلند میشوند. دو نفر دستگیرههای فلزی را گرفته و میکشند. سر نگهبان سلاحش را که یک تکه آهن بلند است در دست راست و کیسه نخنما شده مندرسی را در دست چپش میفشارد. قدمی جلو میگذارد و خود را از فاصله کمی که بین دو در دروازه ایجاد شده رد میکند و یکی از نگهبانان هم که فانوس و چوب دستیای به همراه دارد به با او میرود.
نفسها در سینه حبس شده یقین دارم هیچ یک از افراد حاضر در پناهگاه پلک هم نمیزنند. دوباره همان سکوت کر کننده و انتظار عذاب آور...
احتمالا حتی یک دقیقه هم نمیشود که آن دو پناهگاه را ترک کرده اند؛ اما جالب است بدانید که زمان در چنین شرایطی قابلیت ارتجاعی دارد. مثل آبنبات کرهای کش میآید و معنای خود را از دست میدهد. آنوقت است که تصور میکنی تا ابد در یک سلول انفرادی زندانی شدهای و تاریکی ذره ذره تمام وجودت را میبلعد.
فریاد سر نگهبان به گوش میرسد:
- وضعیت سفید!
صدای نفسهای عمیق و نالههای از سر آسودگی افراد داخل پناهگاه بلند میشود. کاپیتان به سمت دروازه پا تند میکند. سرنگهبان و شخص همراهش در آستانه دروازه ظاهر میشوند. نگهبان یک نفر را روی کولش گذاشته و حمل میکند.
- آلوده نیست. هنوز زنده است اما اوضاعش رو به راه نیست.
این را سر نگهبان گفت. کاپیتان سری تکان میدهد و کمی مکث میکند. سپس رویش را سمت جمعیت میچرخاند:
- دختری که دیروز صبح به پناهگاه اومد کجاست؟
من را میگوید. آب دهانم را فرو بردم و قدمی جلو میگذارم و دستم را بالا میگیرم:
- م.. منم
نور فانوس چند نگهبان به سمتم میچرخد. پلک هایم را نیمه میبندم تا نور چشمم را نزند.
- بیا نزدیک تر.
جلوتر میروم و درحالی که سرم پایین است با آهسته ترین حد صدا سلام میکنم.
- اسمت چیه؟
- اس.. اسمم؟ ت.. تلما
- تو تنهایی درسته؟
- ب.. بله.
سری تکان میدهد:
- خوبه. این دختر رو به اتاقت ببر و ازش مراقبت کن. میتونی سهم آب و غذای بیشتری بگیری.
نمیدانم چه جوابی بدهم. با کم رویی سر بالا میآورم که نگاهم در نگاه نافذ کاپبتان گره میخورد. برق برنده درون چشمانش زبانم را کوتاه میکند و چیزی جز "چشم" نمیتوانم بر لب بیاورم.
به سمت آلونک ساخته شده از سنگ و چوبم میروم و نگهبان به همراهم میآید.
- کارت در اومده. تو این دوره زمونه آدم باید کلاه خودشو سفت بچسبه. اینکه یه نفر دیگه سر بارش بشه رسما افتضاحه!
نیشخندی میزنم:
- باهات مخالفم. به نظرم هیچ چیز تو دنیا قوی تر از آدما، وقتی که کنار هم دیگه جمع میشن نیست. اونوقت حتی جا برای آدمای ضعیفی که تنهایی یه روز هم دووم نمیارن هست.
قهقه تمسخرآمیزی سر میدهد.
- حتی قوی تر از "اونها" !؟
به اتاقک میرسیم. از حرکت میایستم و او هم به تبع متوفق میشود. مکث کوتاهی میکنم اما بعد با اطمینان سر تکان میدهم و میگویم:
- آره! همه ی این روزا بالاخره میگذرن!
دوباره میخندد. اینبار آرام تر. درب چوبی را هل میدهم. قژ قژ کنان باز میشود. همانطور که داخل میشود زمرمه میکند:
- خوبه که اینطوری امیدواری!
خم میشود دخترک را روی تتها تخت اتاقک میگذارد. درحالی که با دو قدم تمام طول اتاقک را طی میکند، درحالی که در آستانه در ایستاده رویش را سمتم میچرخاند و با لبخند ژکوندی میگوید:
- اسمم پیته. درواقع پتریکر. پیت صدام میزنن... اگه کمکی احتیاج داشتی تعارف نکن!
و چشمکی میزند.
ابرو بالا میاندازم:
- فکر کردم که چند لحظه پیش گفتی هرکس باید کلاه خودشو بچسبه!
دم عمیقی میگیرد و دستش را پشت گردنش میکشد و با لحنی آغشته به خنده میگوید:
- درسته اما یجورایی حرفا و اون امیدت تحت تاثیرم قرار داد. خب... فعلا.
و بیرون رفت و اتاقک از شدت سستی، به خاطر کوبیده شدن درب لرزید.