『خاطراتشهدا..؛ 』
•انها را از ظاهر نمی توان شناخت...•
قرار بود که به یکی از خط های منطقه فاو برویم. سوار کامیون شدیم و به طرف اروندرود حرکت کردیم. با قایق از رودخانه گذشتیم. وقتی به فاو رسیدیم، شب شده بود. فرمانده گفت: {چون شب شده به خط مقدم نمی رویم همین جا استراحت می کنیم.} به یکی از ساختمانهای فاو رفتیم. و بعد از خواندن نماز و خوردن شام به علت خستگی زیاد، زود خوابیدیم. آن شب رزمندهای به نام {ابراهیم فرجپور} که خیلی شوخ طبع بود، کنار من خوابید تا ان شب هیچ کس فکر نمی کرد که او حتی نماز صبح را سر وقت بخواند. و گاهی سر به سرش می گذاشتیم و می گفتیم :{چرا بلند نمیشوی نماز صبح بخوانی؟} او میگفت: {ما سعادت نداریم،}؛ اما آن شب که کنار من خوابیده بود، ناگهان در نیمه های شب همه را از خواب بیدار کرد و فریاد کشید: {بلند شوید، بلند شوید، شیمیایی زدند. همه از خواب بیدار شدیم و به سرعت ماسک را بر روی صورتمان گذاشتیم. خوشبختانه هیچ کس شیمیایی نشد. من هم توجهی به این اتفاق نکردم و همه چیز را فراموش کردم. فردای آن شب به خط مقدم رفتیم و دو روز بعد فرج پور شهید شد. مدتی بعد از شهادت او، یک نفر از مسئولان بیسیم گردان که میهمان ما بود به من به من گفت:{فلانی خدا را شکر کن که آن شب شیمیایی نشدید.} گفتم: {چه طور؟} گفت: {همان دوستت که خیال میکردی حتی نماز صبح را هم نمی خواند آن شب مشغول خواندن نماز شب بود. در آن موقع بی سیم پیام داد: {شیمیایی زده اند. مسئول بی سیم گردان شما خوابش برده بود و فقط فرش پور بیدار بود. و همه را بیدار کرد و شما را از یک حادثه حادثه و نجات داد.} پرسیدم: {تو از کجا فهمیدی؟} گفت: {مسئول بی سیم شما چند روز بعد این موضوع را برای من تعریف کرد و من تازه فهمیدم چه انسان وارسته ای را از دست دادیم.}
•مجموعه ایثارگران•
؛ ...(:✒️📻
#شهدا #شیمیایی #نماز_شب
🌊🌴| @vaalfajr8_ir