4_5900107096908629601.mp3
12.31M
↷● سخنرانۍ کوتاه اخلاقۍ●↶
🔊فایل صوتے🔊
🎤واعظ: #استاد_عالی
نمایش صوتی دیدار در مه
داستان تشرف به محضر امام زمان
عجل الله تعالی فرجه الشریف
#امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
#فایل_صوتي_امام_زمان
#داستان
#دیدار_در_مه
🌸بسیار جالب و شنیدنی🌸
🌹 #انتشار_دهید
🆔 @vaezin_313 💐
غوغای اهل معرفت با ذره ای از علم امام.mp3
3.94M
در مسیر بندگی 842
#امام_رضا_علیه_السلام
#شیخ_بهایی
#توبه
#داستان
🎙@vaezin_313 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان بسیار شنیدنی تنها شخصی که با امام زمان «عج» شوخی می کرد
#حاج آقا_عالی
🆔 @vaezin_313
✨﷽✨
📚 #داســتــان
💫پسری با اخلاق و نیک سیرت،
اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم ...!
💫پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند
و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشا ا... خدا او را هدایت میکند...!
💫دختر گفت:
پدر جان مگر خدایی که هدایت میکند،
با خدایی که روزی میدهد،فرق دارد ...؟!
#اعتماد_به_خدا♥️
@vaezin_313
↶【به ما بپیوندید
16.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚#داستان زندگی #دختر_بی_خدا
و #بی_حجابی که در آخر #طلبه شد
👌از دست ندید
http://eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
16.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚#داستان زندگی #دختر_بی_خدا
و #بی_حجابی که در آخر #طلبه شد
👌از دست ندید
http://eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
#داستان
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید
🤲🥀🤲
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
✨﷽✨
#داستان
✍مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد... تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم... مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم (چارلی چاپلین)
❤️❤️❤️🌼🌼🌼🌺🌺🌺
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
✨﷽✨
#داستان
✍مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد... تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم... مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم (چارلی چاپلین)
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🌷🌷🌷🌷🌷🌷
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
#داستان
شهیدی_که_دم_در_بهشت_نگه_داشته_شده_بود...!
🌷رفاقتهای زمان جنگ عجیب بود؛ یک فرمانده گردان به نام «ماشاءالله رشیدی» داشتیم، او شب عملیات «کربلای 5» میخواست وارد عملیات شود؛ دم خط به سنگر من آمد؛ گردان هنوز نرسیده بود، او موضوعی تعریف کرد.
🌷رشیدی فرمانده گروهانی به نام ذکیزاده داشت که دو روز پیش شهید شده بود؛ رشیدی میگفت: من و ذکیزاده با هم عهد بستیم که هر کدام از ما زودتر شهید شد، وارد بهشت نشود، تا دیگری بیاید، دیشب ذکیزاده را خواب دیدم که به من میگفت: «ماشاءالله مرا دم در نگه داشتی چرا نمیآیی؟!»
🌷وقتی رشیدی این موضوع را تعریف کرد، فهمیدم که به زودی شهید میشود؛ او را نگه داشتم اما رفت و درگیر خط شد؛ بلافاصله هم شهید شد .
💐😭💐🤲🤲
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
#داستان
📚اخلاص حضرت موسی (ع)
موسی علیه السلام پیش از نبوت از مصر فرار کرد و پس از تحمل آن همه سختی و گرسنگی، به مدین رسید. دید عده ای برای آب دادن گوسفندان در کنار چاهی گرد آمده اند. در میان آنها دختران شعیب پیغمبر هم بودند.
موسی به دختران شعیب کمک کرد و گوسفندان آنها را آب داد. دختران به خانه برگشتند. پس از آنکه موسی زیر سایه ای آمد و از فرط گرسنگی دعا کرد که خداوند نانی برای رفع گرسنگی به او برساند.
یکی از دختران حضرت شعیب علیه السلام نزد موسی آمد و گفت: پدرم تو را میخواهد تا پاداش آب دادن گوسفندان ما را به تو بدهد. موسی همراه دختر به منزل شعیب آمد. وقتی وارد شد، دید غذا آماده است. موسی کنار سفره نمی نشست و همچنان ایستاده بود.
شعیب به او گفت:
- جوان! بنشین شام بخور.
موسی پاسخ داد: پناه به خدا میبرم.
شعیب گفت: چرا؟ مگر گرسنه نیستی؟
موسی جواب داد: چرا! ولی میترسم که این غذا پاداش آب
دادن گوسفندان باشد. ما خاندانی هستیم که کاری را که برای خدا و آخرت انجام داده ایم، اگر در برابر آن زمین را پر از طلا کنند و به ما بدهند ذره ای از آن را نخواهیم گرفت.
شعیب قسم خورد که غذا به خاطر پاداش نیست و مهمان نوازی عادت او و پدران اوست. آن گاه موسی نشست و مشغول غذا خوردن شد.
🤲💐🤲💐🤲💐
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊
#داستان
📚اخلاص حضرت موسی (ع)
موسی علیه السلام پیش از نبوت از مصر فرار کرد و پس از تحمل آن همه سختی و گرسنگی، به مدین رسید. دید عده ای برای آب دادن گوسفندان در کنار چاهی گرد آمده اند. در میان آنها دختران شعیب پیغمبر هم بودند.
موسی به دختران شعیب کمک کرد و گوسفندان آنها را آب داد. دختران به خانه برگشتند. پس از آنکه موسی زیر سایه ای آمد و از فرط گرسنگی دعا کرد که خداوند نانی برای رفع گرسنگی به او برساند.
یکی از دختران حضرت شعیب علیه السلام نزد موسی آمد و گفت: پدرم تو را میخواهد تا پاداش آب دادن گوسفندان ما را به تو بدهد. موسی همراه دختر به منزل شعیب آمد. وقتی وارد شد، دید غذا آماده است. موسی کنار سفره نمی نشست و همچنان ایستاده بود.
شعیب به او گفت:
- جوان! بنشین شام بخور.
موسی پاسخ داد: پناه به خدا میبرم.
شعیب گفت: چرا؟ مگر گرسنه نیستی؟
موسی جواب داد: چرا! ولی میترسم که این غذا پاداش آب
دادن گوسفندان باشد. ما خاندانی هستیم که کاری را که برای خدا و آخرت انجام داده ایم، اگر در برابر آن زمین را پر از طلا کنند و به ما بدهند ذره ای از آن را نخواهیم گرفت.
شعیب قسم خورد که غذا به خاطر پاداش نیست و مهمان نوازی عادت او و پدران اوست. آن گاه موسی نشست و مشغول غذا خوردن شد.
🤲💐🤲💐🤲💐
eitaa.com/joinchat/505020435C02fc644174
○واعظین313🕊