🔴 #امر_به_معروف
به معنای فضولی کردن نیست❌
چرا دشمنای ما دائما تلاش دارند امر به معروف رو فضولی جِلوه بدن؟😏☝️
⭕️چون دشمن از امر به معروف مومنان #ترس داره...
و میدونه موجب #اصلاح_جامعه میشه...🍃
🔴نه تنها فضولی نیست بلکه امر به معروف و نهی از منکر ضامنِ حفظ #آزادیِ افراده
رسول خدا (ص) فرمودند:
كسى كه امر به معروف و نهى از منكر كند جانشين خدا و پيامبر در روى زمين است...😊👌
📗تفسير مجمع البيان،ج1،ص 484،ذيل آيه 104 آل عمران
@Vajebefaramushshode
🌸🍃🌸
زنها را #درک کنید....
من که می گویم ؛ " #گیردادنِ_زنها اصلاً چیز بدی نیست..."
زنی که گیر می دهد، یعنی تو را #دوست دارد ، زیاد هم دوست دارد...❤️
زنی که مقصدِ نگاهِ تو برایش #مهم است، می ترسد که از چشمانت افتاده باشد..
زنی که برایش مهم باشد که تو #محبت و توجهت را کجا و چه اندازه خرج می کنی، کاملاً #معصومانه، #ترسِ از دست دادنِ تو را دارد...
زنی که با بی توجهی ات #بغضش می گیرد، بی پناه است و جز تو کسی را ندارد...💔
غر زدن و گیر دادن، شیرِ اطمینانِ دوست داشتنِ زن هاست...💋
زنی که دوستت #ندارد، گیرهایش را #جای_دیگری می دهد.
#محال است زنی بی #عشق ، سرش را روی بالش بگذارد...💗
این به تو بستگی دارد ...
که زنی که کنارت نفس می کشد ، عاشقت باشد یا نه!🌹
نباید به گیر دادنِ زن ها گیر داد...
زن های #عاشق، گیر می دهند، زن های #عاشق_تر، بیشتر...🌷
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣2⃣#قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تل
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
1⃣2⃣#قسمت_بیست ویکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💢 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💢 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💢 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💢 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
💠احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
💢از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
💠 جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
💢از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
💠 عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
💢گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣3⃣#قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
1⃣3⃣#قسمت_سی_ویکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
💢صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
💢 مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
💢 از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
💢پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
💢همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
💢همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
💢 احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
💢 عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
💢 چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 5⃣3⃣#قسمت_سی_پنجم 🏴پرتودوازهم🏴 💢خودت را #فقط_به_خدا بس
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
6⃣3⃣#قسمت_سی_ششم
💢درست همان جا که #گمان مى برى #انتهاى وادى مصیبت است ، #آغاز مصیبت تازه اى است....
مگرنه #بچه_ها در محاصره دشمن🐲 اند؟ مگر نه اسب🐎 و خود و سپر و شمشیر 🗡و نیزه و #قساوت ، مشتى زن و کودك را در #محاصره گرفته ⁉️
مگر نه #آفتاب_عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاك ، آتش🔥 مى ریزد؟
اصلا مگر نه هر داغدار و مصیبت دیده اى به دنبال #سرپناهى مى گردد،
🖤 به دنبال گوشه اى ، ستونى ، دیوارى ، سایه اى تا غم خویش را در بغل بگیرد و با #غصه خویش سر کند؟
پس این #خیمه_ها فرصت مغتنمى است که بچه ها را در سایه سار آن پناه دهى و به التیام دردهایشان بنشینى.
اما هنوز این اندیشه ات را تمام و کمال ، به انجام نرسانده اى... که ناگهان صداى #طبل و #دهل ، صداى #فریاد و #هلهله ،
💢صداى #سم_اسبان و #بوى_دود، #دودآتش و #مشعل در روز، دلت را فرو مى ریزدوتن#بچه_هاى_کوچک_داغدیده را مى لرزاند.تا به خود بیایى و سر بر گردانى... و چاره اى بیندیشى....،
#آتش از سر و روى #خیمه_ها بالا رفته است... و حتى به #دامان تنى چند از #دختران و #کودکان گرفته است...
🖤باور نمى کنى...
این مرتبه از #پستى و #قساوت را نمى توانى باور کنى.... اما این صداى #ضجه بچه هاست.. این آتش🔥 است که از همه سو زبانه میکشد و این دود است که #چشمها را مى سوزاند و نفس را تنگ مى کند... و این حضور چهره به چهره دشمن است و این صداى #استغاثه و نواى بغض آلود بچه ها ست که :
عمه جان چه کنیم ؟ به کجا پناه ببریم ؟
💢و این #سجاد است که با دست به سمتى اشاره مى کند و به تو مى گوید:
_✨عمه جان ! از این سمت فرار کنید، بچه ها را به این بگریزانید.کدام سمت ؟
کدام جهت ⁉️ کدام روزنه از آتش و دشمن ، خالى است ؟در بیابانى که #دشمن بر #همه_جاى آن چنگ انداخته ،... به سوى کدام مقصد، به امید کدام مامن ، فرار مى توان کرد؟
و چه معلوم که #دشمن از این آتش ، سوزانده تر نباشد.
🖤اینکه تو #مضطر و مستاصل مانده اى و بهت زده به اطراف نگاه مى کنى،...
نه از سر این است که خداى نکرده خود را باخته باشى... یا توان از کف داده باشى ،بل از این #روست که نمى دانى از کجا #شروع کنى ، به کدام کار اول همت بگمارى ،... کدام #مصیبت را اول سامان دهى ، کدام زخم را اول به مداوا بنشینى.اول جلوى هجوم دشمن را بگیرى ؟ به #مهار کردن آتش فکر کنى ؟
به گریزاندن بچه ها بیندیشى...
💢به خاموش کردن آتش #لباسهایشان بپردازى ؟ کوچکترها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه 🏕بیرون بیندازى ؟ #ستون خیمه را از فرو افتادن نگه دارى ؟ به آنکه گلیم از زیر بیمارت به یغما مى کشد هجوم کنى ؟
تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معرکه در ببرى ⁉️مگر در یک #زینب چند دست دارد؟
🖤چند چشم ؟ چند زبان ؟ و چند دل ؟
براى سوختن و #خاکستر شدن ؟
بچه ها و زنها را به سمت اشاره 👈#سجاد، فرمان گریز مى دهى !
اما... اما آنها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و #آتش را مشتعل تر کنند. به آنها مى گویى بمانند...
و با دست به خاموش کردن #آتشهایشان مى پردازى ، اماان #آتش که یک شعله نیست ، #ازیک_سونیست .
💢تا یک سمت را با تاول #دستها خاموش مى کنى ، سمت دیگر لباس 👕دیگر گر گرفته است.از این سو، ستون خیمه در آتش مى سوزد و بیم فروریختن خیمه ⛺️و آتش مى رود. از آن خیمه هاى دیگر بچه ها با #استیصال تو را صدا مى زنند.آنکه چشم به#گلیم_بسترسجاد داشته است ، گلیم را از زیر تن او کشیده و او را بر زمین افکنده و رفته است.در چشم به هم زدنى ، بچه هاى مانده را به دو بال از #خیمه مى تارانى ،...
🖤#سجاد را در بغل مى گیرى و از خیمه بیرون مى زنى.به محض خروج شما،.. #خیمه فرو مى ریزد #آتش ، هستى اش را در بر مى گیرد.#سجاد را به فاصله از آتش مى خوابانى،...
#بچه_هاى_آتش_گرفته را به شن و خاك هدایت مى کنى... و به سمت خیمه دیگر #مى_دوى... در آن خیمه ، بچه ها از #ترس به آغوش هم #پناه برده اند و مثل بید مى لرزند. بچه ها را از خیمه بیرون مى کشانى و به سمت #بیابان مى دوانى.آتش🔥 همچنان #پیشروى مى کند...
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
🌸🍃🌸
زنها را #درک کنید....
من که می گویم؛ " #گیردادنِ_زنها اصلاً چیز بدی نیست..."
زنی که گیر می دهد، یعنی تو را #دوست دارد ، زیاد هم دوست دارد..❤️
زنی که مقصدِ نگاهِ تو برایش #مهم است، می ترسد که از چشمانت افتاده باشد..
زنی که برایش مهم باشد که تو #محبت و توجهت را کجا و چه اندازه خرج می کنی، کاملاً #معصومانه، #ترسِ از دست دادنِ تو را دارد..
زنی که با بی توجهی ات #بغضش می گیرد، بی پناه است و جز تو.. کسی را ندارد...💔
غر زدن و گیر دادن، شیرِ اطمینانِ دوست داشتنِ زن هاست...💋
زنی که دوستت #ندارد، گیرهایش را #جای_دیگری می دهد.
#محال است زنی بی #عشق ، سرش را روی بالش بگذارد...💗
این به تو بستگی دارد...که زنی که کنارت نفس می کشد ، عاشقت باشد یانه!🌹
نباید به گیر دادنِ زن ها گیر داد...
زن های #عاشق، گیر می دهند، زن های #عاشق_تر، بیشتر...🌷
@Vajebefaramushshode
🌸🍃🌸
زنها را #درک کنید....
من که می گویم ؛ " #گیردادنِ_زنها اصلاً چیز بدی نیست..."
زنی که گیر می دهد، یعنی تو را #دوست دارد ، زیاد هم دوست دارد...❤️
زنی که مقصدِ نگاهِ تو برایش #مهم است، می ترسد که از چشمانت افتاده باشد...
زنی که برایش مهم باشد که تو #محبت و توجهت را کجا و چه اندازه خرج می کنی، کاملاً #معصومانه، #ترسِ از دست دادنِ تو را دارد...
زنی که با بی توجهی ات #بغضش می گیرد، بی پناه است و جز تو... کسی را ندارد...💔
غر زدن و گیر دادن ، شیرِ اطمینانِ دوست داشتنِ زن هاست...💋
زنی که دوستت #ندارد، گیرهایش را #جای_دیگری می دهد
#محال است زنی بی #عشق ، سرش را روی بالش بگذارد...💗
این به تو بستگی دارد...که زنی که کنارت نفس می کشد ، عاشقت باشد یانه!🌹
نباید به گیر دادنِ زن ها گیر داد... زن های #عاشق، گیر می دهند، زن های #عاشق_تر، بیشتر...🌷
@Vajebefaramushshode
#ایده
#راهکارهای همراهی خانواده با
آمر به معروف 😍😍
🔴 گاهی اولین مخالفین من و شما در امر به معروف و نهی از منکر #نزدیکان ما هستند 😑
چون دوستمون دارن، نگرانند!👇
1⃣ اولا #ترس رو برای اونها هم بشکنید
🔻بگید ببین عزیزم، هیچکس منو نمیکُشه، خیالت راحت...☺️
من به این راحتی #شهید نمیشم، توفیق شباهت به حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) رو به راحتی به ما نمیدن که! 👇
💢ولی اگه از #تذکر دادن نگرانی؛
اینو بدون چهل سال از انقلاب گذشته، ما چهل تا #شهید امر به معروف و نهی از منکر داشتیم
⁉️ولی سالی 18 هزار نفر تو تصادفات می میرن! شما از #ماشین سوار شدن می ترسین؟
خانواده تون می ترسه؟!
چرا تو بازم #ماشین سوار میشی؟ چرا از عرض خیابون رد میشی و نمی ترسی؟ چرا تو جاده، اتوبوس سوار میشی و نمی ترسی؟🤔
👈معلومه این ترس قبل از #امر_به_معروف، واقعا از شیطان است!
🔻بعدش هم اَجَلُکُم کُلُّکم مَعلوم و مَحتوم...
🍃سهراب میگفت : و نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست!
❗️بعضیا فکر میکنن #امربهمعروف کنن، فردا از دنيا میرن! امربهمعروف نکنن، خیلی عمر میکنن...!
🔻بگید روایت داریم اون لحظه ای که باید بریم، می ریم...
🍃حکیم خیام میگه : پیمانه که پُر شود چه بغداد و چه بلخ / این کاسه که سر رسد چه شیرین و چه تلخ /
👈 پس برای همراه کردن خانواده، ترس رو براشون بشکنید.
✍ استاد علی تقوی
@Vajebefaramushshode
✅ #راهکارهای_همراهی_خانواده با
آمر به معروف
⭕️ گاهی اولین مخالفین من و شما در امر به معروف و نهی از منکر، نزدیکان ما هستند؛
چون دوستمون دارن، نگرانند!👇
1⃣ اولا #ترس رو برای اونها هم بشکنید!
🔻بگید ببین عزیزم، هیچکس منو نمیکُشه، خیالت راحت!
من به این راحتی شهید نمیشم، توفیق شباهت به حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) رو به راحتی به ما نمیدن که! 👇
💢ولی اگه از #تذکر دادن نگرانی؛
اینو بدون چهل سال از انقلاب گذشته، ما چهل تا #شهید امر به معروف و نهی از منکر داشتیم
⁉️ولی سالی 18 هزار نفر تو تصادفات می میرن! شما از ماشین سوار شدن می ترسین؟
خانواده تون می ترسه؟!
چرا تو بازم ماشین سوار میشی؟ چرا از عرض خیابون رد میشی و نمی ترسی؟ چرا تو جاده، اتوبوس سوار میشی و نمی ترسی؟🤔
👈معلومه این ترس قبل از #امر_به_معروف، واقعا از شیطان است!
🔻بعدش هم اَجَلُکُم کُلُّکم مَعلوم و مَحتوم...
🍃سهراب میگفت : و نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست!
❗️بعضیا فکر میکنن امر به معروف کنن، فردا از دنيا میرن! امر به معروف نکنن، خیلی عمر میکنن...!
🔻بگید روایت داریم اون لحظه ای که باید بریم، می ریم...
🍃حکیم خیام میگه : پیمانه که پُر شود چه بغداد و چه بلخ / این کاسه که سر رسد چه شیرین و چه تلخ /
👈 پس برای همراه کردن خانواده، ترس رو براشون بشکنید.
✍ استاد علی تقوی
#کربلا
#محرم
#عصر_عاشورا
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
به ما بپیوندید👇🏻
•❥🌺━┅┄┄
@Vajebefaramushshode
✅ #راهکارهای_همراهی_خانواده با
آمر به معروف
⭕️ گاهی اولین مخالفین من و شما در امر به معروف و نهی از منکر، نزدیکان ما هستند؛
چون دوستمون دارن، نگرانند!👇
1⃣ اولا #ترس رو برای اونها هم بشکنید!
🔻بگید ببین عزیزم، هیچکس منو نمیکُشه، خیالت راحت!
من به این راحتی شهید نمیشم، توفیق شباهت به حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) رو به راحتی به ما نمیدن که! 👇
💢 ولی اگه از #تذکر دادن نگرانی؛
اینو بدون چهل سال از انقلاب گذشته، ما چهل تا #شهید امر به معروف و نهی از منکر داشتیم
⁉️ ولی سالی 18 هزار نفر تو تصادفات می میرن! شما از ماشین سوار شدن می ترسین؟
خانواده تون می ترسه؟!
چرا تو بازم ماشین سوار میشی؟ چرا از عرض خیابون رد میشی و نمی ترسی؟ چرا تو جاده، اتوبوس سوار میشی و نمی ترسی؟ 🤔
👈 معلومه این ترس قبل از #امر_به_معروف، واقعا از شیطان است!
🔻 بعدش هم اَجَلُکُم کُلُّکم مَعلوم و مَحتوم...
🍃 سهراب میگفت : و نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست!
❗️بعضیا فکر میکنن امر به معروف کنن، فردا از دنيا میرن! امر به معروف نکنن، خیلی عمر میکنن...!
🔻بگید روایت داریم اون لحظه ای که باید بریم، می ریم...
🍃 حکیم خیام میگه : پیمانه که پُر شود چه بغداد و چه بلخ / این کاسه که سر رسد چه شیرین و چه تلخ /
👈 پس برای همراه کردن خانواده، ترس رو براشون بشکنید.
✍ استاد علی تقوی
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
به ما بپیوندید👇🏻
•❥🌺━┅┄┄
@Vajebefaramushshode
یاد خدا ۲۱.mp3
10.42M
مجموعه #یاد_خدا ۲۱
#استاد_شجاعی | #دکتر_رفیعی
مکانیسم تأثیر «ذکر حقیقی» و اُنس با خدا، در کنترل انواع #ترس های انسان با تحلیل یکی از قصههای قرآن!
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@Vajebefaramushshode
✅ #راهکارهای_همراهی_خانواده با
آمر به معروف
⭕️ گاهی اولین مخالفین من و شما در امر به معروف و نهی از منکر، نزدیکان ما هستند؛
چون دوستمون دارن، نگرانند!👇
1⃣ اولا #ترس رو برای اونها هم بشکنید!
🔻بگید ببین عزیزم، هیچکس منو نمیکُشه، خیالت راحت!
من به این راحتی شهید نمیشم، توفیق شباهت به حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) رو به راحتی به ما نمیدن که! 👇
💢ولی اگه از #تذکر دادن نگرانی؛
اینو بدون چهل سال از انقلاب گذشته، ما چهل تا #شهید امر به معروف و نهی از منکر داشتیم
⁉️ولی سالی 18 هزار نفر تو تصادفات می میرن! شما از ماشین سوار شدن می ترسین؟
خانواده تون می ترسه؟!
چرا تو بازم ماشین سوار میشی؟ چرا از عرض خیابون رد میشی و نمی ترسی؟ چرا تو جاده، اتوبوس سوار میشی و نمی ترسی؟🤔
👈معلومه این ترس قبل از #امر_به_معروف، واقعا از شیطان است!
🔻بعدش هم اَجَلُکُم کُلُّکم مَعلوم و مَحتوم...
🍃سهراب میگفت : و نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست!
❗️بعضیا فکر میکنن امر به معروف کنن، فردا از دنيا میرن! امر به معروف نکنن، خیلی عمر میکنن...!
🔻بگید روایت داریم اون لحظه ای که باید بریم، می ریم...
🍃حکیم خیام میگه : پیمانه که پُر شود چه بغداد و چه بلخ / این کاسه که سر رسد چه شیرین و چه تلخ /
👈 پس برای همراه کردن خانواده، ترس رو براشون بشکنید.
✍ دکتر علی تقوی
#کربلا
#محرم
#عصر_عاشورا
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
به ما بپیوندید👇🏻
•❥🌺━┅┄┄
@Vajebefaramushshode