eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
118 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 به معنای فضولی کردن نیست❌ چرا دشمنای ما دائما تلاش دارند امر به معروف رو فضولی جِلوه بدن؟😏☝️ ⭕️چون دشمن از امر به معروف مومنان داره... و میدونه موجب میشه...🍃 🔴نه تنها فضولی نیست بلکه امر به معروف و نهی از منکر ضامنِ حفظ افراده رسول خدا (ص) فرمودند: كسى كه امر به معروف و نهى از منكر كند جانشين خدا و پيامبر در روى زمين است...😊👌 📗تفسير مجمع البيان،ج1،ص 484،ذيل آيه 104 آل عمران @Vajebefaramushshode
🌸🍃🌸 زن‌ها را کنید.... من که می گویم ؛ " اصلاً چیز بدی نیست..." زنی که گیر می دهد، یعنی تو را دارد ، زیاد هم دوست دارد...❤️ زنی که مقصدِ نگاهِ تو برایش است، می ترسد که از چشمانت افتاده باشد.. زنی که برایش مهم باشد که تو و توجهت را کجا و چه اندازه خرج می کنی، کاملاً ، از دست دادنِ تو را دارد... زنی که با بی توجهی ات می گیرد، بی پناه است و جز تو کسی را ندارد...💔 غر زدن و گیر دادن، شیرِ اطمینانِ دوست داشتنِ زن هاست...💋 زنی که دوستت ، گیرهایش را می دهد. است زنی بی ، سرش را روی بالش بگذارد...💗 این به تو بستگی دارد ... که زنی که کنارت نفس می کشد ، عاشقت باشد یا نه!🌹 نباید به گیر دادنِ زن ها گیر داد... زن های ، گیر می دهند، زن های ، بیشتر...🌷 @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣2⃣#قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تل
❣﷽❣ 📚 💥 1⃣2⃣ ویکم 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💢 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💢 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💢 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💢 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» 💠احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» 💢از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. 💠 جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. 💢از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. 💠 عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. 💢گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣3⃣#قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره
❣﷽❣ 📚 💥 1⃣3⃣ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. 💢صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. 💢 مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. 💢 از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» 💢پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» 💢همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. 💢همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» 💢 احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. 💢 عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. 💢 چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 5⃣3⃣#قسمت_سی_پنجم 🏴پرتودوازهم🏴 💢خودت را #فقط_به_خدا بس
📚 ⛅️ 6⃣3⃣ 💢درست همان جا که مى برى وادى مصیبت است ، مصیبت تازه اى است.... مگرنه در محاصره دشمن🐲 اند؟ مگر نه اسب🐎 و خود و سپر و شمشیر 🗡و نیزه و ، مشتى زن و کودك را در گرفته ⁉️ مگر نه ، همچنان به قوت ظهر بر سر خاك ، آتش🔥 مى ریزد؟ اصلا مگر نه هر داغدار و مصیبت دیده اى به دنبال مى گردد، 🖤 به دنبال گوشه اى ، ستونى ، دیوارى ، سایه اى تا غم خویش را در بغل بگیرد و با خویش سر کند؟ پس این فرصت مغتنمى است که بچه ها را در سایه سار آن پناه دهى و به التیام دردهایشان بنشینى. اما هنوز این اندیشه ات را تمام و کمال ، به انجام نرسانده اى... که ناگهان صداى و ، صداى و ، 💢صداى و ، و در روز، دلت را فرو مى ریزدوتن را مى لرزاند.تا به خود بیایى و سر بر گردانى... و چاره اى بیندیشى....، از سر و روى بالا رفته است... و حتى به تنى چند از و گرفته است... 🖤باور نمى کنى... این مرتبه از و را نمى توانى باور کنى.... اما این صداى بچه هاست.. این آتش🔥 است که از همه سو زبانه میکشد و این دود است که را مى سوزاند و نفس را تنگ مى کند... و این حضور چهره به چهره دشمن است و این صداى و نواى بغض آلود بچه ها ست که : عمه جان چه کنیم ؟ به کجا پناه ببریم ؟ 💢و این است که با دست به سمتى اشاره مى کند و به تو مى گوید: _✨عمه جان ! از این سمت فرار کنید، بچه ها را به این بگریزانید.کدام سمت ؟ کدام جهت ⁉️ کدام روزنه از آتش و دشمن ، خالى است ؟در بیابانى که بر آن چنگ انداخته ،... به سوى کدام مقصد، به امید کدام مامن ، فرار مى توان کرد؟ و چه معلوم که از این آتش ، سوزانده تر نباشد. 🖤اینکه تو و مستاصل مانده اى و بهت زده به اطراف نگاه مى کنى،... نه از سر این است که خداى نکرده خود را باخته باشى... یا توان از کف داده باشى ،بل از این که نمى دانى از کجا کنى ، به کدام کار اول همت بگمارى ،... کدام را اول سامان دهى ، کدام زخم را اول به مداوا بنشینى.اول جلوى هجوم دشمن را بگیرى ؟ به کردن آتش فکر کنى ؟ به گریزاندن بچه ها بیندیشى... 💢به خاموش کردن آتش بپردازى ؟ کوچکترها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه 🏕بیرون بیندازى ؟ خیمه را از فرو افتادن نگه دارى ؟ به آنکه گلیم از زیر بیمارت به یغما مى کشد هجوم کنى ؟ تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معرکه در ببرى ⁉️مگر در یک چند دست دارد؟ 🖤چند چشم ؟ چند زبان ؟ و چند دل ؟ براى سوختن و شدن ؟ بچه ها و زنها را به سمت اشاره 👈، فرمان گریز مى دهى ! اما... اما آنها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و را مشتعل تر کنند. به آنها مى گویى بمانند... و با دست به خاموش کردن مى پردازى ، اماان که یک شعله نیست ، . 💢تا یک سمت را با تاول خاموش مى کنى ، سمت دیگر لباس 👕دیگر گر گرفته است.از این سو، ستون خیمه در آتش مى سوزد و بیم فروریختن خیمه ⛺️و آتش مى رود. از آن خیمه هاى دیگر بچه ها با تو را صدا مى زنند.آنکه چشم به داشته است ، گلیم را از زیر تن او کشیده و او را بر زمین افکنده و رفته است.در چشم به هم زدنى ، بچه هاى مانده را به دو بال از مى تارانى ،... 🖤 را در بغل مى گیرى و از خیمه بیرون مى زنى.به محض خروج شما،.. فرو مى ریزد ، هستى اش را در بر مى گیرد. را به فاصله از آتش مى خوابانى،... را به شن و خاك هدایت مى کنى... و به سمت خیمه دیگر ... در آن خیمه ، بچه ها از به آغوش هم برده اند و مثل بید مى لرزند. بچه ها را از خیمه بیرون مى کشانى و به سمت مى دوانى.آتش🔥 همچنان مى کند... .... 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
🌸🍃🌸 زن‌ها را کنید.... من که می گویم؛ " اصلاً چیز بدی نیست..." زنی که گیر می دهد، یعنی تو را دارد ، زیاد هم دوست دارد..❤️ زنی که مقصدِ نگاهِ تو برایش است، می ترسد که از چشمانت افتاده باشد.. زنی که برایش مهم باشد که تو و توجهت را کجا و چه اندازه خرج می کنی، کاملاً ، از دست دادنِ تو را دارد.. زنی که با بی توجهی ات می گیرد، بی پناه است و جز تو.. کسی را ندارد...💔 غر زدن و گیر دادن، شیرِ اطمینانِ دوست داشتنِ زن هاست...💋 زنی که دوستت ، گیرهایش را می دهد. است زنی بی ، سرش را روی بالش بگذارد...💗 این به تو بستگی دارد...که زنی که کنارت نفس می کشد ، عاشقت باشد یانه!🌹 نباید به گیر دادنِ زن ها گیر داد... زن های ، گیر می دهند، زن های ، بیشتر...🌷 @Vajebefaramushshode
🌸🍃🌸 زن‌ها را کنید.... من که می گویم ؛ " اصلاً چیز بدی نیست..." زنی که گیر می دهد، یعنی تو را دارد ، زیاد هم دوست دارد...❤️ زنی که مقصدِ نگاهِ تو برایش است، می ترسد که از چشمانت افتاده باشد... زنی که برایش مهم باشد که تو و توجهت را کجا و چه اندازه خرج می کنی، کاملاً ، از دست دادنِ تو را دارد... زنی که با بی توجهی ات می گیرد، بی پناه است و جز تو... کسی را ندارد...💔 غر زدن و گیر دادن ، شیرِ اطمینانِ دوست داشتنِ زن هاست...💋 زنی که دوستت ، گیرهایش را می دهد است زنی بی ، سرش را روی بالش بگذارد...💗 این به تو بستگی دارد...که زنی که کنارت نفس می کشد ، عاشقت باشد یانه!🌹 نباید به گیر دادنِ زن ها گیر داد... زن های ، گیر می دهند، زن های ، بیشتر...🌷 @Vajebefaramushshode
همراهی خانواده با آمر به معروف 😍😍 🔴 گاهی اولین مخالفین من و ‌شما در امر به معروف و نهی از منکر ما هستند 😑 چون دوستمون دارن، نگرانند!👇 1⃣ اولا رو برای اونها هم بشکنید 🔻بگید ببین عزیزم، هیچکس منو نمی‌کُشه، خیالت راحت...☺️ من به این راحتی نمیشم، توفیق شباهت به حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) رو به راحتی به ما نمیدن که! 👇 💢ولی اگه از دادن نگرانی؛ اینو بدون چهل سال از انقلاب گذشته، ما چهل تا امر به معروف و نهی از منکر داشتیم ⁉️ولی سالی 18 هزار نفر تو تصادفات می میرن! شما از سوار شدن می ترسین؟ خانواده تون می ترسه؟! چرا تو بازم سوار میشی؟ چرا از عرض خیابون رد میشی و نمی ترسی؟ چرا تو جاده، اتوبوس سوار میشی و نمی ترسی؟🤔 👈معلومه این ترس قبل از ، واقعا از شیطان است! 🔻بعدش هم اَجَلُکُم کُلُّکم مَعلوم و مَحتوم... 🍃سهراب می‌گفت : و نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست! ❗️بعضیا فکر میکنن کنن، فردا از دنيا میرن! امر‌به‌معروف نکنن، خیلی عمر میکنن...! 🔻بگید روایت داریم اون لحظه ای که باید بریم، می ریم... 🍃حکیم خیام میگه : پیمانه که پُر شود چه بغداد و چه بلخ / این کاسه که سر رسد چه شیرین و چه تلخ / 👈 پس برای همراه کردن خانواده، ترس رو براشون بشکنید. ✍ استاد علی تقوی @Vajebefaramushshode
با آمر به معروف ⭕️ گاهی اولین مخالفین من و ‌شما در امر به معروف و نهی از منکر، نزدیکان ما هستند؛ چون دوستمون دارن، نگرانند!👇 1⃣ اولا رو برای اونها هم بشکنید! 🔻بگید ببین عزیزم، هیچکس منو نمی‌کُشه، خیالت راحت! من به این راحتی شهید نمیشم، توفیق شباهت به حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) رو به راحتی به ما نمیدن که! 👇 💢ولی اگه از دادن نگرانی؛ اینو بدون چهل سال از انقلاب گذشته، ما چهل تا امر به معروف و نهی از منکر داشتیم ⁉️ولی سالی 18 هزار نفر تو تصادفات می میرن! شما از ماشین سوار شدن می ترسین؟ خانواده تون می ترسه؟! چرا تو بازم ماشین سوار میشی؟ چرا از عرض خیابون رد میشی و نمی ترسی؟ چرا تو جاده، اتوبوس سوار میشی و نمی ترسی؟🤔 👈معلومه این ترس قبل از ، واقعا از شیطان است! 🔻بعدش هم اَجَلُکُم کُلُّکم مَعلوم و مَحتوم... 🍃سهراب می‌گفت : و نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست! ❗️بعضیا فکر میکنن امر به معروف کنن، فردا از دنيا میرن! امر به معروف نکنن، خیلی عمر میکنن...! 🔻بگید روایت داریم اون لحظه ای که باید بریم، می ریم... 🍃حکیم خیام میگه : پیمانه که پُر شود چه بغداد و چه بلخ / این کاسه که سر رسد چه شیرین و چه تلخ / 👈 پس برای همراه کردن خانواده، ترس رو براشون بشکنید. ✍ استاد علی تقوی به ما بپیوندید👇🏻 •❥🌺━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
با آمر به معروف ⭕️ گاهی اولین مخالفین من و ‌شما در امر به معروف و نهی از منکر، نزدیکان ما هستند؛ چون دوستمون دارن، نگرانند!👇 1⃣ اولا رو برای اونها هم بشکنید! 🔻بگید ببین عزیزم، هیچکس منو نمی‌کُشه، خیالت راحت! من به این راحتی شهید نمیشم، توفیق شباهت به حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) رو به راحتی به ما نمیدن که! 👇 💢 ولی اگه از دادن نگرانی؛ اینو بدون چهل سال از انقلاب گذشته، ما چهل تا امر به معروف و نهی از منکر داشتیم ⁉️ ولی سالی 18 هزار نفر تو تصادفات می میرن! شما از ماشین سوار شدن می ترسین؟ خانواده تون می ترسه؟! چرا تو بازم ماشین سوار میشی؟ چرا از عرض خیابون رد میشی و نمی ترسی؟ چرا تو جاده، اتوبوس سوار میشی و نمی ترسی؟ 🤔 👈 معلومه این ترس قبل از ، واقعا از شیطان است! 🔻 بعدش هم اَجَلُکُم کُلُّکم مَعلوم و مَحتوم... 🍃 سهراب می‌گفت : و نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست! ❗️بعضیا فکر میکنن امر به معروف کنن، فردا از دنيا میرن! امر به معروف نکنن، خیلی عمر میکنن...! 🔻بگید روایت داریم اون لحظه ای که باید بریم، می ریم... 🍃 حکیم خیام میگه : پیمانه که پُر شود چه بغداد و چه بلخ / این کاسه که سر رسد چه شیرین و چه تلخ / 👈 پس برای همراه کردن خانواده، ترس رو براشون بشکنید. ✍ استاد علی تقوی به ما بپیوندید👇🏻 •❥🌺━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
یاد خدا ۲۱.mp3
10.42M
مجموعه ۲۱ | مکانیسم تأثیر «ذکر حقیقی» و اُنس با خدا، در کنترل انواع های انسان با تحلیل یکی از قصه‌های قرآن! به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
با آمر به معروف ⭕️ گاهی اولین مخالفین من و ‌شما در امر به معروف و نهی از منکر، نزدیکان ما هستند؛ چون دوستمون دارن، نگرانند!👇 1⃣ اولا رو برای اونها هم بشکنید! 🔻بگید ببین عزیزم، هیچکس منو نمی‌کُشه، خیالت راحت! من به این راحتی شهید نمیشم، توفیق شباهت به حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) رو به راحتی به ما نمیدن که! 👇 💢ولی اگه از دادن نگرانی؛ اینو بدون چهل سال از انقلاب گذشته، ما چهل تا امر به معروف و نهی از منکر داشتیم ⁉️ولی سالی 18 هزار نفر تو تصادفات می میرن! شما از ماشین سوار شدن می ترسین؟ خانواده تون می ترسه؟! چرا تو بازم ماشین سوار میشی؟ چرا از عرض خیابون رد میشی و نمی ترسی؟ چرا تو جاده، اتوبوس سوار میشی و نمی ترسی؟🤔 👈معلومه این ترس قبل از ، واقعا از شیطان است! 🔻بعدش هم اَجَلُکُم کُلُّکم مَعلوم و مَحتوم... 🍃سهراب می‌گفت : و نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست! ❗️بعضیا فکر میکنن امر به معروف کنن، فردا از دنيا میرن! امر به معروف نکنن، خیلی عمر میکنن...! 🔻بگید روایت داریم اون لحظه ای که باید بریم، می ریم... 🍃حکیم خیام میگه : پیمانه که پُر شود چه بغداد و چه بلخ / این کاسه که سر رسد چه شیرین و چه تلخ / 👈 پس برای همراه کردن خانواده، ترس رو براشون بشکنید. ✍ دکتر علی تقوی به ما بپیوندید👇🏻 •❥🌺━┅┄┄ @Vajebefaramushshode