eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
118 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻 ❣ ❣ صب🌤ح یعنی ... تپش قلب 💓زمان، در دیدن تو😍 که بیایی و ، گل🌸شن اسرار شود... 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
🍀🦋🍀🦋🍀🦋🍀 💥یک دنیا و مردانگی می‌درخــــ✨شــد در پشتِ نگاه‌هایی که ثبت شـد برای روزهای ما ... 🌺 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
مداحی_آنلاین_غرور،_دام_خطرناک_شیطان.mp3
3.11M
♨️غرور، دام خطرناک شیطان 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
این نوشته را با دقت تمام بخوانید: 🔻امر به معروف و نهی از منکر از جمله تکالیفی است که برای واجب شدن آن «احتمال تأثیر» کافی است و لازم نیست مکلّف علم قطعی به تأثیر داشتن، پیدا کند. 🔻امر به معروف و نهی از منکر تنها زمانی ساقط می‌شود که یقین به بی‌فایده بودن امر و نهی داشته باشیم و چنین فرضی، بسیار اندک رخ می دهد. 🔻بنابراین بر هر مسلمان واجب است هر جا که احتمال تأثیری می‌دهد، به نحو مقتضی عکس العمل نشان دهد و وسوسه شیطان و بهانه راحت‌طلبی باعث شانه خالی کردن از زیر بار این دو فریضۀ الهی نشود. 🔸امام خمینی(ره) می‌فرماید: وجوب امر به معروف و نهی از منکر با گمان به عدم تأثیر، ساقط نمی‌شود، هرچند این گمان، قوّی باشد. بنابراین، با احتمال تأثیر، امر به معروف واجب می‌شود. 👌بسیار جالب و خواندنی👇 بنابراین ، بر پدر و مادر واجب است فرزندان خود را امر به معروف و نهی از منکر کنند؛ زیرا آنان بر فرزندان خود تأثیر گذار هستند. نیز بر آموزگاران و استادان واجب است شاگردان خود را امر به معروف و نهی از منکر کنند؛ زیرا آنان بر شاگردان خود تأثیرگذار هستند. مدیران نیز باید کارمندان خود را امر به معروف و نهی از منکر کنند؛ زیرا آنان بر افراد تحت مدیریت خود تأثیر گذار هستند. هر مسلمانی واجب است رفیق خود را امر به معروف و نهی از منکر کند؛ زیرا او بر دوست خود تأثیرگذار است. @Vajebefaramushshode
🔴پرسش: آیا بر آمر(فرمان دهنده) بر معروف(نیکی) و ناهی (نهی کننده) از منکر(زشتی) شرط است؟؟ ✅پاسخ: میدانیم که اگر آمر به معروف و ناهی از منکر، خودش فاعل معروف و تارک منکر باشد، حرفش اثر بیشتری در سایرین خواهد داشت. اما آیا بر آمر به معروف و ناهی از منکر، واجب است که حتما خودش تارک آن منکر و فاعل آن معروف باشد؟🤔 به عبارت دیگر، آیا تارک منکر و عامل معروف بودن، جزء شرایط وجوب امر به معروف و نهی از منکر است؟ یعنی انسان گناهکار، وظیفه ندارد دیگران را امر به همان معروف و نهی از همان منکر کند⁉️ ✅یکی ازمواردی که جزء شرایط امر به معروف و نهی از منکر نیست و بود و نبودش تکلیف را ساقط نمی کند، همین مطلب هست. امر به معروف و نهی از منکر بر کسی است که خودش تارک همان معروف و فاعل همان منکر است❗ 🔴فتوی دراین مورد: 🔷️ در امر به معروف ونهی از منکر شرط نیست که امر و نهی کننده به آنچه امر میکند عمل نماید و از آنچه نهی می کند اجتناب ورزد یعنی امر ونهی بر شخص هم است و او نمی تواند به عذر اینکه خود این گناه را می کند خود را از این ی بزرگ تبرئه سازد. 🌹درادامه ی نظرآقا: 🔶️این که در منابع دینی از افرادی که خود عمل نمیکنند و دیگران را به عمل وا میدارند و یا خود گناه میکنند و دیگران را از گناه باز میدارند مذمت ونکوهش بسیار شده برای این است که چرا خود عمل به وظیفه نکرده اند نه برای اینکه چرا امر ونهی کرده اند❗ 《رساله آموزشی حضرت آیت الله العظمی خامنه ای جلد۱فصل هشتم درس۷۶ صفحه۲۸۱》 🔴فتوی دراین مورد: 🔷️برامر ونهی کننده شرط نیست عادل باشد و یا به آنچه امرمیکندخودش عمل نماید و آنچه را نهی می نماید ترک کند و اگرخودش تارک واجب باشد، براو است که بااجتماع شرایط،دیگری رابه همان واجب نماید. 🔶️کما اینکه واجب است با آن عمل نماید، و اگر مرتکب حرام می باشد براو است که دیگری را ازارتکاب آن نماید، کما اینکه ارتکاب آن برای خودش حرام است. 《تحریرالوسیله امام خمینی(ره)باب امر به معروف ونهی از منکر،بخش شرایط وجوب،پس از شرط چهارم،مساله ۲۰》 @Vajebefaramushshode
💡اگه می‌خوای امر به معروف و نهی از منکر، چراغ هدایت رو روشن کنه، باید اوّل زمینه‌ی پذیرش رو آماده کرد. @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
💥 #روشهای امر به معروف و نهی از منکر 7⃣2⃣ روش #ایجاد_موج هست ✅ عزیزان گاهی وقتا لازمه که تعداد ز
💥 امر به معروف و نهی از منكر 8⃣2⃣ روش هست ✅ مردم، مومنین باید بفهمانند خودشان را به که ببین آقای مسئول، خانم مسئول ، ببین ما همه مون این مطلب رو از شما میخوایم 👌این هست، این چیزی نیست که خواستِ چهار نفر، پنج نفر باشه 📌درخواست عمومی گاهی وقتا عزیزان ممکنه؛ 🍃 با یک طومار نوشتن انجام بشه 🍃با یک کمپین اینترنتی 🍃 یا فضای مجازی انجام بشه ⏪ باید بفهمانیم به اون شخصِ خاطی یا اون شخصِ سهل انگار که آقا همه ما این رو از تو می خوایم؛ این خواستِ همه مردم است، خواست اکثریتی از مردم است. ✍ دوره آموزش عمومی امر به معروف و نهی از منکر (انسان مصلح) /استاد علی تقوی 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همسرم! "دوستت دارم هايم"را❤️ بر گيسوان طلايی خورشيد سنجاق می كنم🖇 تو در هر كجای اين جهان🌍 چشم بگشايی عطر عشق من مشامت را می نوازد... @Vajebefaramushshode
🌹مهارتهای رفتاری🌹 ✅در روابط عاشقانه، از این پیام‌ها استفاده نکنید! 🔻منفعل-پرخاشگر به پیام‌هایی مثل: «هر طور راحتی»، «خودت می‌دونی» و ... می‌گن پیام‌های منفعل-پرخاشگرانه. اما یعنی چی؟ یعنی اینکه شما از چیزی عصبانی هستید، اما به جای این که مثل آدم بزرگ‌ها راجع بهش حرف بزنید، منفعلانه با ارسال چنین پیام‌هایی، دلتون می‌خواد خشم خودتونو نشون بدید که صدبار از عصبانیت بدتره! 🔻 زندگی دیگه‌ای ندارم ارسال پیام‌هایی مثل: «چرا جواب نمی‌دی؟» نشون می‌ده که شما هیچ کار دیگه‌ای ندارید و بی‌کار نشستید تا فرد مقابل حالتونو خوب کنه. شما بهتره که یه زندگی جدا و تفریحات لذت‌بخش برای خودتون داشته باشید تا با پیام ندادنش، اینطور به هم نریزید. 🔻دوستم داشته باش ارسال مکرر پیام‌هایی مثل: «هنوزم مثل قبل دوستم داری؟» یا «من چه ویژگی‌هایی دارم که برات جذابه؟»، به فرد مقابل حس کلافگی می‌ده (به خصوص آقایون). این پیام‌ها، نشون دهنده اعتماد به نفس پایینه؛ پس به جای مدام تایید گرفتن، سعی کنید روی اعتماد به نفستون کار کنید. ادامه دارد... @Vajebefaramushshode
🔴 💠 اصلا در جمع با هم تند صحبت نکنید. حتی اگر افرادی که در کنارتان هستند از امین‌ترین افرادند مجوز دخالتها و تعبیرهای بد آنها را صادر نکنید! 💠 هیچگاه اجازه ندهید خانواده یا دوستانتان از مشاجرات شما چیزی بدانند زیرا شما بخاطر عشق به یکدیگر فراموش می‌کنید اما هیچگاه خانواده شما فراموش نخواهند کرد و جایگاه همسرتان در خانواده پایین می‌آید. @Vajebefaramushshode
❣ برای اینکه بتوانید با یک نفر ازدواج کنید و با او زندگی خوبی داشته باشید باید وجود او را همان گونه که هست بپذیرید. ❣ به مرور برخی آداب اکتسابی را می توانید دهید اما تصور تغییرات بنیادین را باید به کلی فراموش کنید. شما این قدرت را ندارید که هر یک از خصوصیات اخلاقی یارتان را که نمی پسندید، دور بریزید. @Vajebefaramushshode
در تحقیقاتی که انجام شده است بیشتر زوج های موفق توجه به رضایت همسرشان را در زندگی بسیار موثر می دانستند. آن ها سعی می کنند یک زندگی آسان و لذت بخش برای همسرشان ایجاد کنند و می دانند که این کار برای هر دوی آن ها بهترین زندگی را به ارمغان می آورد @Vajebefaramushshode
🌷 پیامبر صلی‌الله علیه و آله: «هرگاه بنده به چهره همسرش و همسرش به چهره او بنگرد، خداوند به آن دو با نگاه مهرآمیز مي‌نگرد و هرگاه دست يكديگر را بگيرند، گناهان آن دو از لاي انگشتانشان فرو مي‌ريزد.» 📙تحكيم خانواده، ري شهري، ص ۱۹۲؛ كنز العمال، ج ۱۶، ص ۲۷۶، ح ۴۴۴۳۷ 🌸🌺🌸🌺🌸 @Vajebefaramushshode
سلام عزیزان ✋ چهارشنبه شبتون زیبا 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 با عرض پوزش فراوان خدمت همراهان عزیز بخاطر اینکه دیشب واستون رمان نذاشتیم عوضش امشب براتون سورپرایز داریم، اونم اینکه هم زودتر واستون رمان رو میزاریم و هم بخاطر درخواست بالای دوستان 2 قسمت با هم تقدیمتون میکنیم. ممنون از بودنتون 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 3⃣2⃣#قسمت_بیست_وسوم 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بو
❣﷽❣ 📚 💥 4⃣2⃣ 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» 💢 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟» 💠در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :« نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» 💢 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!» 💠 و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. 💢 دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. 💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» 💢سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. 💠محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :« با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. 💢 در میان انگشتانش جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» 💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟» من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای به شهر باز شد...» 💢 و از فکر نزدیک شدن داعش به صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.» با دست‌هایی که از تصور داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. 💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد :«ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...» 💢 دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت. او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. 💠عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما دارید؟»... @Vajebefaramushshode
♥️ 💠ضدانقلاب شایعه کرده بودن فرمانده لشکر از ترس یک تونل زیر خانه اش ساخته که بتواند فرار کند. خاک های جلوی خانه را دیده بودند. گفته بود زیر زمین را..... 👆 🌷 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣2⃣#قسمت_بیست_وچهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، ن
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣2⃣ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💢 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» 💠بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. 💢 دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. 💠دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. 💢 در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» 💠او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» 💠سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» 💢 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. 💠اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. 💢 نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. 💠همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... @Vajebefaramushshode
🍃🌸 💠 ◀️ «ثُمَّ خلِّص ذلكَ كلّهُ من رئاءِ المرَائين، و سُمْعَة المُسمعِين، لانشركُ فيه أحدا دونَكَ، و لانبتغى فيه مراداً سِواكَ». 🔶🔸 خدايا! نكند كه ما فقط پلى باشيم براى ديگران و نورى باشيم كه ديگران را روشن كرده ‏ايم و شمعى كه به وسيله ما ديگران رسيده ‏اند و ما فقط سوخته ‏ايم و تمام شده‏ ايم؛ 🔸بلکه به گونه‏ اى باشد كه با سوختنمان ساخته باشيم؛ هم خودمان را و هم جمعى را. 🔸و تمام وجود ما به اين ختم نشده باشد كه خودى نشان بدهيم. به چه كسى مى‏ خواهيم خودمان را نشان بدهيم؟ 🔸درست است كه ريا در خون ما خانه دارد، ولى ما بايد خودمان را به كسى نشان بدهيم كه عظمت داشته باشد. @Vajebefaramushshode
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 روزهای رفته را به باد فراموشی بسپار و روزهای نیامده را به خدا... چایت را کمی آرامتر و سرخوش تر از همیشه بنوش، جوری که سقف دنیا هم اگر ریخت، آب در دل لحظه هایت تکان نخورد. 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا