خاطرات_شهدا 🌷
🔰در #کارشناسی ارشد یکی از دانشگاه های تهران در #رشته_حقوق قبول شد و در حلال احمر ⛑هم مشغول به کار بود.
🔰بابک جوان امروزی بود⚡️ اما #غیرت دینی داشت همین غیرت دینی بود که او را به #زینب_وکربلای امام حسین رساند.
🔰میگفت:خانم حضرت زینب مرا #طلبیده باید بروم😊 تاب ماندن ندارم🚫.همیشه میخندید خوش تیپ بود👌 و زیبا بابک پراز #شادی بود اما بخاطر اعتقادش و برای پیوستن به خدا💞 از همه اینها گذشت.
🔰بابک فرزند سوم و چهارم این انقلاب بود دلبستگی های زیادی داشت امروزی بود و تمامی اینهارا به خاطر دفاع از #حریم آل الله و خانم حضرت زینب رها کرد💕.
🔰برادرش برای اینکه از فکر دفاع👊 بیرون بیاید به او پیشنهاد داد تا به #آلمان برود اما او قبول نکرد❌ و میگفت:من باید بروم اگر نروم کی برود باید بروم تا شما در #امنیت باشید خواب هایی از بانو #حضرت_زینب دیده بود اما هیچگاه برایمان تعریف نکرد.
🔰خواب هایی که با شهادتش🌷 تعبیر شد فقط میگفت: من باید حضرت زینب
(س) را #زیارت کنم.
#شهید_بابک_نوری
✅به ما بپیوندید👇
@Vajebefaramushshode
#خطوات_شیطان
❌تبلیغات علیه عفت و #ترویج_فحشا با سوالاتی شروع میشه که جوابشون اصلا برای سوال کننده مهم نیست و فقط برای سوق دادن ذهن مخاطب به جهتی هست که سوال کننده دنبالشه. چند نمونه:
1-مگه بی حجابا، دنبال فحشا هستن؟
2- یعنی بین #باحجابا هیچکی کارش به فحشا نمیرسه؟
3- غیرتی بودن یعنی چی؟ آیا همون بد دل بودن نیست؟ آیا این بیماری نیست و ضد آزادی زن قلمداد نمیشه؟
4- حالا بگو و بخند تو جلسات و مهمونی های دورهمی و رقص و آواز و ... رو نداشته باشیم چطوری #شادی کنیم؟ همش غم بخوریم؟
5-مگه مهم پاک بودن دل نیست؟
👈متاسفانه بعد از درگیرکردن مخاطب و #تشویش_ذهنش، و پس از انجام مواردخواسته شده مثل شرکت در #مهمونی_مختلط بدون پوشش مناسب و ....اتفاقاتی میفته که اصلا حرفی از اون داخل سوالات زده نشده.
برای نمونه یک مثال می زنیم.👇
💟 داخل عروسی و مهمونی و تو خیابون، یکی از مردهای فامیل و یا دوستان شوهر و ... از یک #زن_شوهردار خوشش میاد و به نوعی دیوانه ی اون میشه.
⚠️در هر صورتی و تحت هر شرایطی به اون خانواده خودش رو نزدیک تر میکنه و تخصیصا به اون زن محبت میکنه، اونم در لباس دوست و... #اعتمادش رو جلب میکنه.
در بیشتر اوقات در مقابل شوهر اون زن از زن حمایت میکنه و حتی بعضا شوهر رو پیش زنش مورد تمسخر قرار میده.
💢این زن تو #زندگی_زناشویی خودش مطمئنا با همسرش اختلافات و دعواهایی بر سر موضوعات مختلف داره و ناراحتیش رو پیش اون مرد به عنوان مشاور تعریف میکنه و اون #مرد_نامحرم هم اظهار همدردی میکنه و حتی با اشک ریختن دل زن رو نسبت به خودش نرم میکنه و ادامه ی این روند قدم به قدم میره تا #ناکجا_آباد....
🔵 بله...
قصه ی حجاب و رعایت محرم و نامحرم به خاطر اینه که از اول کسی در زن نامحرم نتونه نفوذ کنه و زمینه واسه فساد فراهم نشه.
اما آیا این زمینه فقط برای بی حجابهاست و برای هیچ باحجابی این اتفاق نمیفته؟؟
بدون شک امکانش هست.
ولی #حجاب یک گام مهم و قدم محکمی هست واسه پاکدامنی.
چون به زن یک #وقاری میده که کسی اصلا به فکرش هم خطور نکنه که بتونه در اون شخص از راه نامشروع و خارج از عرف نفوذ کنه. و همیشه پیشگیری بهتر از درمان هست.
@Vajebefaramushshode
💥دلنوشته #همسر شهید:
💢 همسر شهيد بودن، يک #حس ويژه است .
درعين حال كه همسرت را از دست دادهای ميدانی زنده است .
دركنارت است و #همراهت است . ميدانی
💢 زندگی ات را #نظارهگر است و شاهد تمام آنچه بعد از آن به تو ميگذرد .
گرمای دستش ديگر نيست ولی هميشه دستگيرت است .
نيست ولی با #شادی ات خوشحال است و با غمت دلگير میشود .
💢 قلبش نمیزند ولی هميشه احساسش زنده است و ميتوانی هميشه خانمش باشی .
كسی او را پشت سرت نميبیند ولی میدانی #محكمترين حامی ات است .
#شهید_امیر_سیاوشی
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣2⃣#قسمت_بیست_وچهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، ن
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
5⃣2⃣#قسمت_بیست_وپنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💢 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
💠بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
💢 دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
💠دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
💢 در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
💠او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
💠سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
💢 او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
💠اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
💢 نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
💠همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
@Vajebefaramushshode
#خانواده
❤️نسبـت به ناراحتـی همسـرت؛ #بیتفاوت نباش"❤️
💐 وقتی #بحثتون میشه و #دلخوری پیش میاد؛ نذار دلخوری به روز بعد بکشه، از دلش در بیار و بیتفاوت نخواب.
این حس بیتفاوتی، از تلخترین احساسهاست که روح و روان همسرتون رو #آزار میده.
💐 #همونشب ناراحتی رو چال کن تا #روزبعدتون رو با #شادی و رضایت ازهم شروع کنید و گرنه روزی که با ناراحتی از شب قبل شروع بشه، اون روز هم هدر میره.
حیف هستند روزهای عمر و #جوونیتون.
نذار به کام خودت و شریکت تلخ بمونه، با مهربونی و از خودگذشتگی.
نترس کوچیک نمیشی.
💐 بازم میگم اگه گذشت آدم رو کوچیک میکرد؛ خدا با این همه گذشتش انقد بزرگ نبود.
چه خوشبختند زن و شوهرهایی که حتی تو لحظات ناراحتی و دلخوری کنار هم هستن و #جاشون رو از هم جدا نمیکنند.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@Vajebefaramushshode
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌹امروز، روز #شادی و سرورت باشد
✨نام #پدرت نغمهی شورت باشد
🌹ای کاش، که سال بعد، جشن پدرت
✨در #روزظهور و با حضورت باشد😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
میلاد #امام_حسن_عسکری(ع) مبارک باد❣
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
#شادی-روح-شهدا-صلوات
#شبتون-شهدایی
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
به ما بپیوندید👇🏻
•❥🌺━┅┄┄
@Vajebefaramushshode