#خاطره7246
سلام صبح بخیر
چندروز آیفونمون زنگ خورد
جواب دادم گفتن بسته برامون آوردن
فوری رفتم جوراب پوشیدم، ماسک زدم، چادر سر کردم، در خونمونو باز کردم
صدای آسانسور شنیدم که از همسایههای بالا میخوان بیان پایین و برن بیرون
دویدم پایین، در ساختمون باز کردم رفتم توی کوچه، مامور داشت با تلفن حرف میزد، گفتم آقا من بچه کوچیک دارم، بستهمو زودتر میدین برم؟
ایشون انگشت اشاره بهم نشون دادن و بهم تفهیم شد که یعنی: یه دقیقه! یا یه لحظه! یا اجازه بدین!
صبر کردم، این پا اون پا میکردم، بالاخره تلفنشون تموم شد، در پشت ماشین باز کردن و بسته مو بهم دادن، تشکر کردم و دویدم برم توی ساختمون
دیدم دوتا خانم مربوط به همسادهمون با یه بچه دو سالهی سوار بر ماشین دارن میان بیرون، ظاهرا میخواستن برن پارک
من اونا رو دیدم جا خوردم، نزدیک بود بخورم بهشون، گفتم سلام و یه قدم عقب اومدم، صدای گریه بچهم میومد، اونا هم با لبخند به شلوار قشنگم که از پایین چادر پیدا بود نگاه کردن و گفتن سلام و رفتن کنار تا رد بشم
داشتم از پلهها میرفتم بالا که بهش فکر کردم: وای یکیشون شال دور گردن بود، اون یکی محجوب بود اما مانتویی
رفتم توی خونه و خیلی خودخوری کردم که: ای بابا چه موقعیت ناجوری، حیف شد از کفم رفت، اولویت این قضیه بود، حالا بچه گریه هم میکرد دردی نداشت که، مشکلی نداشت که، خیلی ناراحت شدم از انفعال خودم.
رفتم یکی از بستههای فرهنگی تذکر حجاب که از قبل درست کرده بودم، توی یه پاکت گذاشتم
داخل در پاکت نوشتم:
برای اینکه ابد درپیش داریم
برای اینکه تاابد روزیخور اعمال خودمونیم
تقدیم با ❤️ به شما خواهر 🌸
در پاکتو بستم چسب زدم
و پشتش یه نقاشی میقولی کشیدم که داره با دستش قلب نشون میده
به بچهها سپردم مراقب کوچیکه باشن که متوجه نشه از خونه دارم بیرون میرم. رفتم طبقات بالا. در همسادهمونو زدم
بزرگ خانواده اومدن دم در. بعد از سلام و احوالپرسی و طلب بخشش برای ایجاد مزاحمت، ازشون پرسیدم که اون دونفر چه نسبتی باهاشون دارن؟
ایشون گفتن دختراماند. گفتم عه نمیدونستم، خدا حفظشون کنه و اینا. گفتم اون دختر دیگهتونو تا امروز ندیده بودم، دیدم شما انقد خانومید انقد مومن و باخدا هستین، اون یکی دخترتونم میشناختم، پیش خودم فکر کردم که شاید شاید یذره بخاطر اینکه دخترتون بی شال میره بیرون ناراحت باشید، من یه بسته فرهنگی درست کردم به این خانوم دخترا میدم، دوس داشتم یدونه هم به دختر شما هدیه بدم.
مامانشون تشکر کردن و ازم گرفتن. گفتم یوقت خدایی نکرده فکر نکنید از خودبرتربینی ازین کارا میکنم، مطمئنم دخترای شما که همچین مادری دارن خیلی خوبن و بهتریناند، اتفاقا این بندهخدا خییییلی شبیه خواهر خودمه، تابحال شده خواهرمادرم میان اینجا توی پارکینگ دیده باشیدشون؟ گفتن آره و شبیهن ...
گفتم از سر خواهری اینکارو میکنم، شما هم اصلا دعوا و تنش اینا نداشته باشید باهاشون، جوونن غرور دارن، با زبون خوش و احترام حرفاتونو بزنید و برید کاراتونو انجام بدین، بحث کشدار نشه تنش ایجاد نشه، اینم بصورت ناشناس بهشون تقدیم کنید، انشاءالله که مؤثر باشه، خدا اگر بخواد اثر میکنه، اگرم اثر نکرد صبوری کنید. فقط حتما یجایی بذارید که خودشون بعدا پیدا کنند و بخونند اصلا متوجه نشن شما دادین یا من دادم. هم؟
ایشون تشکر و قدردانی کردن و گفتن باشه. منم معذرتخواهی کردم که مزاحمشون شدم و دعا خیر براشون کردم، گفتم شما ببخشید یوقت ناراحت نشینها
ایشونم گفتن نه خواهش میکنم، دست شما درد نکنه
دیگه خداحافظی کردم و رفتم خونهمون