#خاطرات_شهدا
️وقتی به خط پدافندی پاسگاه زید رسیدیم، شب بود. یکی از بچه های اطلاعات عملیات گفت: برویم تو سنگر اطلاعات بخوابیم تا صبح بشود و ببینیم تکلیف چیست.
وسط سنگر یک نفر خوابیده بود و پتو را روی سرش کشیده بود. چه خُر و پفی هم می کرد. کنارش دراز کشیدیم، ولی مگر خواب مان می برد. خسته بودیم، کلافه شدیم. من با لگد به پایش زدم، گفتم: برادر، برو آن طرف تر بخواب، ما هم جای مان بشود بخوابیم. بیشتر منظورم این بود که بیدار شود و از صدای خُر و پفش راحت شویم. او هم خودش را کشید آن طرف تر و هر سه خوابیدیم.
می دانستم زین الدین هم به خط پدافندی آمده اما نمی دانستم همان کسی است که من به او لگد زده ام. تا این که یکی آمد و صدایش کرد: آقا مهدی، برادر زین الدین!
تمام تنم یخ کرد، پتو را روی سرم کشیدم تا شناخته نشوم. حسابی خجالت کشیدم ولی شهید زین الدین بلند شد و بدون این که به روی خودش بیاورد، رفت.
بعد از نیم ساعت آمد و دوباره سرجایش خوابید، انگار نه انگار. اگر من به جایش بودم، لااقل آن لگد را یک جوری تلافی می کردم.
📚به نقل از: تو که آن بالا نشستی، صفحه 77
خاطره ای از #سردارشهیدمهدی_زین_الدین
⚘یاد شهدا را زنده نگه داریم با ذکر جمیل صلوات
@valiyeasreejvarkola
#کلام_شهید
همیــن یه حــــرف برای ما ڪافـیه..
ما انجام تکلیف الهی را میخواهیم
هیچ چیز دیگر نمیخواهیم..
#سردارشهــیدمهــدی_زیــن_الدیــن
⚘یاد شهدا را زنده نگه داریم با ذکر جمیل صلوات
@valiyeasrsejvarkola
#خاطرات_شهدا
مهدی بیست ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که «چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقی ها رو برسم.»سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید:«صبر کن آقا جون. نوبت شما هم می رسه.» مهدی می گوید:«پس کی؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان.» سرهنگ لبخندی می زند و می دود سراغ بی سیم. گلوله های فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد، فکر می کنند ایران شیمیایی زده. از تانک های شان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار.
سرهنگ به مهدی میگه حالا اگه می خوای، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمانده شد، تاکتیک جنگی آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود.
#سردارشهیدمهدی_زین_الدین
🌷 یاد شهدا را زنده نگه داریم با ذکر جمیل #صلوات
@valiyeasreejvarkola