eitaa logo
کانال ورزش سه ✅ | فوتبال برتر |⚽✅🇮🇷ایران استقلال| پرسپولیس خبر ورزشی اخبار ورزشی|سپاهان ورزش۳
11.1هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
18.1هزار ویدیو
56 فایل
🏳️کانال اخبار ورزشی درایتا✔️⚽⛹️. مدیریت: @kmylll جهت رزرو تبلیغ 👇 https://eitaa.com/joinchat/179306566C317ae49091 . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 . 💢حتی اگر فحش‌ دادند... ✅ عیاض بن حمّاد از رسول الله صلی الله علیه و آله پرسید: یک نفر از قبیله من، که و منزلتی کمتر از من دارد، به من ناسزا می‌گوید، آیا من هم می‌توانم به تلافی این کار، او را دهم؟ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: دو نفری که به یکدیگر ناسزا می‌گویند، دو که به هم پرخاش می‌کنند و به جان هم می‌افتند. پس پاسخ او را نده 📚تنبیه الخواطر، ج۱، ص ۱۱۱ -------------------------- @manbar_delnshin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! درراه با پروردگار سخن می گفت: ( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ) در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندمها را از زمین جمع کند درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! ندا آمد که: 🌾تو مبین اندر درختی یا به چاه 🌾تو مرا بین که منم مفتاح راه @ajaebejahan
📚 پیرزن پیرزنی بود که تک‌ و‌ تنها زندگی می‌کرد و همیشه از این بابت غمگین بود. هیچ بچه‌مچه‌ای نداشت و همه‌ی عزیزانی که او را دوست داشتند، سال‌ها پیش مرده بودند. زن تمام روز پشت پنجره‌ی اتاقش می‌نشست و بیرون را نگاه می‌کرد. همه‌اش با خود فکر می‌کرد: «آه، چه می‌شد اگر پرنده می‌شدم و می‌توانستم به همه‌جا پرواز کنم.» یک‌روز که پنجره‌ی خانه‌اش را باز کرده بود، پرتو خورشید به درون اتاقش می‌تابید و پرنده‌ها جلوی پنجره چهچه می‌زدند، دوباره با خودش فکر کرد: «آه، چه می‌شد اگر پرنده‌ای می‌شدم و می‌توانستم همه‌جا پرواز کنم.» یک‌هو دید دیگر پیرزن سابق نیست. یک‌هو شد یک مرغ دریایی سفید و زیبا. از پنجره‌ی اتاقش پرید و در آسمان اوج گرفت. بالای شهر به پرواز درآمد، تمام شهر را زیر بال خود گرفت، چرخی طولانی روی دریا زد، روی نوک برجِ خیلی از کلیساها و پایه‌ی پل‌ها نشست و خوشحال و قبراق به خرده‌نان‌هایی که مادربزرگ‌ها و نوه‌هایشان کنار ساحل می‌ریختند، نوک زد. غروب دوباره به طرف خانه پرواز کرد، دوباره از پنجره آمد تو، روی صندلی خود کز کرد و دوباره همان پیرزنی شد که صبح همان روز بود. فکر کرد: «الحق که چقدر زیبا بود!» صبح روز بعد دوباره پنجره را باز کرد، دوباره در قالب یک مرغ دریایی از نرده‌ی پنجره بیرون پرید و هر روز همین ماجرا تکرار شد تا این‌ که یک‌ بار آن‌ قدر دور رفت و آن‌ قدر اوج گرفت که دیگر هیچ‌ وقت برنگشت. نویسنده: فرانتس هولر مترجم: علی عبداللهی داستان‌های کوتاه جهان...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @ajaebejahan
📚 دعوا نکنیم ! - ولم کنید، بگذارید من هم با او بروم زیر خاک، بعد از او زنده بودن فایده‌ای ندارد. ولم کنید. دست‌های او را گرفته بودند. از پشت‌ شانه‌های او را می‌گرفتند. زور می‌زد که خودش را خلاص کند. پدر را گذاشته بودن توی قبر و می‌خواستند رویش خاک بریزند. او ناله می‌کرد، التماس می‌کرد، نعره می‌زد، یقه جِر می‌داد، بی‌تابی می‌کرد: - من تو را خیلی اذیت کردم. چرا مرا تنها می‌گذاری؟ نااهل و بد بودم. همیشه ازم شکایت داشتی. می‌گفتی: «آبروی مرا نبر.» گوش نکردم، جوانی کردم. نفهمی کردم. خامی کردم... ولم کنید. بگذارید با او بروم زیر خاک. او نباید تنها باشد. درکش و واکش خسته کرد همه را. کم کم دست و شانه‌هایش ول شد، رها شد، کَند دست‌های خود را. پرید و رفت، از میان حلقه جمعیت، خودش را به قبر رساند. روی کُپه خاک نرم ایستاد. خم شد. داد زد: «پدر می‌خواهم بیایم پیش تو. نمی‌گذارند.» دست زد و مشتی از خاک قبر برداشت بر سر ریخت. دست بر سر زد. خاک زیرپایش سُست بود، شُل بود. ریخت. زیر پاش خالی شد. لیز خورد. تا آمد دست به جایی و کسی بگیرد، رفت. همراه خاک رفت. افتاد تو قبر پدر. جماعت نگاهش می‌کردند. از پایین آدم‌ها را دید که آن بالا ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند؛ تن بزرگ، قد بلند و سرهای کوچک. خنده بر لب. به سختی از روی نعش پدر بلند شد، دست به دیواره‌ی قبر گرفت، که خود را بالا بکشد. قبر گود بود با دیواره‌ی بلند و لیز، دست به هر سنگ و کلوخی می‌گرفت، کنده می‌شد، صدای همهمه و خنده می‌شنید. تلاش کرد، خاک و گَرد در چشم داشت؛ نمی‌دید. خواست از قبر بیرون درآید. نشد. کمی که بالا می‌آمد لیز می‌خورد و باز می‌افتاد. کسی که خاک می‌ریخت توی قبر، روی مُرده، خم شد، دست دراز کرد که او را بگیرد، بالا بکشد. جوان سنگین بود، مرد بیل به دست را کشید توی قبر، افتاد روی خشت، که زیرش صورت پدر بود. مرد افتاد روی او. داد زد: «مرا بالا بکشید!» نفس جوان گرفته بود. چشم‌هایش کور می‌شد. تقلا می‌کرد. التماس ‌کرد پیش مرد بیل به دست: - بلند شو، کمک کن. تلاش کرد مرد از روی او بلند شود. حالا دو نفر بودند که توی قبر وول می‌خوردند. پسر پا بر خشتی گذاشت که بر سینه‌ی پدر بود. خشت کج شد، شکست، بر قفسه‌ی سینه‌ی پدر زور آورد. پسر ندانست چه می‌کند. همچنان دربند بالا کشیدن خود بود، چنگ بر خاک و سنگ‌ریزه و ریشه‌ی خار می‌زد که دیواره‌ی قبر بود. نجات خود از خارِ دیوار می‌جست. به دنبال پدر، در میان خنده و خار و خاک و سنگ می‌لولید. پسر که بیرون شد از قبر. ساکت بود. آبی به صورت زد، خاک از چشم و صورت شست. زیر لب گفت: «بابا، آشتی؟ دعوا، نه.» مادرش گفت: «خجالت بکشید. بس است. شما پدر و پسر دست از دعوا برنمی‌دارید؟» نویسنده: هوشنگ مرادی كرمانی @ajaebejahan
📚 برف فراوانی آمد و همه‌جا را سفیدپوش کرد. ‏دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه می‌رسید. یکی از آنان گفت: «کار ساد‏ه‌ای است!»، بعد به زیر پای خود ‏نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود ‏را بلند کرد ‏تا به ردپاهای خود ‏نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برد‏اشته است. دوستش را صدا زد ‏و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»پسرک فریاد ‏زد: «کار ساده‌ای است!»، ‏بعد سر خود ‏را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم د‏وخت و به طرف هدف خود ‏رفت و ردپای او کاملاً صاف بود. @ajaebejahan
📚 برف فراوانی آمد و همه‌جا را سفیدپوش کرد. ‏دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه می‌رسید. یکی از آنان گفت: «کار ساد‏ه‌ای است!»، بعد به زیر پای خود ‏نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود ‏را بلند کرد ‏تا به ردپاهای خود ‏نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برد‏اشته است. دوستش را صدا زد ‏و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»پسرک فریاد ‏زد: «کار ساده‌ای است!»، ‏بعد سر خود ‏را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم د‏وخت و به طرف هدف خود ‏رفت و ردپای او کاملاً صاف بود. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @ajaebejahan
📚 ما هوا یکسر ابری و مه آلود بود. آسمان پایین آمده بود و جاده را مهِ سنگین پوشانده بود. زن مضطرب بود. گفت: - هیچی معلوم نیست محمد. خطرناکه! کودک گفت: - الان غروبه بابا؟ زن گفت: - نه مامان. ظهر نشده هنوز. کودک گفت: - پس چرا مث غروبا می‌مونه که بابا از سر کار میاد خونه؟ مرد به کودک گفت: - واسه خاطر ابراس بابا. هوای ابری این طوریه. و به زن گفت: - الان نگه می‌دارم. و نگه داشت. در بیابان. در مه اتاقکی مخروبه پیدا بود. مرد گفت: - تو گشنه‌ت نیست اکرم؟ همینجا ناهار بخوریم؟ و پیاده شد. زن هم. و کودک نیز. مه زمین را لیس می‌کشید و می‌جوشید. لایِ حرفِ زن که از مرد می‌پرسید: «جا پهن کنم یا سرپایی می‌خوریم؟»، کودک - شادمان - سمتِ اتاقک دوید. مرد – چشمش به کودک - گفت: - نا ندارم وایسم. زیلو بنداز. زن گفت: - پس تو آتیش درست کن واسه آب جوش. مرد فریاد کشید: - مانی! دور نرو بابا. و رفت پی خشکه هیزم. زن صندوق ماشین را گشود. زیلو بر خاک نرم و نمور گستراند و چارگوشه‌اش را سنگ گذاشت. بقچه از قابلمه می‌گشود که صدای مرد را شنید: - جمع کن بیا این پشت اکرم. ببین چه خبره اینجا... زن گفت: - پهن کردم دیگه. ولش کن. همینجا می‌شینیم. مرد گفت: - تا حالا تو عمرت همچی منظره‌ای ندیدی. بجم تا از کفت نرفته. زن غرولند کرد. خفیف. گفت: - خودت جمع کن. من بشقاب اینا رو میارم. مرد – تند و فرز – زیلو را لوله کرد و زیر بغل گرفت. با دست دیگر بقچه را بر قابلمه مشت کرد و سمت اتاقک مخروبه رفت. زن صندوق ماشین را بست و پشتِ مرد روانه شد. زن همین که منظره را دید ساکت شد. پشت ِ اتاقک دره بود. در دره کلبه‌های روستایی بود؛ با شیروانی‌های رنگ به رنگ. دورتر از کلبه‌ها، مزارعِ رنگ به رنگ بودند. دره در روشناییِ خورشید بود که لوله لوله از سوراخ‌های ابر بر دهکده تابیده بود. در دره درخت بود. لایِ درخت‌ها گوسفندها بودند. گاوها بودند. صدایِ زنگوله می‌آمد. این همه، زیر قوسِ رنگین کمان بود. زن گفت: - وای خدا... چه قشنگ... زن مبهوت بود و مرد به زن که مبهوت بود نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. زن گفت: - چطور ممکنه؟ مرد، رو از زن گرفت و به دره‌ نگاه کرد که همین‌ وقت زنی و مردی که شبیه آن دو بودند، همراهِ پیرمردی از شیبِ دره بالا آمدند. زن ساکت شد. مرد ساکت شد. پیرمرد گفت: - چرا منو یادتون رفت مامان؟ پیرمرد این را گفت و گریه کرد. زن گفت: - تو کی هستی پدر؟ پیرمرد گفت: - منم مامانی. مانی‌.. مرد گفت: - مانی کو اکرم؟ و مانی را صدا کرد و دستِ زن را کشید سمتِ ماشین. کنارِ ماشین زیلو را دیدند که بر زمین پهن است. ماشین در مه بود. مردی و زنی – شبیه آن‌ها - در مه - بر زیلو نشسته بودند. مرد هیزم افروخته بود و بر آتش کتری نهاده بود. دورتر از آنها، کودکی، در مه، دور می‌شد. نویسنده: علیرضا روشن داستان‌های کوتاه جهان...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @ajaebejahan
📚 تعدادی از دانشجویان به ملاقات استاد دانشگاهی خود رفتند و گفتگو میان آنها خیلی زود به شکایت در مورد استرس و تنش در زندگی تبدیل شد. استاد مدتی به گفتگوهای آنها گوش داد و سپس به آشپزخانه رفت و با یک سینی قهوه که تعداد فنجان ها بیشتر از دانشجویان بود بازگشت و به غیر از این استاد قهوه ها رادر فنجان های مختلف ریخته بود . وقتی هر کسی فنجانی برداشت ، استاد گفت: "اگر توجه کرده باشید تمام فنجان‌های خوش‌قیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجان‌های معمولی جا ماندند! هر کدام یک از شما بهترین فنجان‌ها را خواستید و آن ریشه استرس و تنش شماست!آنچه شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود نه فنجان! اما با این وجود شما باز هم فنجان بهتر را انتخاب کردید! اگر زندگی قهوه باشد پس مشاغل، پول، موقعیت، عشق و غيره، فنجان‌ها هستند!فنجان‌ها وسیله‌هایی هستند که زندگی را فقط در خود جای داده‌اند. پس نگذارید فنجان‌ها کنترل شما را در دست گیرند! و از قهوه لذت ببرید..." @ajaebejahan
📚 قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز میرفت لب رودخونه چرم میشست برای کفش درست کردن. اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره، یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره، با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره، شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره، الان که آب برده دیگه فایده ای نداره. زندگیم همینه، تمام تلاش‌تون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید... @ajaebejahan