🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂
#ازم_فاصله_بگیر
#پارت_واقعی
به مامان زنگ زدم ،بهم گفت که اوضاع بدجوری بیریخت شده و مجبور شده که بره شهرستان پیش مادربزرگم ، ولی به خاطر من برمیگرده ، خیلی زود!
آخر شب شده بود و صدای #رفیقای بابا بلندتر از هروقتی بود !
#میخندیدن ، میترسیدم...
گوشه ی اتاقم نشستم و توی خودم بودم...
سر و صداهاشون تقریبا خوابیده بود...
گوشیمو اون بیرون توی آشپزخونه جا گذاشته بودم و میخواستم برم بیارم اما #ترس داشتم😰😰❌
مانتویی تنم کردم و شالی رو روی سرم کشیدم و آروم و بیصدا قفل درو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم...
لامپا #خاموش بودن اما میدیدمشون که هرکدومشون یه گوشه دراز کشیده بودن و توی چرت بودن...
پاورچین پاورچین سمت آشپزخونه قدم برداشتم و همین که گوشیمو برداشتم #سمت_اتاقم دویدم و خواستم درو ببندم که
همون مردی که اون روز توی خیابون دیدمش با حالت #وحشتناکی سمتم اومد و قبل از اینکه فرصت کنم درو ببندم که...😱😱😰😰👇👇
https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7
🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂
#ازم_فاصله_بگیر
#پارت_واقعی
به مامان زنگ زدم ،بهم گفت که اوضاع بدجوری بیریخت شده و مجبور شده که بره شهرستان پیش مادربزرگم ، ولی به خاطر من برمیگرده ، خیلی زود!
آخر شب شده بود و صدای #رفیقای بابا بلندتر از هروقتی بود !
#میخندیدن ، میترسیدم...
گوشه ی اتاقم نشستم و توی خودم بودم...
سر و صداهاشون تقریبا خوابیده بود...
گوشیمو اون بیرون توی آشپزخونه جا گذاشته بودم و میخواستم برم بیارم اما #ترس داشتم😰😰❌
مانتویی تنم کردم و شالی رو روی سرم کشیدم و آروم و بیصدا قفل درو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم...
لامپا #خاموش بودن اما میدیدمشون که هرکدومشون یه گوشه دراز کشیده بودن و توی چرت بودن...
پاورچین پاورچین سمت آشپزخونه قدم برداشتم و همین که گوشیمو برداشتم #سمت_اتاقم دویدم و خواستم درو ببندم که
همون مردی که اون روز توی خیابون دیدمش با حالت #وحشتناکی سمتم اومد و قبل از اینکه فرصت کنم درو ببندم که...😱😱😰😰👇👇
https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7