ماجرای گشودن چشم شهید :) :
از زبان مادر بزرگوار شهید :
بعد از شنیدن شهادت عباس خیلی گریه کردم و رفتم سردخانه بهشت معصومه(س) .
آن روز 106 شهید آورده بودند.
طبق عادتی که با پسرم داشتیم همیشه در کارها با هم صحبت و اختلاط میکردیم. شروع کردم با پیکرش صحبت کردن. عباس، چون خطاط بود به من میگفت: «مامان موقعی که شما با من صحبت میکنید نمیتوانم خطم را تمرین کنم.»
من به عباس گفتم تا توی صورتم نگاهم نکنی احساس میکنم حرفهای من را متوجه نمیشوی!
ناگهان دیدم عباس چشمش را باز کرد.
#شهیدعباسزرگر
بخشی از مناجات نامه نوشته شده توسط شهید :) :
• بارخدایا از کارهایی که کردهام به تو پناه میبرم ...
از اینکه حسد کردهام
تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمیدانستم زیبایی قلم را به رخ کسی کشیدم
از اینکه در موقع غذا خوردن به یاد فقیران نبودم
از اینکه مالی به تو تعلق داشت از خود حساب میکردم
از اینکه مرگ را فراموش کردم
از اینکه گاهگاه خندیدم و سختی آخرت را فراموش کردم
از اینکه زبانم را به لفظ بیهوده آلوده کردم
از اینکه منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند و...
#شهیدعباسزرگر