☑️مؤسس بی حجابی کیست؟❌
🔴مؤسس عریانی و بی حجابی کیست⁉️👇👇
🔺درسوره اعراف آیه ی 11 تا 27 ماجرای شیطان و حضرت آدم (علیه السلام) و حوّا آمده است.👇👇
در آیه ی 20 به این مضمون می فرماید: شیطان حضرت آدم ( علیه السلام) و حوّا را وسوسه و دعوت به سر پیچی از دستور های خداوند بزرگ کرد.
برای این که آن دو باور کنند و بتواند فریبشان دهد، قسم خورد که من خیرخواه شما هستم.
پس آن دو از آن درخت ممنوع خوردند در نتیجه هر دو برهنه شدند.
و بعد حضرت آدم (علیه السلام) و حوّا توبه کردند و خداوند توبه آن ها را قبول کرد.
از این قصه استفاده می شود اولین کسی که برهنگی را ایجاد و تمام تلاش خود را در این مورد به کار برد شیطان بود.
هدف شیطان از وسوسه و عریانی آن بود که آبروئی برای بشر باقی نگذارد. کسانی که امروز به هر عنوان برهنگی را ترویج می کنند چه آن هایی که لباس های مبتذل تولید می کنند و چه افرادی که فروشنده و چه زنانی که در انظار عمومی و در نزد نا محرم از این پوشاک ها و جوراب ها استفاده می کنند، همه در واقع در برابر دستورهای خداوند سبحان و انبیای بزرگ و ائمه ی اطهار (علیهم السلام) به طور علنی به مخالفت برخواسته اند و از اهداف شیطان ملعون دفاع کرده اند.
📚منبع: بهشت جوانان، ص 155، با اندکی تصرف
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
بـ👸🏻ـانـو!
آن زمان كه👇🏻
جلوي آيينه مي نشيني👈🏻 براي دل خودت !
چهره مي آرايي💄👈🏻 براي دل خودت !
مو پريشان ميكني 💇🏻👈🏻براي دل خودت !
لباسهاي تنگ و بدن نما👗 👈🏻 براي دل خودت !
و قدمــ👠ــ در خيابان ميگذاري👈🏻 آنهم براي دل خودت !
اگر مجالي يافتي... نيم نگاهي هم به دل پسر همسايه بينداز ... 😔
حالي از چشمان آن مرد رهگذر بپرس!😓
تاملي هم بكن به حال و روز آن پسركِ نوجوان🚶 !
و چه بسيار دلهايي كه بخاطر دلِ تو بانو؛ مي لرزند و ...
و چه بسيار ذهن هايي كه بخاطر دلِ تو بانو؛ كج مي روند ...
و دل تو سالهاست كه دارد ويران ميكند😔
دلها و فكر ها و زندگي ها را ...
و اين تضاد❌ را پاياني نيست كه👇🏻
تو ميگويي :
براي دل خودم❣ تيپ ميزنم💅🏻 او نگاه نكند!
و او ميگويد: براي دل خودم❣ نگاه ميكنم او تيپ نزند!🚫
و اينجاست كه عدالت نمايان ميشود! 🌟 عدالت 🌟
همان مفهمومي كه مي گويد
هرچيزي سر جاي خودش!
و اين يعني
بـانو👈🏻 نجيب باش و باحيا!
آقـا 👈🏻سر به زير باش و با غيرت !
هر چيزي سر جاي خودش👌🏻
🌹
👇🏻
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💕 وصال دوست 💕
💕 💕 💕 💕 #پندانه 📕زن و کاریابی 🌸 چون تو در علم خود زبون باشی عارف کردگار چون باشی در #کانال_دختر
💕 💕 💕 💕
#پندانه
📕زن و کاریابی
🌸
چون تو در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی
📕زنان و كاريابي
🌸 با رشد تكنولوژي و حضور فعال زنان در عرصههای اجتماعي خانم ها با مشكل شغل يابي مواجه هستند.
🌸 خانم ها به دلائل مختلف اقتصادي،
روان شناختي، تحصيلي و...به رود خانه جامعه مي آيند تا ماهی ِشغل؛ صيد كنند.
🌸 اما متأسفانه خواب سنگين مسئولان انتظامي، فرهنگي و دولتي و بي پيراگي دخترا خانمها و فريبكاري برخي مردان سبب شده كه عده اي از خانم ها در اجتماع دچار مشكلاتي شوند.
📚 • خانمي با تلفن به یک آگهي براي كار به محل خلوتي مي رود و شكار مردان هوس باز ميشود.
و از ترس آبرو حتي نمي تواند از اين مسأله جايي دم بزند
🌸 • دختري كه براي رفع مشكلات مالي دنبال كار مي گشت.
⭐ به شركتي جعلي ميرود و مردي با پرستيژ عالي كه مسئول او بود از او خواستگاري ميكند
و دختر گمان مي كند كه روياهايش به حقيقت مبدل شده است ❓
وقتي چشم باز ميكند مي بيند كه به دست همان مرد معتاد شده است
و اين دختر براي به دست آوردن مواد مخدر منبع تجارتي براي خواستگار قلابي شده است او با گرفتن پول از هوس بازان اين دختر را در اختيار آنها مي گذارد.
📚 توصيه هاي روان شناختي
1- براي كار به شركت هاي معتبر برويد.
2- همراه خود؛ پدر يا شوهرتان را ببرید
3- اگر درباره نوع كار شك داريد با حقوق دان و مسئولان دولتي مشورت كنيد.
4- كاري انتخاب كنيد كه با رشته تحصيلي علاقه و استعداد و جنسيت شما همخواني داشته باشد.
5- در صورت بروز مشكل قبل از هر چيز مسئولان را مطلع كنيد و يا كارتان را تغيير دهيد.
6- مراقب باشيد از شما آتويي به دست نياورند( عكس و...)
7- از خلوت با آنها به شدت اجتناب كنيد.
8- تا مي توانيد شغلي انتخاب كنيد كه خودتان ارباب خودتان باشيد مانند خياطي، فروشندگي وسايل مخصوص بانوان، آرايشگري، و..
🌸 شعار اين مجال
🌸 پيامبر خدا صلي الله عليه وآله :
بهترين سرگرمي مؤمن، شناست و بهترين سرگرمي زن، ريسندگي
(1)منتخب ميزان الحكمة، صفحه ٥٠٥ .
شايد مراد از ریسندگی كارهايي باشد كه در باب حفظ زن از آسيب اجتماعي و ويژگي هاي روان شناختي او همنوا باشد.
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
هدایت شده از فیلم های وصال دوست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزودی در سراسر ایران😂
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳️ #قسمت_31
❤️ #هوالعشـــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
_ نه عزیزم! اتفاقا نیای دلخور میشم.اخر هفتس...یہ ذره ام پیش شوهرت بیشتر میمونی دیگه!
درضمن امشب نه سجاد خونس.نه باباشون....راحت ترم هستی
💞
گیره سرم راباز میکنم و موهایم ۸ روی شانه ام میریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم.شلوار و تےشرت جذب! لبه تختش مینشینم...
_ بنظرت علےاکبر خوابید؟
_ نه!مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟
_ خب الان چیکارکنیم؟ فیلم میبینے یا من برم اونور؟
_ اگه خوابت نمیاد ببینیم!
_ نچ!نمیاد!
جیغے از خوشحالے میڪشد، لب تابش را روی میز تحریر میگذارد و روشنش میکند.
_ تا تو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم.
سرش را به نشانه " باشه " تکان میدهد. آهسته از اتاق بیرون میروم و پله ها را پاورچین پاورچین پشت سرمیگذارم. تاریکی اطراف وادارم میکند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم.کیفم و چادرم را در حال گذاشته بودم. چشمهایم را ریز میکنم و روی زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی را در تاریکی احساس میکنم. دقیق میشوم...قد بلند و چهارشانه! تو اینجا چیکار میکنی؟ پشت پنجره ایستاده ای و به حیاط نگاه میکنے.کیفم را روی دوشم میندازم و چادرم را داخلش میچپانم. آهسته سمتت مے آیم. دست سالمم را بالا مےآورم و روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تو را درحیاط میبینم!!! پس...
فرد قد بلند برمیگردد نگاهم میکند!سجاد!!! نفس هر دویمان بند مےآید.من با وضعیتےڪه داشتم و او که نگاهش بہ من افتاده بود و تو که درحیاط لبه حوض نشسته ای و نگاهمان میکنی!! سجاد عقب عقب میرود و در حالیکه زبانش بند آمده از حال بیرون میرود و به طرف پله ها میدود. یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد...نیستی!!!!همین الان لبه حوض نشسته بودی!
برمیگردم و از ترس خشک میشوم.باچشمهایـےعصبـے بہ من زل زده ایـے. ڪےاینجا اومدی؟نفسهایت تند و رگ های گردنت برجسته شده.مچ دستم رامیگیری...
_ اول ته دیگ و تعارف!بعد دوغ و دلسوزی...الانم شب و همه خواب...خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده..آره؟
تقریباً داد میزنـے...دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد!
_ چیه؟؟چرا خشک شدی؟؟..فکر کردی خوابم آره؟نه!!..نمیدونم چه فکری کردی؟...فکر کردی چون دوست ندارم بی غیرتم هستم؟؟؟؟
_ نه..
_ خب نه چی....دیگه چی!!!بگو دیگه..بگووو...بگو میشنوم!
_ دا..داری اشتباه...
مچم را فشار میدهی..
_ عهه؟اشتباه؟؟...چیزی که جلو چشمه کجاش اشتباس؟
انقدر عصبی هستی ڪه هر لحظه از ثانیه بعدش بیشتر میترسم! خون به چشمانت دویده و عرق به پیشانی ات نشسته.
_ بهت توضیح...م..میدم
_ خب بگو راجب لباست...امشب..الان...شونه سجاد!شوکه شدنت...جاخوردنت..توضیح بده
_ فکرکردم...
چنان درچشمانم زل زده ای که جرات نمیکنم ادامه بدهم.ازطرفی گیج شده ام...چقدر مهم است برایت!!
_ فک کردم..تویی!
_ هه !...یعنی قضیه شام پارکم فکر کرده بودی منم اره؟
این دیگر حق باتوست!گندی است که خودم زده ام.نمیخواستم اینقدر شدید شود...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
بگذاشتــےام!!..غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است
❣❤️❣❤️❣❤❣
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
❣❤️❣❤️❣❤️❣
💠 #رمان_مدافع_عشـــــق
✳️ #قسمت_32
❤️ #هوالعشـــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
دیگر کافی بود! هر چه داد و بیداد کردی! ڪافیست هر چه مرا شکستی و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم! نمیدانم چه عکس العملی نشان میدهی اما دیگر ڪافیست برای این همه بی تفاوتی و سختی! دستهایم را مشت میکنم و لبهایم را روی هم فشارمیدهم. کلمات پشت هم از دهانت خارج میشود و من همه را مثل ضبط صوت جمع میکنم تا به توان بکشانم و تحویلت دهم. لبهایم میلرزد و اشک به روی گونه هایم میلغزد...
_ تو بخاطر تحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟
این جمله ات میشود شلیک آخر به منی که انبوهی از باروتم! سرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشمانت! دست سالمم ر ا بالا می آورم و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم!
_ تو؟؟؟!!! تو غیرت داری؟؟؟داشتی که الان دست من اینجوری نبود!!...آره ...آره گیرم که من زدم زیر همه چیز زدم زیر قول و حرفای طی شده...تو چی!توام بخاطر یہ مشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟
چشمهایت گرد و گردتر میشوند. و من در حالیکه از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم
_ تو هنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم!شرعاً و قانوناً... شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیست! تو اگر منو مثل غریبه ها بشکنی تا سرکوچه ام نمیبرنت چه برسه مرز برا جنگ!...میفهمی؟؟ من زنتم...زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یہ روزی میری...اما قرار نزاشتیم که همو له کنیم...زیر پا بزاریم تا بالا بریم! توکه پسر پیغمبری..آسید آسید از دهن رفیقات نمیفته! تو که شاگرد اول حوزه ای...ببینم حقی که ازمن رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟چه جالب!
چهره ات هرلحظه سرخ تر میشود صدایت میلرزد و بین حرف میپری..
_ بس کن!..بسه!
_ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ساکت بودم...هر چی شد بازم مثل احمقا دوست داشتم ! مگه نگفتی بگو...مگه عربده نکشیدی بگو توضیح بده...اینا همش توضیحه...اگر بعداز اتفاق دست من همه چیو میسپردم به پدرم اینجور نمیشد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم بہ قدری عصبانی شد که میگفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدی... ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم.بچه بازی کردم...نتونستی بیای دنبالم...نشد! اگر جلوشو نمیگرفتم الان سینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصر بودی...آره تو!اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت شام پارکو لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! آره باشه میگم حق باتوعه
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
💠 #رمان_مدافع_عشــــق
✳️ #قسمت_33
❤️ #هوالعشـــق
باز میگویی..
_ گفتم بس کن!!
_ نه گوش کن!!...آره کارای پارک برای این بو دکه حرصت رو دربیارم. اما این جا...فکر کردم تویی!!چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست!!..حالا چی؟بازم حرف داری؟ بازم میخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم...
_ میدونی..میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام آرزوی اون جنگ و دفاعو بدلت بزاره...
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی به سینه ات میکوبم...
_ نه!...من ...من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوست دارم... آره لعنتی دوست دارم... اون دعامو پس میگیرم! برو... باید بری! تقصیر خودم بود ...خودم از اول قبول کردم...
احساس میکنم تنت درحال لرزیدن است.سرم را بالا میگیرم.گریه میکنی...شدیدتر از من!! لبهایت را روی هم فشار میدهی و شانه هایت تکان میخورد. میخواهی چیزی بگویی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد...
_ ببین چیکار کردی ریحان!!
بازوام را میگیری و بدنبال خود میکشی. به دستم نگاه میکنم خون از لابه لای باند روی فرش میریزد.ازهال بیرون و هردو خشک میشویم...مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد.فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده...
_ داداش..تو چیکار کردی؟...
پس تمام این مدت حرفهایمان شنونده های دیگری هم داشت.همه چیز فاش شد.اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشوی به طبقه بالا میدوی و چند دقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می ایی.
چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی...
_ پات کن بدو!
بسختی خم میشوم و میپوشم.سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم.
مادرت باگریه میگوید...
_ علی کارت دارم.
_ باشه برای بعد مادر...همه چیو خودم توضیح میدم... فعلا باید ببرمش بیمارستان.
اینها را همینطور که به
هال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامہ_دارد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈