هدایت شده از آهنگ های وصال دوست
abbasi-motiei-dame-payani.mp3
1.7M
🏴🏴🏴🏴
🔊 مولایم اربابم یاحسین
🔊از عشقت بی تابم یاحسین
#کانال_دختران_عفیف 🏴
@dokhtaranafif 👈 🏴🏴🏴🏴
💕 وصال دوست 💕
💠 🔅 💠 🔅 💠 ❇ آشنایی با زندگی مردی که دو بار در راه حسین (ع) جانش را فدا کرد در #کانال_دختران_عفیف
💠 🔅 💠 🔅 💠
❇ آشنایی با زندگی مردی که دو بار در راه حسین (ع) جانش را فدا کرد
📚کتاب #حبیب_بن_مظاهر کتابی است که ما را با زندگی شهیدی آشنا می کند که دو بار جان خود را فدای امام حسین (ع) کرد.
📚 آشنایی با زندگی خورشید تابان تاریخ اسلام
🌸 حبیب بن مظاهر که نام اصلی او «حبیب بن مظهر» است،
از یاران رسول خدا(ص) به حساب می آمد و از رسول خدا حدیث های فراوانی شنیده بود.
🌸 او در سن 75 سالگی در نهضت نورانی کربلا به شهادت رسید.
📚 حبیب بن مظاهر در جوانی علاقه خاصی به امام حسین (ع) داشت و دوبار جان خود را فدای امام حسین (ع)کرد.
📚 بار اول زمانی بود که حبیب بن مظاهر به پشت بام خانه برای تماشای امام حسین (ع) رفته بود.
🌸 علی (ع) و حسین (ع) مهمان خانه آنها بودند و حبیب به شوق اینکه آن دو به خانه آنها می آیند،
با عجله از پشت بام به پایین آمد که ناگهان لیز میخورد و میافتد و همان جا، جان خود را از دست میدهد.
🌸 پدر و مادر حبیب بن مظاهر که این صحنه میبینند برای آنکه مهمانها متوجه نشوند و سبب ناراحتی آنها نشود،
جنازه پسرشان را در اتاقی پنهان میکنند.
📚 زمانی که امام علی (ع) سراغ حبیب را میگیرد،
مظاهر اسدی مرتبه اول ماجرا را بازگو نمیکند.
🌸 ولی وقتی امام (ع) برای بار دوم سراغ حبیب را میگیرد، مظاهر اسدی مجبور میشود که حقیقت را بازگو کند.
📚 همان موقع امام حسین (ع) بر بالای سر جنازه میآید و صدا میزند، حبیب
🌸 و حبیب بن مظاهر چشمان خود را باز میکند.
📚 مرتبه دوم که حبیب بن مظاهر جان خود را فدای امام حسین (ع) میکند،
در روز عاشوراست.
🌸 حبیب در آنجا پیرمردی بیش نبود و تا آخرین قطره خون از حریم امام حسین (ع) و اهل بیتش دفاع کرد و جنگید.
📚 کتاب « حبیب بن مظاهر» نوشته جواد محدثی و توسط انتشارات بوستان کتاب قم به چاپ رسیده است.
📚 بخشی از کتاب:
🌸 عشق وقتی در سر افتد, پیر و برنایی ندارد/
🌸 مستی کز عشق خیزد, هیچ صهبایی ندارد/
🌸 مرود رو سوی شب تا با تمام شب پرستان/
🌸 در ستیزد موسپیدی کز عطش نایی ندارد/
🌸 عشق مولا می تراود از تمام جسم و جانش/
🌸 جز وفا بر قامت خود نیز شولایی ندارد.
📚 امام حسین(ع) از مکه عازم کوفه بود.
🌸 کاروان شهادت می بایست مجمعی از زبده ترین انسان های فداکار و خالص باشد که هیچ انگیزه ای جز خدا و نصرت دین او در سر نداشته باشند.
🌸 چنین کاروانی از مکه به کربلا می رفت و حیف بود که حبیب بن مظاهر در این قافله نور نباشد.
👌 هر چند همه کسانی هم که از مکه همراه امام شدند تا کربلا نماندند؛ زیرا با انگیزه های دیگری آمده بودند نه برای شهادت.
📚 جالب است که هر عاشقی که زائر حرم امام حسین است، در هر بار زیارت حسین بن علی دو مرتبه حبیب بن مظاهر را زیارت میکند
🌸 چرا که مزار حبیب در کنار درب ورودی حرم سیدالشهدا واقع شده است.
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
💕 💕 💕
🔊 با عرض پوزش از شما عزیزان
متاسفانه چند قسمت از رمان جا افتاده بود که اصلاح شد
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مدافع_عشق
#قسمت_65
#هوالعشـــــق
💞
تلفن زنگ می خورد و قلب من محکم می کوبد. “اصلاً از کجا معلوم که علی اکبر باشه؟”
فاطمه با استرس به شانه ام می زند.
– بردار گوشیو الآن قطع می شه.
بی معطلی گوشی را بر می دارم.
– بله؟
فقط صدای باد و خش خش می آید. یک بار دیگر نفسم را بیرون می دهم و می گویم: الو. بله بفرمایید.
و صدای تو! ضعیف و بریده بریده می آید.
– الو. ریحا… خودتی!؟
اشک به چشمانم می دود. زهرا خانوم درحالی که دست هایش را با دامنش خشک می کند کنارم
می آید و می گوید: کیه؟
سعی می کنم گریه نکنم.
– علی! خوبی؟
اسم تو را که می گویم، مادر و خواهرت مثل اسفند روی آتش می شوند.
– دعا دعا می کردم وقتی زنگ می زنم اونجا باشی…
صدا قطع می شود.
– علی! الو…
– نمی تونم خیلی حرف بزنم. به همه بگو حال من خوبه.
سرم را تکان می دهم.
– ریحانه! ریحانه!
بغض راه صحبتم را بسته. به زور می گویم: جان ریحانه؟
– محکم باشیا! هر چی شد راضی نیستم گریه کنی.
باز هم بغض من و صدای ضعیف تو.
– تا کسی پیشم نیست… می خواستم بگم… دوست دارم!
دهانم خشک و صدایت کامل قطع می شود و بعد هم بوق اشغال را می شونم.
دست هایم می لرزد و تلفن را رها می کنم. بر می گردم و خودم را در آغوش مادرت می اندازم. صدای هق هق من و لرزش شانه های مادرت.
حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش می شد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید.
این که دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده، این که دیگر طاقت ندارم، این که آن قدر خوبی که نمی شود لحظه ای از تو جدا بود، این که اینجا همه چیز خوب است، فقط هوایی برای نفس نیست، همین!
زهرا خانوم همان طور که کتفم را می مالد تا آرام شوم، می پرسید: چی می گفت؟
بغض در لحن مادرانه اش پیچیده. آب دهانم را به زور قورت می دهم.
– ببخشید تلفن رو ندادم. گفت نمی تونه زیاد حرف بزنه. حالش خوب بود. خواست اینو به همه بگم.
مادرت زیر لب خدا را شکر می کند و به صورتم نگاه می کند.
– حالش که خوبه پس تو چرا این جوری گریه می کنی؟
به یک قطره اشک روی مژه اش نگاه می کنم و می گویم: به همون دلیلی که پلک شما هم خیسه.
سرش را تکان می دهد و از جا بلند می شود و به سمت حیاط می رود.
– می رم گل ها رو آب بدم.
دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم. فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش، اشک می ریزد. دستم را روی شانه اش می گذارم.
– آروم باش آبجی. بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم.
شانه اش را از زیر دستم بیرون می کشد.
– من نمیام. تو برو.
– نه تو نیای نمیرم.
سرش را روی زانو می گذارد.
– می خوام تنها باشم ریحانه.
نمی خواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد. بلند می شوم و همان طور که سمت حیاط می روم، می گویم: باشه عزیزم. من می رم. تو هم خواستی بیا.
زهرا خانوم با دیدنم می گوید: بیا بشین روی تخت، میوه بیارم بخور.
#ادامه_دارد.
.
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
.
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مدافع_عشق
#قسمت_66
#هوالعشـــــق
💞
لبخند می زنم. می خواهد حواسم را پرت کند.
– نه مادر جون. اگر اشکال نداره من برم پشت بوم.
– پشت بوم؟
– آره دلم گرفته. البته اگر ایرادی نداره.
– نه عزیزم. اگه این جوری آروم میشی برو.
تشکر می کنم. نگاهم به شاخه گل های کنده شده می افتد.
– مامان اینا چی ان؟
– اینا یه کم پژمرده شده بودن. کندم به بقیه آسیب نزنن.
– میشه یکی بردارم؟
– آره گلم. بردار.
خم می شوم و یک شاخه گل رز برمی دارم و از نردبان بالا می روم. نزدیک غروب است و به قول بعضی ها خورشید لبه ی تیغ است. نسیم روسری ام را به بازی می گیرد. همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم. چه جاذبه ای دارد. انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم می کنی. با همان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را می طلبد. شاخه گل را بالا می گیرم تا بو کنم که نگاهم به حلقه ام می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند می زنم. از انگشتم در می آورم و لب هایم را روی سنگش می گذارم. لب هایم می لرزد. “خدایا فاصله تکرار بغضم چقدر کوتاه شده!”
یک بار دیگر به انگشتر نگاه می کنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد. چشم هایم را تنگ می کنم. “علی – ریحانه”
پس چرا تا به حال ندیده بودم! اسم تو و من کنار هم، داخل رینگ حک شده. خنده ام می گیرد، اما نه از سر خوشی. مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمی تواند برای دلتنگی اش جواب باشد. انگشتر را دستم می اندازم و یک برگ گل از گل رز را می کنم و رها می کنم. نسیم آن را به رقص وادار می کند.
“چرا گفتی هر چه شد محکم باش!؟ مگه قراره چی بشه؟”
یک لحظه فکری کودکانه به سرم می زند. یک برگ گل دیگر می کنم و رها می کنم.
– بر می گردی…
یک برگ دیگر می کنم.
– بر نمی گردی.. بر می گردی… بر نمی گردی…
و همین طور ادامه می دهم. یک برگ دیگر مانده. قلبم می ایستد. نفسم به شماره می افتد.
– بر نمی گردی.
#ادامه_دارد
.
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
.
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مدافع_عشق
#قسمت_67
#هوالعشـــــق
💞
دلشوره عجیبی در دلم افتاده. قاشقم را پر از سوپ می کنم و دوباره خالی می کنم. نگاهم روی گل های ریز سرخ و سفید سفره می چرخد. نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را به خوبی احساس می کنم. پدرم اما بی خیال هر قاشقی که می خورد، به به و چه چهی می گوید و دوباره به خوردنش ادامه می دهد.
اخبارگوی شبکه سه حوادث روز را با آب و تاب اعلام می کند. چنگی به موهایم می زنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان می دهم. استرس عجیبی در وجودم افتاده. یک دفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند می زند و بعد صحنه عوض می شود. این بار همان مرد در چارچوب قاب بر تابوت است که روی شانه های مردم حرکت می کند. احساس حالت تهوع می کنم. زن هایی که با چادر مشکی، خودشان را روی تابوت می اندازند و همان لحظه مراسم پرشکوه تشییع شهید… یک دفعه بی اراد ه خم می شوم و کنترل را از کنار دست مادرم برمی دارم و تلویزیون را خاموش می کنم.
مادر و پدرم هر دو زل می زنند به من. با دو دست محکم سرم را می گیرم و آرنج هایم را روی میز می گذارم. “دارم دیوونه میشم خدا… بسه!”
مادرم درحالی که نگرانی در صدایش موج می زند، دستش را به طرفم دراز می کند.
– مامان…چت شد؟
صندلی را عقب می دهم.
– هیچی حالم خوبه.
از جا بلند می شوم و سمت اتاقم می روم. بغض به گلویم می دود.
“دلتنگتم دیوونه!”
به اتاقم می روم و در را پشت سرم محکم می بندم. احساس خفگی می کنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو می برم. تمام اتاق دور سرم می چرخد. آخرین بار همان تماسی بود که نتوانستم جواب دوستت دارمت را بدهم. همان روزی که به دلم افتاد برنمی گردی.
پنجره اتاقم را باز می کنم و تا کمر سمت بیرون خم می شوم. یک دم عمیق بدون بازدم. نفسم را در سینه حبس می کنم. لب هایم می لرزد.
“دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت!”
خودم را از لبه پنجره کنار می کشم. سلانه سلانه سمت میز تحریرم می روم. حس می کنم یک قرن است که تو را ندیده ام. نگاهی به تقویم روی میزم می اندازم و همان طور که چشمانم روی تاریخ ها سُر می خورد، پشت میز می نشینم. دستم را که به شدت می لرزد، سمت تقویم دراز می کنم و سر انگشتانم را روی عددها می گذارم. چیزی در مغزم سنگینی می کند.
“فردا…فردا…درسته!”
مرور می کنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند؛ همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم! فردا همان روز آخر است. یعنی با فردا می شود نود روز عاشقی. تمام بدنم سست می شود. منتظر یک خبرم. دلم گواهی می دهد…
💜
#ادامه_دارد
.
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
.
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈