eitaa logo
💕 وصال دوست 💕
387 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
616 ویدیو
32 فایل
در ایتا eitaa.com/vesal_doost در سروش Sapp.ir/vesal_doost در روبیکا rubika.ir/vesal_doost در بله https://ble.ir/vesal_doost در اینستا @vesaldoost در واتساپ https://chat.whatsapp.com/JFw2hUS18igI0VGjwM1j8n @vesal_doost 👈 🌸 🌼 🌺 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۲۵ طبق عادت روی مبل کنار روناک میشینم. تنها کسایی که لبخند روی لبهاشو هست نیما و نگار هستند انگار همه از دیدن چادر روی سرم ناراحت شدن. حتی مامان... مادر نیما نگاهی بی ذوق به من میندازه و رو به مامان میگه... ــ امروز صبح که نیما گفت میخواد امشب ما رو بیاره خاستگاری خیلی خوشحال شدم. مطمئن بودم نیمای من یا کسی رو انتخاب نمیکنه یا اگه اینکا رو بکنه هم بهترین انتخابو میکنه. راستش وقتی اومدیم و دیدیم با همچین خونواده ی خوبی طرف هستیم از حسن سلیقه ی نیما جونم مطمئن شدیم. نگاهی به من میندازه و دوباره رو به مامان میکنه ــ میدونی ما اصلا توی خونواده امون رسم نداریم این مدلی لباس بپوشیم. آخه چه کاریه آدم خودش رو تو یه پارچه بپیچونه بیاد بیرون البته به روشنا جون برنخوره هـــا... ولی... اجازه نمیدم حرفش رو ادامه بده.  من ــ ببخشید خانوم بصیری ولی من بهم برمیخوره ازوسر جام بلند میشم. نیما که با ناراحتی بهم خیره شده. سرش رو پایین میندازه... به سمت اتاقم میرم. ده بار به خودم فحش میدم. که چرا با اومدنشون موافقت کردم. هنوز چند قدمی برنداشتم که صدای نگار باعث توقفم میشه ــ من و نیما از بچگی باهم بودیم. جدا از اینکه خواهر و برادریم مثل دو تا دوست واقعیم هستیم. مامان راست میگه. نیما یا به کسی نگاه نمیکنه و اگرم خواست انتخابی داشته باشه مطمئنم بهترین فردو انتخاب میکنه. درست مثل همین کاری که الان انجام داده... بهترین انتخاب روشناست شاید من شکل ظاهرم تضادِ روشنا باشه ولی با افکارش بیشتر از هرکس موافقم. سرم روکمی تکون میدم... حالا خیلیم بد نشد که اومدنا... کاش بلند نشده بودم... ولی کاری هست که شده دیگه نمیتونم برگردم... به خاطر همین روونه ی اتاقم میشم. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۲۶ به سختی از خواب پا میشم. با یاد خاستگاری دیشب لبخند روی لبهام نقش میبنده. امروز پنج شنبه هست و من دانشگاه ندارم. همین یکم تو ذوق میزنه. تنها امیدم برای دیدن نیما رفتن به دانشگاهه که امروز شانسش روندارم کاش دستی نقشه ی شهر ما را تا کند در شمال شهری و من در جنوبش ساکنم. حالا که میدونم نیما با افکار من موافقه خیالم راحت شده... تصمیم میگیرم برم گلزار... خیلی وقته اونجا نرفتم.                            ★★★ از قطعه های مختلف میگذرم تا به قطعه ای که میخوام برسم. یه ماهی میشه که این طرفا نیومدم. اسم روی سنگ قبر رو میخونم. عبــدالحمید حســینــی لبخند روی لبهام نقش میبنده. روی صندلی روبه روش میشینم و کتاب ادعیه رو از توی کیفم در میارم. بارون نم نم میباره تک تک قطره ها چادرم رو میپوشونند. شروع به خوندن زیارت عاشورا میکنم... اینبار به جز قطرات باران اشکهام هم صورتم رو زینت میدن. شدت اشکهام بیشتر میشه... این چندروز دلم خیلی گرفته بود... چقد خوبه آدم یه جایی رو داشته باشه که موقع دلتنگیش بیاد اونجا توی حال و هوای خودم هستم که صدایی باعث میشه متوقف بشم ــ روشنا؟ به سمت صدا برمیگردم. نیماست من ــ سلام... ــ چرا دانشگاه نیومدی ــ امروز کلاس نداشتم... ــ چرا گریه میکنی اشکام رو از رو صورتم پاک میکنم ــ هیچی فقط یکم دلم گرفته... ــ چرا دلت گرفته؟ ــ واااا... چرا اینقد سوال پیچم میکنی اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟از کجا فهمیدی من اینجام؟ ــ خانوم زهتاب گفت ــ کــــی؟ ــ همون لیلی... ــ واااااای من این لیلی رو میکشم کنارم میشینه و گل نرگسی که توی دستش بود رو روی قبر میذاره  نیماــ خوب شد. دیگه پاتوقت رو هم بلد شدم ــ خیلی پررو هستیا... ــ آره خدا هر چقد به تو احساس و عاطفه نداده به من رو داده ــ علاوه بر اینکه پررویی خیلیم زود خودمونی میشی تو اصلا نظر منو میدونی که اینقد زود دور میگیری؟ ــ من همون اول که تو دانشگاه ازت خاستگاری کردم جواب بله رو گرفتم حالا که دیگه خونتونم اومدم... ــ عجبــ... بعد اگه من جواب منفی بدم ــ هیچ عیبی نداره... من عز همون اول از پنجاه درصد خودم مطمئن بودم... پنجاه درصد تو که اصلا مهم نیست و از جاش بلند میشه که مثلا در بره و من هم ناخودآگاه به سمتش میرم اما قبل از اینکه بلند بشم چادرم زیر پام گیر میکنه و با زانو زمین میخورم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۲۷ نیما با چشمای گرد شده به سمتم بر میگرده و وقتی حال زارم رو میبینه به سمتم میاد. نگاهی به اطراف میندازم خداروشکر کسی منو ندیده. سریع از سرجام بلند میشم تا روی صندلی بشینم. به هر سختی که شده روی صندلی میشینم. چادرم با آب و گل مخلوط شده و پاره پاره... کف هر دو دستم و زانوم به شدت میسوزه با آه و ناله زانو هام رو میمالم تا شاید کمی از دردش کم بشه نیما با نگرانی نگام میکنه ــ خوبی ؟؟ ــ نه...  ــ زانوت چش شده دستش رو جلو میاره که با جیغ من دو متر عقب میره من ــ دست به من زدی نزدیا... نیما آروم میخنده و هیچی نمیگه مثه پیرزنا دست روی زانوهام میکشم و با حالت گریه میگم ــ هر چی بدبختی میکشم زیر سر توِ نیما دست به کمر جلوم می ایسته ــ تا فردا میخوای اینجا بشینی و غر بزنی ــ آره توهم اگه حوصله منو نداری میتونی بری شونه ای بالا میندازه ــ باشه من میرم. ولی نمیدونم تو با این پات چجوری میخوای بری خونه روش رو از من برمیگردونه و میره هر لحظه دور تر و دورتر میشه آب دهنم رو قورت میدم. نکنه واقعا میخواد ول کنه بره از جام بلند میشم و با قدم هایی شمرده و لنگون لنگون پشت سرش راه میفتم. مطمئنم میدونه من پشت سرشم ولی روش رو بر نمیگردونه. به سمت ماشینش میره و سوار میشه ماشین رو روشن میکنه یعنی واقعا میخواد بره😟 همونجا می ایستم. دیگه از رفتنش مطمئن شدم.دوست دارم بزنم زیر گریه که  دنده عقب میگیره و درست کنار من ترمز میکنه ــ نمیخوای سوار شی؟ ــ ها؟... آره آره میترسم دوباره ول کنه و بره لبخند ژکوندی میزنه و میگه ــ لطفا زودتر من کار دارم ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۲۸ امروز برخلاف باقی روزها با انگیزه به دانشگاه رفتم. و دلیلش هم به احتمال زیاد نیماست روی نیمکتم میشینم نیما هنوز نیومده ولی نگار داخل کلاسه امروز کلاس به اذان ظهر میخوره و همین یکم اعصابم رو بهم میریزه نگار میاد و روی میز نیمکتم میشینه ــ چطوری عروس خانوم درجوابش تنها به لبخندی بسنده میکنم. ــ کش چادرت درست شد! ــ همون که شما جرواجرش کردی؟ آروم میخنده ــ بعله همـــون ــ قاعدتا خودش درست نمیشه یه نفر باید بدوزتش... ــ واه واه هنوز هیچی نشده عروس بازیش،گل کرده... وبعد بلند نیما رو صدا میزنه ــ نیما بیا ببین دسته گلت چجوری داره خواهر عزیز تر از جونت رو جلو مردم سکه یک پول میکنه و بعد حالت گریه به خودش میگیره... همه کلاس به من خیره شدن و نیماهم با نیش باز وارد کلاس میشه  محکم با مشت تو بازوی نگار میزنم ــ تو و لیلی و نیما با هم مو نمیزنید... نگار بی توجه به من دوباره نیما رو صدا میزنه ــ داداش زنت اذیتم میکنه... نیما میخواد جوابی بده که استاد وارد کلاس میشه چشم غره ای به نگار میرم و اون هم خندون سمت نیمکتش میره تقریبا ساعت به دوازده و نیم میرسه و وقت اذانه طبق معمول حوصله کلاس رو ندارم موبایلم رو برمیدارم و صدای اذان رو قطع میکنم تا یکهو صداش بلند نشه موبایلم رو توی کیفم میزارم. هنوز زیپش رو نبستم که صدای اذان بلند میشه متعجب موبایلم رو از کیفم درمیارم. اما صدا از موبایل من نیست. نیما از سرجاش بلند میشه. همه کلاس با تعجب بهش خیره میشن نیماــ من ازهمه حضار گرامی عذر میخوام اما موقع اذونه و من باید برم نماز بخونم... استاد با چشمهای گرد شده نیما رو نگاه میکنه. و صدای اذان هنوز طنین اندازه ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نقش میبنده. نیما به سمت من برمیگرده نیما ــ خانوم بصیری شماهم بیاین ــ بله؟ ــ گفتم تشریف بیارید نماز ــ اینو فهمیدم اما جمله قبلیش رو نه! ــ آها...خب شما از این به بعد خانوم بصیری هستید واضح هست یا بازم بگم؟ نگار کیفش رو روی کولش میندازه... و با خوشحالی از جاش بلند میشه نگار ــ منم میام! نیما رو به کلاس میکنه و میگه ــ دیگه کسی نیست که بخواد بیاد؟ جمعیت کلاس یکی یکی کم میشه و بچه ها به سمت نمازخونه راه میفتن... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۲۸ امروز برخلاف باقی روزها با انگیزه به دانشگاه رفتم. و دلیلش هم به احتمال زیاد نیماست روی نیمکتم میشینم نیما هنوز نیومده ولی نگار داخل کلاسه امروز کلاس به اذان ظهر میخوره و همین یکم اعصابم رو بهم میریزه نگار میاد و روی میز نیمکتم میشینه ــ چطوری عروس خانوم درجوابش تنها به لبخندی بسنده میکنم. ــ کش چادرت درست شد! ــ همون که شما جرواجرش کردی؟ آروم میخنده ــ بعله همـــون ــ قاعدتا خودش درست نمیشه یه نفر باید بدوزتش... ــ واه واه هنوز هیچی نشده عروس بازیش،گل کرده... وبعد بلند نیما رو صدا میزنه ــ نیما بیا ببین دسته گلت چجوری داره خواهر عزیز تر از جونت رو جلو مردم سکه یک پول میکنه و بعد حالت گریه به خودش میگیره... همه کلاس به من خیره شدن و نیماهم با نیش باز وارد کلاس میشه  محکم با مشت تو بازوی نگار میزنم ــ تو و لیلی و نیما با هم مو نمیزنید... نگار بی توجه به من دوباره نیما رو صدا میزنه ــ داداش زنت اذیتم میکنه... نیما میخواد جوابی بده که استاد وارد کلاس میشه چشم غره ای به نگار میرم و اون هم خندون سمت نیمکتش میره تقریبا ساعت به دوازده و نیم میرسه و وقت اذانه طبق معمول حوصله کلاس رو ندارم موبایلم رو برمیدارم و صدای اذان رو قطع میکنم تا یکهو صداش بلند نشه موبایلم رو توی کیفم میزارم. هنوز زیپش رو نبستم که صدای اذان بلند میشه متعجب موبایلم رو از کیفم درمیارم. اما صدا از موبایل من نیست. نیما از سرجاش بلند میشه. همه کلاس با تعجب بهش خیره میشن نیماــ من ازهمه حضار گرامی عذر میخوام اما موقع اذونه و من باید برم نماز بخونم... استاد با چشمهای گرد شده نیما رو نگاه میکنه. و صدای اذان هنوز طنین اندازه ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نقش میبنده. نیما به سمت من برمیگرده نیما ــ خانوم بصیری شماهم بیاین ــ بله؟ ــ گفتم تشریف بیارید نماز ــ اینو فهمیدم اما جمله قبلیش رو نه! ــ آها...خب شما از این به بعد خانوم بصیری هستید واضح هست یا بازم بگم؟ نگار کیفش رو روی کولش میندازه... و با خوشحالی از جاش بلند میشه نگار ــ منم میام! نیما رو به کلاس میکنه و میگه ــ دیگه کسی نیست که بخواد بیاد؟ جمعیت کلاس یکی یکی کم میشه و بچه ها به سمت نمازخونه راه میفتن... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۲۹ بلاخره بعد از دوهفته صیغه ی محرمیتمون رو خوندیم برای اینکه راحت تر باشیم. البته با مخلفتای زیاد مادر نیما... صدای بوق ماشین نیما بلند میشه... قرار شده با نیما و نگار بریم خرید😐 البته فقط قرار شد امروز بیاد به اصرار مامان نیما😑 چادرم رو روی سرم مرتب میکنم. به سمت ماشین نیما میرم. نگار صندلی عقب نشسته با لبخند در جلو رو باز میکنم و میشینم. نیما لبخندی میزنه و میگه ــ به به خانوم بصیــــری... من ــ بزار برسم بعد شروع کن. نگار از پشت دستش رو دور گلوم میندازه ــ چطوری عروســــ؟ ــ مرض... ببینم کش این یکی رو هم پاره نمیکنی ماشین  راه میفته... نگار لبخند مرموزی میزنه و میگه  ــ بیاین بازی! نیما ــ چی؟ ــ اینجا نگه دار تا بهت بگم! نیما کنار خیابون ترمز میکنه نگار ــ هر کدومتون  ۱۰ ثانیه  وقت دارین که یکی از رازتون رو براهم بگین هر کسی هم نگه باید برای من بستنی بخره... من ــ خب چرا گفتی نگه داریم! نگار ــ چون من میرم مزون پیش دختر خالم... و بعد از ماشین پیاده میشه. نیما لبخندی میزنه ــ خب اول تو بگو یک دو ســـه چهـــار پنـــ... ــ من یه بار وقتی بچه بودم با سر افتادم تو جوب یکـــ دو ســ..ه نیما ــ من صحبت کردم که دوتامون باهم کارنقاشی اول ترمو تحویل بدیم ــ جدا؟  ــ یک دو ســه ــ خب باشه باشه . من تا سه چار ماه پیش وضعم خیلی بد بود اصلا اینجوری نبودم... یک دو ــ من حرف زدم که باهم بریم مشهد... ــ نـــــــیــــما... یک دو ســـه چهار ــ خب من تا قبل از اینکه بیای خاستگاریم یکم بهت علاقه داشتم...  یک دو سه چار پنج شیش ـــ باشه بابا ... یکم اروم تر... من از وقتی اومدی دانشگاه عاشقت شدم یک دو سه... ــ من از گربه خیلی میترسم... ــ عجب من  ــ یک دو سه چهار ــ همه کارای لیلی نقشه من بود  ــ اینو میدونم درضمن نگو لیلی بگو لیلی خانوم!!  نیما ــ یک دو سه... ــ خب منـــ من... خیلی دوستت دارم.... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۳۰  ــ نیما!بریم اونجا... نیما روی تابلو رو میخونه... ــ مزون حجاب!؟ ــ اوهوم... نیما شونه ای بالا میندازه و میگه ــ بریم ببینیم چه خبــره.. وارد پاساژ میشیم. بعد از کلی گشتن بلاخره بوتیک مورد نظرم رو پیدا میکنم. ــ نیما ... من میخوام از اینجا لباس عقدم رو بخرم... و بعد به بوتیک اشاره میکنم. نیما پشت سرش رو میخارونه ــ مگه اینجام لباس عروس داره...؟ ــ نه... ولی چادر عروس که داره نیما لبخند میزنه ــ پس بریم بخریم و به سمت بوتیک میره با عجله طرفش میرم ــ نیما الان؟وای نیما صبر کن. ما که نیومدیم لباس عروس بخریم اما نیما بدون توجه به من وارد بوتیک میشه... صدام رو پایین تر میارم ــ نیما جان مامانت اگه بفهمه ناراحت میشه ــ نمیشه... ــ وااا بدون توجه به من رو به فروشنده میکنه ــ چادر عروس دارین؟ ــ بله ــ بی زحمت یکیشو بدید فروشتده تعجب میکنه اما من نمیتونم جلو خودم رو بگیرم و بلند میزنم زیر خنده فروشنده هم آروم میخنده من ــ تو این صبر و حوصله رو از کجا آوردی؟ نیما ــ چیه خب؟؟ یه لباس میخریم میریم دیگه... ــ خب اندازه بگیریم... ببینیم کدومش قشنگتره... سرجاش سیخ میشه ــ سایزت چنده؟ ــ سی وهفت هشت... ــ خب یه دونه سی هشتش رو بردار دیگه تازه اگه بزرگ باشه برای سالای دیگتم خوبه ــ اولا ما یه بار بیشتر ازدواج نمیکنیم هرسال که نمیخاد بپوشمش. دوما شما برو بیرون من خودم میخرم ــ چرا اونوقتـــ؟ ــ اخه تو نمیزاری من انتخاب کنم همش عجله داری... ــ مگه همش شبیه هم نیست ــ نـــع ــ خبــ حالا توهم یکیشو انتخاب کن بریم... ــ نـــــــیـــــــما😨 ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۳۱ لباس ها رو توی ماشین میذاریم. با لبخند به نیما میگم ــ خب آقا نیما. نوبنتی هم که باشه نوبت کت شلوار دامادی شماست نیما ابرویی بالا میندازه و میگه ــ من که خریدم ــ کـــی؟ ــ همون روزی که ازت خاستگاری کردم ــ واااااای نیما این چه وضعشه شونه ای بالا میندازه و میگه  ــ ما اینیم دیگه سوار ماشین میشه و منم به دنبالش سوار میشم ــ نیما... ــ هوم؟ ــ هوم چیه... ــ خب باشه جــانم ــ چرا اینقد بی حوصله ای ــ خب آدم وقتی میره خرید خسته میشه دیگه ــ ولی ما یه چادر بیشتر نخریدیم اونم پنج دقیقه بیشتر طول نکشیـــد. عجبا ــ پنج دقیقه نه و پـــــنــــج دقــــیقـــــه!! ــ باشه بابا... فقط یه چیزی ــ چی ــ میشه به مامانت نگی ــ چیو ــ که لباس عروس خریدیم... ــآره ــ مرسی نیما واقــعا مرسی ــ خب نمیگیم لباس عروس میگیم چادر عروس چطوره ــ نــــــیـــــمــــا نیما گوشه ای از خیابون کنار میزنه من ــ چیشد.چرا وایسادی ــ تا نگار بیاد دیگه... ــ اها نگار تا ماشین ما رو میبینه با ذوق به سمتمون میاد. در عقب رو باز میکنه و سوار میشه ــ چیا خریدین؟ نیما ــ سلام برخواهر گرامـــی ــ خب سلام... چیا خریدین؟ پلاستیک رو به سمتش میگیرم. که سریع پلاستیک رو چنگ میزنه و برمیداره نیما ــ وحشی بازی در نیار دیگه نگار پلاستیک رو باز میکنه ــ این چیه دیگه... ــ لباس عروس نگارــ چرا اینقد کوچیکه؟ نیما ــ چون از نوع چادرشه من ــ چیه خیلی تو ذوقت زد... هنوز کلمه ای از دهان نگار بیرون نیومده بود که نیما محکم ترمز کرد. از سرجام پریدم ــ چیشد نیـــما؟  نیماــ سریع بیاین پایین من و نگار با عجله پریدیم پایین. نیما به سمت کاپوت رفت و و اونو باز کرد. فقط دود بود که از کاپوت بلند میشد. نیما بلند گفت ــ الان منفجر میشه فرار کنید همه چیزو فراموش میکنم و با سرعت میدوم. ده متری دوییدم که متوجه میشم نیما و نگار نیستن. دور برم رو نگاه میکنم. با نگرانی به سمت ماشین برمیگردم. نگار ونیما در حال خندیدن به ماشین تکیه دادند نگار بران دست تکون میده ــ موتورش جوش آورده باتعجب بهشون نگاه کردم. هنوز هم میخندیدن درحالی که دست و پاهای من از ترس درحال لرزیدن بودن و قلبم محکم به دیواره ی سینه ام میکوبید. نیما سعی کرد خنده اش رو پنهان کنه. دستی برام تکون داد ــ بیا دیگه... بی تفاوت روم رو ازش برمیگردونم و به سمت خیابون میرم. اولین تاکسی که میرسه سوار میشم. ماشین هنوز بیست متری جلو نرفته که صدای زنگ گوشیم بلند میشه        نیـــما موبایلم رو خاموش میکنم و توی کیفم میندازم... باید تاوان این کارشو پس بده😆 ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۳۳ نگار سرش رو تکون میده و گریه هاش بیشتر میشه  ــ روشنا کجایی چقد اذیتت کردم... به خدا اگه برگردی دستات که هیـــچ پاهاتم میبوسم نیما محکم توی پهلوی روشنا میزنه و با انگشت اشاره منو بهش نشون میده لیلی دیگه طاقت نمیاره و بلند میزنه زیر خنــده دستش رو جلو میار ــ بزن قـــدش! دستم رو جلو میبرم که نیما سریع از جاش بلند میشه و یقه ام رو سفت میچسبه نیما ــ روااااااانی ــ خودتی. تا تو باشی دیگه از این کارا نکنی. نگار که انگار تازه متوجه قضیه شده به سمت من هجوم میاره. ــ میکشـــمت روشنا ــ تو فعلا باید دست و پام رو ببوسی نگار با حرف من کفری تر میشه و طبق عادت همیشگیش به چادرم اویزون میشه. اونقد که کش چادرم کاملا پاره میشه چادرم از سرم میفته. محکم دست نیما رو پس میزنم. ــ نیما چادرم... ــ ها؟ ــ چادرم افتاد ــ غلط کرد ــ 😶 ــ چرا وایسادی منو نگا میکنی خب ورش داااار ــ دست نامبارکت رو ور دااااار خواهشا دستش رو کنار میکشه با اخم رو به نگار میکنم ــ الان دومین باریه که  کش چادرم رو میکنی یادت باشع نگار یهوسمت چادرم هجوم میاره و طرف دیگه ی کش رو هم که به چادرم وصله میکنه من ــ چته روانی ــ همین که هست... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۳۴ نیما با داد رو به نگار و لیلی میگه ــ شما برین ما اینجا کار داریم البته دادش بیشتر بخاطر لیلی بود. نگار انگشت تهدید به سمتم میگیره ــ نمردی نه؟ خودمـ میـــکشمت... لیلی دست نگار رو میگیره و میکشه به سمت درخروجی... یا ابولفضل تا حالا اینجوری ندیده بودمش. نیماــ تو یه ذره عقل تو کله ات نداری نه؟ اونقدر بلند این حرفو میزنه که توان حرف زدن رو ازدست میدم... همه ی جمعیت بیمارستان به ما خیره میشن و پرستاری که با عصبانیت به سمتمون میاد ــ اقا آروم تر اینجا بیــمارستانه... نیما بدون توجه به پرستار دست من رو میکشه و به بیرون از بیمارستان هدایت میکنع من ــ نیما... ــ ســـــاکـــت از توی راهرو درحال رد شدن هستیم که یکهو صورتم محکم میخوره توی کپسول اتش نشانی که به دیوار نصبه... تا چند لحظه گیج پشت سر نیما میرم و بعد درد رو توی تک تک سلول هام احساس میکنم. سردی خونی که از دماغم به پشت لبم میرسه بیشتر روی اعصابم هست. اما انگار نیما اصلا متوجه من نشده احساس میکنم سردردم هر لحظه منو از پا میندازه. دوباره صداش میکنم ــ نیما... ــ گفتم که نمیخوام چیزی بشنوم چادرم رو به زور نگه میدارم. تا محوطه بیمارستان همراهش میرم کنار ماشین وایمیسته. دیگه نمیتونم تحمل کنم. با گریه میگم ــ نیما سرم... نیما به سمتم برمیگرده باچشمای گرد شده نگام میکنه ــ چت شده تو؟ ــ سرم خورد تو کپسول... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۳۵ نیما زنگ رو میزنه و بعد باهم وارد خونه میشیم مامان نیما با نگرانی به سمتمون میاد ــ چرا اینقد دیر کردید من چند قدم به عقب میرم و بعد پشت سر نیما قایم میشم. نیما میگه ــ خب رفتیم خرید دیگه ــ پنج ساعـــــتـ؟اونم تو ــ بعله مادر نیما نگاهی غضب الود به من میندازه... ــ چی خریدین؟ نیما مجال حرف زدن رو ازم میگیره و میگه ــ چادر عروس مادر با تعجب به ما خیره میشه و دوباره رو به من میگه ــ ببین روشنا! تو خانواده ی ما جای این امل بازی ها نیست من ــ کدوم امل بازی مامان ؟؟ بده که من نمیخوام به جز نیما کسی زیبایی هام رو نبینه؟ ــ من این حرفا حالیم نمیشه...وقتی همه اقوامم پاشدن اومدن اینجا نمیخوام اینطوری ببیننتون. نیما ــ قرار نیست کسی پاشه بیاد اینجا ــ چی؟ ــ من و روشنا تصمیم داریم به جای جشن عروسی بریم ماه عسل... چشمام از زور تعجب گرد میشه... ما کی این قرارو گذاشتیم که من یادم نیست مامان ــ من کلی ارزو برا تو دارم... حرف روشناست نه؟ نیماــ حرف هر دومونه مامان ــ ببین نیما اگه بخوای روی حرف من و بابات حرف بزنی نه خبری از ارث هست نه خبری از اون خونه که قراره به نامت بزنیم نه از ماشین... نیما ــ مهم نیست اروم توی پهلوی نیما میزنم که دوباره اخمای مامان توی هم میره ــ مثه اینکه عروس خانوم برای این پولا دندون تیز کرده بودن .مگه نه؟ ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۳۶ چادرم رو روی سرم مرتب میکنم. دلم نمیخواد این روز آخری  مامان بابای نیما از دستم ناراحت باشند. باید آخرین تلاشم رو بکنم. به سمت در خونه میرم. در رو باز میکنم. مامان و بابای نیما روی مبل رو به روی تلوزیون نشستند. ــ سلام... جوابی نمیشنوم. سمت مبل کنارشون میرم و میشینم. بابا ــ اومدی اینجا چیکار؟ الان باید ارایشگاه باشی نه؟   مامان ــ مگه نمیدونستی... تو دین و ایمون اینا ارایش اونم تو شب عروسی حرومه... من ــ نیومدم برای این حرفای تکراری... امشب عقد من و نیماست دوست ندارم نیما تو بهترین شب زندگیش تنها باشه مامان نیما نیشخندی میزنه ــ عاشق دلخسته اش که پیشش هست نبایدم تنها باشه البته اگه بعدا همین یار و یاورش نشه بلای جونش... من ــ این حرفاهم تکراریه... من اگه اومدم اینجا فقط و فقط بخاطر نیماس. نه این حرفای خاله زنکی. ــ  به حرف حق که رسید میشه  حرفای خاله زنکی؟ از جام بلند میشم به زور بغض توی گلوم رو میخورم به سمت در میرم که صدای بابا باعث توقفم میشه ــ چیه زبونت رو موش خورد من ـ اگه من زبون ندارم به جاش شما هم زبون دارین هم نیش زبون. تا حالا شده یه بار پیش خودتون فکر کنید چرا من اینهمه رو حجابم پافشاری میکنم؟ من و نیما قراره مال هم باشیــم. بعد شما توقع دارین تو بهترین روز زندگیمون که این باهم بودن با دوماه انتظار رسمی میشه... من تو ملاعام جلوه گری کنم. درسته به زبون حرفی زده نمیشه ولی اگه من با اون تیپ و قیافه بیام جلوی اون همه نامحرم فقط یه جمله رو جار میزنه   من فقط متعلق به نیما نیستم. متعلق به هر بی سر و پایی هستم که منو نگاه کنه از زیبایی هام لذت ببره. نیما هم همینو میگه ــ من و روشنا بعد از کلی بدبختی به هم رسیدیم. حالا جوگیر شدم و میخوام زنم رو شریک زندگیم رو به خوشگلترین حالت ممکن درست کنم. بزارم تا شما نگاه کنید و کیفشو ببرید... دیگه منتظر جواب نمیمونم و از خونه خارج میشم. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈