eitaa logo
💕 وصال دوست 💕
370 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
616 ویدیو
32 فایل
در ایتا eitaa.com/vesal_doost در سروش Sapp.ir/vesal_doost در روبیکا rubika.ir/vesal_doost در بله https://ble.ir/vesal_doost در اینستا @vesaldoost در واتساپ https://chat.whatsapp.com/JFw2hUS18igI0VGjwM1j8n @vesal_doost 👈 🌸 🌼 🌺 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی ضعیف شده بود، یک شب با لباس خواب رفت توی حیاط و تا صبح اونجا موند، صبح که چشمان فاطمه به پیکر بی رنگ و روی ساجده که کنار حوض آب بود، افتاد، فکر کرد روحه، با ترس مادر و پدرش رو صدا کرد، به بالای سر ساجده که رسیدند رمقی براش نمونده بود، بعد از یک هفته بستری شدن توی بیمارستان، ساجده ای که سینه پهلو کرده بود فوت کرد... مهران نه سر تشییع جنازه ساجده حاضر شد و حتی یک زنگ کوچیک به پدر و مادر ساجده نزد، نه عذرخواهی ای نه تسلیتی، هیچی... فاطمه با یادآوری این خاطرات اشک میریخت... چقدر مادرش سر این اتفاقت اذیت شده بود، اما بدتر از اون پدر.... پدر صبورش بعد از فوت ساجده پدرش خیلی ساکت شده بود، تمام مدت ذکر میگفت و سری به افسوس تکون میداد، تا رسید به یک شب قبل از عروسی خودش. اون شب با وجود اون همه کاری که رو سرشون ریخته بود، پدرش ازش یک ساعت وقت خواست، فاطمه هم بدون هیچ دلیل و عذری پذیرفت، اونها سوار ماشین شده بودند و رفتند سر مزار ساجده. تابستون بود، اما نسیم خنکی میوزید، پدر بعد از خوندن فاتحه برای ساجده، گفت: میدونی چرا خواهرت زیر این خروارها خاک خوابیده؟... میدونی اگر خواهرت فقط و فقط یک خصلت داشت میتونست الان شاد و آروم و خوشبخت زندگی کنه؟ حتی با مهران؟ فاطمه متعجب بود، نمی فهمید پدرش چی میگه پدر ادامه داد: بزرگترین مشکلات دنیا، لاینهل ترینشون، بدترینشون، یک راه حل دارند، فقط و فقط یک راه حل...صبر...فقط صبر... بعد پدر یک آیه براش خوند: إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ بى گمان، کسانى که گفتند: پروردگار ما خداست، سپس ایستادگى کردند، فرشتگان بر آنها نازل مىشوند که بیم مدارید و غمگین مباشید و مژده باد شما را به بهشتى که وعده داده مىشدید در آخر هم گفت: ساجده ناامیدم کرد، فهمیدم تربیتم درست نبوده، اما تو سرافکندم نکن، فردا شب عروسیته، یادت نره هر وقت بی طاقت شدی، هر وقت مشکلات داشتی... ادامه دارد.... 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
🌸 سه دقیقه در قیامت(#قسمت_نوزدهم) ☘به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمی‌شود کاری کنی که من برگردم؟ ♦️ نمی‌شود از مادرمان حضرت زهرا بخواهی مرا شفاعت کنند،شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم... جوابش منفی بود. اصرار کردم... 🔆لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسر و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادر،حضرت زهرا شمارا شفاعت نمود تا برگردی. 🍀 به محض اینکه به من گفته شد برگرد،یک بار دیدم که زیر پای من خالی شد.. تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شود حالت خاصی داشت،چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود. 💠 مثل همان حالت پیش آمد، به یکباره رها شدم کمتر از یک لحظه دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک چند بار به بدن من زدند تا به قول خودشان بیمار احیا شد. ♦️ادامه در پست بعدی @vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈
🌸 سه دقیقه در قیامت() ♦️روح به جسم برگشته بود،حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافتم و هم ناراحت که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشتم. پزشکان کار خود را تمام کرده بودن،در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شده بودم و بعد هم با ایجاد شک مرا احیا کردند. 🔰در تمام لحظات، شاهد کارهای ایشان بودم. مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدن برگشت. حالم بهتر شده بود، توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمی‌خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم. 🍃 من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی را داشتم را با خودم مرور میکردم. چقدر سخت بود،چه شرایط سختی را طی کردم و بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم. افراد گرفتار را دیدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم. مادرم حضرت زهرا با کمی فاصله مشاهده کردم و مشاهده کردم که مادر ما در دنیا و آخرت چه مقامی دارد... 🌸حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود. دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند. آن‌ها می‌خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند. 💠 همین که از دور آمدند از مشاهده چهره یکی از آن ها واقعا وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک میشد... 💥مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. 🔆 یکی دو نفر از بستگان می‌خواستم به دیدنم بیایند.. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در حال در راه بودند... به خوبی اینها را متوجه شدم،اما یک باره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت زده شدم.... 🔰بدنم لرزید و به همراهان گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم. 💥احساس می‌کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است، باطن اعمال و رفتار... 🔅به غذایی که برای آوردن نگاه نمیکردم می‌ترسیدم باطن غذا را ببینم... ✔️ دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم،اما وجود آنها مرا بیشتر تنها می‌کرد. ☘ بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچ کس نبینم. ⚠️ یکباره رنگ از چهره ام پرید! صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم... ♻️ دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم. ❎ آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود نمی‌توانستم ادامه دهم. 💠خدا را شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم.دوست داشتم در خلوت خودمان را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم و مرور کنم. چقدر لحظات زیبایی بود آنجا،زمان مطرح نبود،آنجا احتیاج به کلام نبود. با یک نگاه آنچه می‌خواستیم منتقل می‌شد.حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود. ✅ برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست و در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودن! 🔷می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه به همین خاطر از نزدیکانم خواستم از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟! ادامه دارد... 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 @vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤️ ❤️ _همہ خوشحال بودݧ ماماݧ کہ کلے نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال اداے نذراش هر روز خونموݧ پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ ماماݧ اومده بودݧ ایـݧ شلوغے رو دوست نداشتم از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششوݧ بشینم هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم باورم نمیشد انقد ضعیف باشم _بالاخره نذرو نیاز هاے ماماݧ تموم شد ولے هنوز خواب مـݧ تعبیر نشده بود ینے هنوز چادرے نشده بودم نمیتونستم بہ ماماݧ بگم کہ میخوام چادرے بشم اگہ ازم میپرسید چرا چے باید میگفتم❓نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم _ماماݧ بزرگم از،مکہ اومده بود ماماݧ ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشوݧ خیلے وقت بود از خونہ بیروݧ نرفتہ بودم با اصرار هاے ماماݧ قبول کردم ماماݧ بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کردو بغلم کرد همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء براے مـݧ یہ چیز دیگست دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد مهمونا کہ رفتـݧ مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده _بچه ها از خوشحالے نمیدونستـݧ چیکار باید بکنن سوغاتیارو یکے یکے داد تا رسید بہ مـݧ یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے انگار خوابم تعبیر شده بود همہ با تعجب بہ سوغاتے مـݧ نگاه میکردݧ و از مامان بزرگ میپرسیدݧ کہ چرا براے اسماء چادر آوردے اسماء کہ چادرے نیست. _ماماݧ بزرگ هم بهشوݧ با اخم نگاه کرد و گفت سرتوݧ بہ کار خودتوݧ باشہ(خیلے رک بود) خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم _رفتم اتاق روسرے و چادرو سر کردم یه نگاهی بہ آیینہ انداختم چقد عوض شده بودم ماماݧ اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد بہ قربوݧ صدقہ رفتـݧ انقد شلوغ کرد همہ اومدݧ تو اتاق ماماݧ بزرگم اومد منو کلے بوس کرد و گفت: برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم ماماݧ درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت کاش همیشہ چادر سر کنے چیزے نگفتم _اوݧ شب هموݧ خواب قبلیمو دیدم صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم.... مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یہ مرد جووݧ کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم تصمیم گرفت همونو بکشم (ایـݧ هموݧ نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود) @vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈 _ماماݧ میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم براے ایـݧ کہ حال و هوام عوض بشہ قبول کردم و آماده شدم از در اتاق کہ میخواستم بیام بیروݧ یاد چادرم افتادم سرش کردم اردلاݧ و بابا وماماݧ وقتے منو دیدݧ باتعجب نگاهم میکردݧ اردلاݧ اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسماء آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم مواظبش باش _منم بوسش کردم وگفتم چشم. بابا و ماماݧ همدیگرو نگاه کردݧ و لبخند زدݧ اوݧ روز ماماݧ از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم و برام خرید دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندݧ باید خودمو آماده میکردم براے کنکور کلے عقب بودم مدرسہ نمیرفتم چوݧ بادیدݧ مینا یاد گذشتم میوفتادم _اوݧ روز ها خیلے دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم با یکے از دوستام کہ خیلي تو این خطا بود صحبت کردم حتے خوابمم براش تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارݧ بیا بریم... نویسنده: بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 @vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈