eitaa logo
💕 وصال دوست 💕
369 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
622 ویدیو
32 فایل
در ایتا eitaa.com/vesal_doost در سروش Sapp.ir/vesal_doost در روبیکا rubika.ir/vesal_doost در بله https://ble.ir/vesal_doost در اینستا @vesaldoost در واتساپ https://chat.whatsapp.com/JFw2hUS18igI0VGjwM1j8n @vesal_doost 👈 🌸 🌼 🌺 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
   💠 #رمان_مدافع_عشــــق را 👇 در #کانال_دختران_عفیف بخوانید 👇 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈 و به صورت یکجا به اضافه رمانهای قبلی در 👇 #کانال_رمانهای_دختران_عفیف بخوانید 👇 @romanhaydokhtaranafif 👈💞
💕 💕 🌸 رمان/بدون تو هرگز 🌸 این، واقعی است از زندگی دختری که برای فرار از خانه پدری و قهر و خشونت پدر به ازدواجی ساده با یک طلبه تن داد اما...... 🌸 نویسنده: زینب حسینی در ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۷ همراهان گرامی شما میتوانید این رمان را در #کانال_دختران_عفیف در سروش و ایتا و همچنین در #کانال_رمانهای_دختران_عفیف در سروش و ایتا بخوانید @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈 @romanhaydokhtaranafif 👈 💞 💞👈
هدایت شده از فیلم های وصال دوست
2.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 چگونگی لاغر کردن شکم و درمان نفخ روده #حکیم_حسین_خیراندیش #گرگان عضویت در #کانال_رمانهای_دختران_عفیف در پیامرسانها👇 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
هدایت شده از دختران عفیف
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر این رمان فوق العاده را دنبال کنید👌 #پیشنهادمدیرکانال✅ فوق العاده است از دستش ندید❤️ در 👇 #کانال_رمانهای_دختران_عفیف @romanhaydokhtaranafif 👈 💞 💞 👈 و در 👇 #کانال_دختران_عفیف 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
-باز شدنی نیست. -گره کورم که باشه من بازش میکنم،یه کاری نکن که همین وسط پارک بپرم و بغلت کنم، آبروی جفتمون میره ها؟ فاطمه چپ چپ نگاهی به سهیل که داشت خیلی جدی به رو به رو نگاه میکرد انداخت و با ترس خودش رو کنارتر کشید که دست سهیل بهش نرسه. سهیل که از درون داشت از خنده میترکید اما میخواست جدی باشه گفت: -مثلا فکر کردی اون ور تر بری دستم بهت نمیرسه؟ به من میگن بابا دست دراز -سهیل اینجا وسط پارکه مسخره بازی رو بطار کنار سهیل برگشت و توی چشمای فاطمه نگاه کرد و گفت: زن شرعیمی، اشکالی داره بغلت کنم؟ فاطمه با شنیدن کلمه زن شرعی دوباره یاد فدایی زاده افتاد، با خودش گفت احتمالا اونم زن شرعیت بوده ... کلافه از جاش بلند شد و بدون توجه به سهیل به سمت ریحانه رفت و شروع کرد به تاب دادن ریحانه و با یادآوری اون خاطرات دائم با خودش کلنجار میرفت. انقدر حرسش گرفته بود که حواسش نبود داره ریحانه رو خیلی تند تاب میده که جیغ ریحانه اونو به خودش آورد، نگاه که کرد دید ریحانه با صورت روی زمین افتاده و داره جیغ میزنه، دست و پاش رو گم کرده بود، فورا به سمتش رفت و بغلش کرد: -وای! مامان جون، چی شد؟ کجات درد میکنه؟ هان؟ حرف بزن اما فقط صدای جیغ ریحانه بلند بود، نمی دونست چیکار کنه، همین جور دائم به دست و پای ریحانه دست میکشید و تکرار میکرد: کجات درد میکنه؟ چیزی نشد که، یواش خوردی زمین. در همین حال دستی مردونه ریحانه رو از بغلش کشید بیرون، سهیل بود که با اخم گفت: ولش کن، باید ببریمش بیمارستان. بعدم بدون توجه به جیغهای ریحانه سریع بلندش کردو به سمت خونه حرکت کرد، فاطمه هم پشت سرش بود و برای اینکه بهش برسه، میدوید. -چیزیش نشده که، برای چی بیمارستان؟ فقط از تاب افتاده -اگه خودتم میدیدی این بچه بدبختو چه جوری تاب میدادی اون وقت نمیگفتی چیزیش نشده. ادامه دارد... 🌸 💞 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈 @romanhaydokhtaranafif 👈 💞 💞 👈
این آخرین حرفت بود؟ -اره شیدا از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت و جلوی در مکثی کرد و بدون اینکه برگرده و یا به سهیل نگاهی کنه گفت: تو برای خیانتی که به عشق من کردی تاوان پس میدی، مطمئن باش. بعدهم در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت و با تمام قدرتش در رو به هم کوبید. سهیل به سی دی های روی میز نگاهی انداخت، برشون داشت و دونه دونه شروع کرد به شکستنشون، از تهدید شیدا نترسیده بود، فقط از اینکه گاهی چقدر خودش شیطان صفت میشه چندشش شده بود ... کاش هیچ وقت به شیدا نزدیک نمیشد که اینطور درموندش کنه، کاش یک کم جلوی نفسش رو میگرفت و امروز و نمیدید ... سها تو فکر رفته بود که با سقلمه فاطمه به خودش اومد: -کجایی؟ -رو ابرا، به تو چه... -اون بالا رفتی چیکار، بیا همین پایین و با زن داداش دوست داشتنیت باش... سها ابرویی بالا انداخت و گفت: میبینی دوره زمونه چقدر عوض شده؟ قدیما عروسا جرات نداشتن پیش خواهر شوهرشون نفس بکشن، حالا این ور پریده رو ببین!! آخه من نخوام بیام کارگاه فرش بافی باید کی رو ببینم؟ فاطمه در حالی که کم کم داشت ماشین رو پارک میکرد گفت: فایده ای نداره، چون دوره زمونه عوض شده هرچی عروسا میگن، خواهر شوهرا فقط یک کلمه جواب میدن، چشم. .. بفرمایید رسیدیم. سها با بی حوصلگی در ماشین رو باز کرد و پیاده شد و با تمام قدرت در رو به هم کوبید. فاطمه که از تنبلی سها خندش گرفته بود گفت: هوی، چه خبرته، ماشینو داغون کردی -عروس، بیا بریم اون روی منو بالا نیارا، کله سحر منو از خواب انداختی به زور منو آوردی اعصاب ندارما. بعدم بدون اینکه منتظر فاطمه بشه وارد کارگاه شد، دنبال اتاق مدیر میگشت که بالاخره دری رو پیدا کرد که کنارش نوشته بود مدیریت کارگاه، در زد و باشیندن جواب بله وارد شد. فاطمه که داشت از توی ماشین یکی از کارهاشو برمیداشت و دیرتر از سها وارد شده بود، سرگردون دنبال خواهر شوهرش میگشت: ادامه دارد... 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈 💞 @romanhaydokhtaranafif 👈 💞 💞 👈
خانوم نادی، میتونم بپرسم شما شاغلید یا خیر سها که تعجب کرده بود، ابرویی بالا انداخت و گفت: من حقیقتش چند جایی مشغول به کار بودم اما فعلا خیر محسن لبخند محوی زد و گفت: ما اینجا به یک مسئول روابط عمومی نیاز داریم که فکر میکنم شما مناسبش باشید، سها که فکر نمیکرد همچین چیزی بشنوه حسابی ذوق کرد، اما جلوی خودش رو گرفت و گفت: خوب من باید ببینم شرایطش چیه -البته، حق با شماست، من الان کار دارم اما از آقای اصغری می خوام که براتون شرایط رو توضیح بدند. بعدم گوشی رو برداشت و به آقای اصغری گفت بیاد، خودش هم خداحافظی کرد و رفت. آقای اصغری هم شرایط کار رو برای سها توضیح داد، از اونجایی که این شغل کاملا با روحیات سها سازگاری داشت فورا پذیرفت و بعد از خداحافظی از کارگاه اومدن بیرون. -میبینم که پشیمون نشدی با زن داداشت اومدی، میگن دست گیر تا دستت بگیرند. -اولا که من هر جا برم واسم کار هست، خودم علاقه ای به کار کردن نداشتم، اما از اونجایی که تو داری میری سر کار نمیشه که من نرم که، میشه؟ معلومه نه، بنابراین برای اینکه اینجا تنها نباشی، قبول کردم کار کنم، بعدش هم مطمئنی اینی که گفتی ضرب المثل بود؟ فاطمه در حالی که سوئئچ ماشین رو میزد گفت -من کی گفتم ضرب المثله، گفتم میگن -کی میگه؟ کبری خانوم سر کوچه؟ -بشین بابا، بشین تو. -عیب نداره، درکت میکنم حالت گرفته باشه، به هر حال فکر کنم زیاد از فرش تو خوشش نیومد، بیشتر به خاطر اینکه منو جذب کار کنه به تو هم گفت حالا بذار ببینیمسفارشی هست بهت بدسم یا نه فاطمه که از حرفهای سها خندش گرفته بود، ماشینو روشن کرد و گفت: امان از زبون تو.. شب که شد فاطمه تمام اتفاقات اون روز رو برای سهیل تعریف کرد، اما نمیدونست باید به سهیل بگه که قبلا محسن خواستگارش بوده یانه، با خودش میگفت شاید یک روزی بفهمه که قبلت فامیلش بوده، مخصوصا با بودن سها توی کارگاه، حداقل اینو که باید بهش بگم، اگر نگم ممکنه فکر بدی در موردم بکنه، برای همین به سهیل گفت: -راستی میدونی این آقای خانی قبلا با ما فامیل بوده. ادامه دارد... @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈 💞 @romanhaydokhtaranafif 👈 💞 💞 👈
سهیل در حالی که وسایل بچه ها رو میگرفت گفت: باشه من تا نیم ساعت دیگه اونجام +++ جلسه سهیل توی شرکت که تموم شد، در فکر عمیقی فرو رفته بود، با دیدن شیدا توی جلسه اول خیلی عصبانی شده بود اما وقتی آقای رئیس اونو به عنوان یکی از سهام داران شرکت که بخش زیادی از سهامها رو خریده بود و در واقع الان مالک اصلی اونجا بود بیشتر از عصبانیت متعجب بود، توی این یک ماه به جز چند تا اس ام اس چیز دیگه ای از شیدا ندیده بود و خوشحال بود که بالاخره بی خیال شده، اما حالا که اونجا میدیدتش مطمئن شد که شیدا برای نزدیک شدن به اون سهام های شرکت رو خریده. در اتاق رو باز کرد و وارد شد، کیفش رو روی میز گذاشت و به سمت پنجره رفت و رو به شهر ایستاد، یک لحظه تصمیم گرفت استعفا بده و از اینجا بره، اما خیلی برای رسیدن به این نقطه تلاش کرده بود و حالا چند تا پروژه خوب زیر دستش بود، الکی نمی تونست به خاطر یک دختر خیره سر این همه موقعیت رو از دست بده، پس چیکار باید می کرد، با خودش فکر کرد، چقدر از این دختر بدش میاد، چجوری حاضر شده بود یک روزی اینو صیغه کنه، دختری که چیزی به اسم حیا توی وجودش تعریف نشده!!! توی فکر بود که تلفنش زنگ زد: -آقای نادی، خانوم فدایی زاده می خوان شما رو ببینن -باشه با خودش گفت:لعنت به این شانس بعد هم از اتاق خارج شد و به سمت اتاق هیئت رئیسه حرکت کرد که خانوم سهرابی خیلی آروم جوری که کسی نشنوه گفت: این خانوم فدایی زاده همون خانومی نیست که یک بار اومد دیدنت تو هم اشکشو در آوردی و پرتش کردی بیرون؟ سهیل نگاه غضب آلودی حواله این منشی فضول کرد که باعث شد نیششو ببنده و سرش رو به کار خودش گرم کنه، سهیل هم با تقه ای به در اتاق هیئت رئیسه وارد شد.... سها و فاطمه بعد از اینکه محیط کارگاه رو یک دور برانداز کردند از هم جدا شدن، سها توی دفتر آقای اصغری کار میکرد و فاطمه هم توی اتاق کارگاهها، خانومی که مسئول بخش کارگاهها بود زن سال خورده ای بود که به شدت جدی و خشک بود، کار فاطمه رو قبلا دیده بود، اما فاطمه نمی تونست از نگاهش بفهمه که از طرحش خوشش اومده یا نه. ادامه دارد... 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈 💞 @romanhaydokhtaranafif 👈 💞 💞 👈
هر دو با هم خندیدند و فاطمه مشغول ببرسی دار قالیش شد، تصمیم داشت از فردا شروع کنه، سهیل هم پشت میز کارش نشست و مشغول تماشای فاطمه شد. -سهیل؟ -هوم؟ -چرا چند روزه تو خودتی، اتفاقی افتاده؟ سهیل که از سوال فاطمه جا خورده بود گفت: نه، خوبم. فاطمه روشو از دار قالی برگردوند و به سهیل نگاه کرد و گفت: چرا فکر میکنی من نمی فهمم؟ سهیل نگاهی به لبخند شیرین فاطمه انداخت و با مهربونی گفت: درست میشه -هروقت میگی درست میشه میترسم سهیل -چرا؟ بهم اعتماد نداری؟ فاطمه سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. سهیل که از بی اعتمادی فاطمه دلگیر شده بود گفت: فاطمه یک سوالی ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟ -چه سوالی؟ -اول قول بده -یعنی سوال هارو نباید جواب داد -اما من می خوام جواب این یکی رو بدونم خیلی برام مهمه -بپرس -قول میدی؟ فاطمه صداش رو کلفت کرد و با مسخره بازی گفت: میگی ضعیفه یا نه؟ -میبینم که تو این خونه ما ضعیفه شدیم و شما آقای خونه ادامه دارد... 🌸 💞 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈 @romanhaydokhtaranafif 👈 💞 💞 👈
-نترس، تا آخر این پروژه هیچیم نمیشه. -خدا کنه، پاشو برو شیرینی بخر، واسه خانم فدایی زادم ببر، ایشون خودش خواستن این پروژه رو تو به عهده سهیل خشکش زد، با تعجب گفت: چی؟ -همون که شنیدی، پاشو برو که دارم از گرسنگی میمیرم، ولش کن تو نمیخواد بری آقای شمسایی گوشی رو برداشت و گفت: خانم سهرابی لطفا بگید سه کیلو شیرینی تربه حساب آقای نادی سفارش بدید. ... بله .. سهیل که حسابی خورده بود توی ذوقش چیزی نگفت و فقط بلند شد و بدون حرفی از اتاق رفت بیرون، صدای آقای شمسایی رو پشت سرش میشنید که صداش میزد: سهیل، به خاطر 3 کیلو شیرینی در رفتی؟ اما سهیل حسابی تو فکر بود، در اتاقش رو باز کرد و پرونده رو کوبید روی میزش، چرا باید شیدا همچین کاری کنه؟ اونم حالا که اینجوری زدم تو پوزش؟ ... این مارمولک چی تو فکرشه؟ ... میخواد سر این پروژه بی آبروم کنه؟ ... حتما نمیتونه مستقیم اخراجم کنه و خواسته مسئولیت به این سنگینی رو بسپره به من و بعد وسط کار که میشه خودش تو کارم موش بدوونه و بد نامم کنه ... از عصبانیت نمی دونست باید چیکار کنه، تند دور اتاق قدم میزد و فکر میکرد تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت بره و از خودش بپرسه -چه عجب، چشممون به جمال شما روشن شد آقای نادی -میتونم بپرسم این پرونده رو چرا دادید به من؟ -بله، می تونی بپرسی، به خاطر اینکه من مثل تو نیستم، وقتی میگم عاشقم یعنی هستم، و حاضرم اینو ثابت کنم. سهیل که از عصبانیت سرخ شده بود از جاش بلند شد و به صورت شیدا خیره شد و گفت: خفه شو... پروژت مال خودت باشه. بعد هم پرونده رو روی میز قرار داد و میخواست از در بره بیرون که شیدا گفت: من دوست دارم این پروژه رو تو قبول کنی، اما اگه خودت نمی خوای اصراری نمیکنم... اما میشه بگی برای دیگران میخوای چه دلیلی برای قبول نکردن این پروژه بیاری؟ ... چون پیشنهاد دهندش زن سابقت بوده؟ سهیل لحظه ای مکث کرد... اما بالاخره بدون توجه به شیدا از اتاق رفت بیرون و در رو بست. ادامه دارد... 🌸 💞 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈 @romanhaydokhtaranafif 👈 💞 💞 👈