✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_نشــانی_عشــق
💠 #قسمت_۱۳
ــ خانوم غفوریان صبر کنید خانـــوم
به داد زدن هاش توجه نمیکنم و به مسیرم ادامه میدم
نفس زنان بهم میرسه
ــ خانوم غفوریان دو ساعته دارم صداتــون میزنم
با عصبانیت بهش خیره میشم
ــ اقای بصیـــری خواهشا مزاحمم نشید
سرش رو میخارونه
ــ خوندیدش؟
ــ بله خوندم! از دیروز دو دل بودم که دانشگاه بیام یا نه
ولی امروز مطمئن شدم که دیگه پامم تو این دانشگاه نمیذارم
ــ ای بابا کار خلاف شرع که نکردم یه خواستگاری بود
ــ منم که گفتم نـــع
ــ اها پس یعنی بعد از این من به هر راه کجی کشیده شدم تقصیر شماس
ــ چشاتو باز کن اقای نیما بصیری.!
ببین کجا هستی؟ میگی اگه به راه کج کشیــده شدی
الان کامل راهتو کج کردی...
ــ پس تو راه کجمو راست کن
با کلافگی رومو ازش برمیگردونم
ــ برو بابا!
هنوز چند قدم برنداشتم که اینبار صدای یه دختر منو از حرکت نگاه میداره
ــ خانوم غفوریان
روم به طرفش برمیگردونم دختر رو به نیما میکنه و میگه
ــ آقای بصیری؟
ــ بعله
ــ پدرم در اومد تا پیداتون کردم برید آموزش...
ــ برای چی
ــ برای دریافت دعوتنامه مشهد
دوتا خانوم دوتا آقا از کل دانشگاه انتخاب کردن...
شمام جزء شونید
از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجم
ــ جدا؟؟؟
ــ بله...
بصیری لبخند مرموزی میزنه و میگه
ــ البته به جای شما باید یه نفر دیگه رو انتخاب کنند
با تعجب رو به سمتش برمیگردونم
ــ میشه بپرسم چرا؟!!
بصیری ــ خب مگه قرار نبود دیگه پاتونو توی این دانشگاه نذارین؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#یاسـمـین_مهرآتیـن 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_نشــانی_عشــق
💠 #قسمت_۱۴
روشن جان بدو مادر آژانس دم دره
با خوشحالی ساکم رو بردار میدارم. بعد ازاون شب وصحبتایی که با مامان کردم«البته به قول روناک کولی بازیایی که برای مامان در آوردم» مامان کمی باهام نرم تر شده... با خوشحالی صورت مادرو میبوسم. به سمت در خروجی میرم که صدای روناک متوقفم میکنه
ــ آبجیتو بوس نمیکنی؟
با خوشحالی به سمتش میرم و محکم در آغوش میگرمش
ــ من قربون ابجی گلم هم میرم...
مادر با لبخند بهمون خیره میشه. روناک انگشت کوچیکش رو جلو میاره
ــ آشتی؟
انگشتم رو توی انگشتش گره میزنم یاد روزای بچگیمون میفتم. اشک توی چشمام حلقه میزنه. چه روزهای بی دغدغه ای داشتیم
ــ آشتـــــی
صدای بوق آژانس باعث میشه که بیشتر از این گفتگومون طول نکشه.
باصدای بلند از هر دوشون خدافظی میکنم و از پله ها پایین میرم.
خوشحالم که اونام منو درک کردن و نذاشتن این دم آخری با دل پر از خونه برم.
با زمزمه آهنگ حامد زمانی
با تصور گنبد طلایی امام رضا و صدای نقاره خونه
با تصور سقا خونه و پنجره فولادش
دوباره لبخند روی لب هام جا باز میکنه
نشون به این نشونه صدای نقاره خونه منو به تو میرسونه ببین دلم خونه!میدونم روسیام من اگه بی وفام ولی عشقم اینه عاشق این اقام
متظر یه اشارم.هرچی که دارم بزارم دلمو زیارت بیارم منی که آوارم دلم اگه بی قراره چشام اگه هی میباره
ولی دلم غم نداره آقام دوسم داره...
یعنی قراره دوساعت دیگه اونجا باشم؟
لبخندم پررنگ تر میشه
سوار آژانس میشم
راننده که مرد پیری هست از توی آینه با سوال میگه
ــ فرودگاه؟
لبخند میزنم
ــ بله آقا...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#یاسـمـین_مهرآتیـن 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
لطفا دوستان خودرا به کانال دعوت کنید.🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_نشــانی_عشــق
💠 #قسمت_۱۵
از خوشحالی نمیتونم روی پاهام بایستم.
آخرین بار که مشهد رفتم رو یادم نمیاد. شاید فقط دو یا سه سال داشتم. تنها چیزی که منو بیاد اولین سفر مشهد میندازه. قابه عکس قدیمی هست که منو روناکو مامان و بابا توش هستیم. توی اون عکس من بغل مامان هستم و روناک توی بغل بابا.
توی فکر اون روزا هستم که یکهو یک نفر میزنه روشونم.
با فکر اینکه دوباره نیما هست با اخم به سمتش برمیگردم. یه دختر با مانتوی شیری و مقنعه قهوه ای رو به روم ایستاده. اخمهام وا میشه با لبخند میپرسم
ــ شما؟
دختر لبخندی پررنگ تر تحویلم میده
ــ تو از دانشگاه هنری؟
ــ آره
ــ خب منم از دانشگاه هنرم. تاحالا ندیده بودمت؟ ولی آوازه ات رو شنیدم. من لیلی هستم
ــ منم روشنا غفوریانم
ــ ترم اولی هستی؟
ــ اوهوم
ــ من ترم چارم. از دانشگاه فقط ما دوتا خانوم هستیم با سه تا آقا که یکیش هم نامزد توئه...
با تعجب نگاش میکنم
ــ نامزد من؟
ــ وا!تعجب نداره که...
ــ ببخشید من کی نامزد کردم که خودم خبر ندارم؟
با لبخند مسخره ای بهم خیره میشع
ــ یعنی میخوای بگی خبر نداری؟
برو...
کل دانشگاه شیرینیتون رو خوردن
با کف دست به پیشونیم میکوبم.
ــ من میدونستم هر چی خودمو خفه کنم باز این بصیری کار خودشو میکنه
لیلی بشکنی میزنه
ــ آره. اسمشم بصیری بود! چیه نکنه دوستش نداری؟
ــ ببین من الان خستم .وقتی رفتیم هتل اونجا همه چیزو برات تعریف میکنم فعلا اصلا در موردش حرف نزن. شونه ای بالا میندازه
ــ هر طور که مایلی...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#یاسـمـین_مهرآتیـن 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_نشــانی_عشــق
💠 #قسمت_۱۶
وارد هتل میشیم. لیلی ساکم رو از دستم میکشه و خودش رو لنگون لنگون به لاوی میرسونه.وبعد خودش رو رویکی از مبل هاپرت میکنه
لیلی ــ آجی قربونت برو کلید بگیر تا منم بیام
ازکاراش خندم میگیره شونه ای بالامیندازم و به سمت پذیرش میرم
نیما با لبخند گشادی به دیوار تکیه داده چشم توچشم من دوخته.نگاهم روبابی تفاوتی ازش میگیرم این بشر واسه من آبرو نذاشته.به سمت مردی که پشت میزهست میرم.
ــ سلام ببخشید من اتاق رزرو کرده بودم...ازطرف دانشگاه هنر
ــ دوتا کلید بود هردوش دست آقای نیما بصیریه
ــ مردشورشو ببرن
ــ بله؟
ــ هیچی ببخشید عذر میخوام خدانگهدار
به طرف نیما برم بااخم نگاش میکنم
ــ لطفا کلید منو لطف کنید
پوزخندی میزنه و کلید رو از جیب شلوارش بیرون میاره و به سمتم میگیره
میخوام کلیدروازش بگیرم که مانعم میشه
کمی حالت جدی به خودش میگیره و میگه
ــ بهت گفته بودم نه؟
ــ چیو
ــ غیرخودم چشم بدوزی به کسی
مثل مودرجهت باد به هم میریزم
و بعد به مردی که پشت میز پذیرشه اشاره میکنه
یعنی تک تک کارای این رو مخه تک تک کاراش...
کلید رو تو هوا میقاپم و میگم
ــ کافر همه را به کیش خود پندارد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#یاسـمـین_مهرآتیـن 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
چند کلمه ای با خواهران چادری ام:
بهتره که زیاد مقدمه چینی نکنمو برم سراغ اصل مطلب چون دلگیرم از برخی چادری ها و طاقت صبر کردن رو ندارم😔
اخه خواهر من تو نمیدونی که اون چادری که روسرته حرمت داره اره چادرم حرمت داره 😌
مگه تاحالا عکس شهیدارو ندیدی !؟ فکر کردی اونا فقط برای اینکه کشورشون کوچیک نشه خونشو فدا کردن؟؟؟
نه عزیز دل خواهر اونا خونشونو فدا کردن تا این حجاب تو لطمه ای بش وارد نشه اونا ۸سال جنگیدن ۸ســال
اره کم نیست خیلیم زیاده ولی اونا جنگیدنو کم نیووردن تا حجاب زهرایی کوچک ترین اسیبی بهش وارد نشه .
از حرفام کاملا معلومه که دلم پره .اره دلگیرم ،دلگیرم از اون خانمی یا دختری که چادر زهرا سرشه ولی حرمتشو نگه نمیداره از صدتا بی حجابم بدتره 😏
اخه این چیه ؟؟اونی که تو اسمشو حجاب گذاشتی حجاب اصیل نیست..واسه من سواله که تو چه ذهنیتی داری که مانتو کوتاه و شلوار پاره پوره و موی معلومو کفشه رنگ جیغ پاشنه بلند دیگه از ارایشو ناخُناتم که نگم حالا همه این کارو انجام میدی بعد یه چادر میندازی سرت که همش بازه و همه لباسات معلومن😳😳😳اخه خواهر من این چیه این چه حجابیه تو اگه نمیتونی حرمت این طلا(منظورم چادره)نگه داری برو یاد بگیر از چندنفر سوال کن ضرر که نمیکنی😕
همین میشه که یه سری انسان های سبک مغز برمیگردن میگن چادریا الن چادریا بلن 😡خو اگه امثال تو حرمت این چادرو نگه دارن هیچ کس حق نداره که این چیزارو بگه😏
خب مطمئنا خیلی تند رفتم😅خو اخه دلم پر بود🙂
#دلنوشته
💅 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈 💅
💄 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈 💄
🍃مـقام معظم رهبرے(حفظه الله)🍃
🌸زن مــسلمان آن زنـے است که :
👈هم دین خود را ؛
👈هم حجابــ خود را ؛
👈هم زنانگی خود را ؛
👈هم ظرافتـ ها و رقتـ ها و لطافتـ های
خود را حفظ میکند ؛
👈هم از حــق خود دفاع میکند ؛
👈هم در میدان معنویتـ و علم و تحقیق و
تقربـ به خدا پیشروی میکند ؛
👈وشخصیتـ های برجستهای را نشان میدهد
👈و هم در میدان سیاسی حضور دارد ...
☝️این میشود الگویــے براے زنــان
🍃🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈