eitaa logo
💕 وصال دوست 💕
388 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
616 ویدیو
32 فایل
در ایتا eitaa.com/vesal_doost در سروش Sapp.ir/vesal_doost در روبیکا rubika.ir/vesal_doost در بله https://ble.ir/vesal_doost در اینستا @vesaldoost در واتساپ https://chat.whatsapp.com/JFw2hUS18igI0VGjwM1j8n @vesal_doost 👈 🌸 🌼 🌺 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
#زنگ_تفریح 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 مدرسان قدیم 😐 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dokhtaranafif
هوا گرمه🌞،شالتو عقب تر 👯میکشی.... هوا گرمه🌞،من چادرمو جلوتر میکشم😊..... هوا گرمه🌞،دکمه های 👚مانتو تو باز میکنی😨... هوا گرمه🌞،اما من چادرمو👑 محکم تر میگیرم😇..... هوا گرمه🌞،هر روز یه صندل 👡میپوشی و پاهاتو💅 لاک میزنی.... هوا گرمه🌞،اما من هنوز جوراب مشکی پام میکنم😉.... هوا گرمه🌞،تو شلوار تنگِ تو👖 میپوشی و یه وجب بالا میزَنیش😑...... هوا گرمه🌞،اما من هنوز شلوار راسته ی راحت مشکیمو میپوشم😆..... هوا گرمه🌞،موهاتو👩💇 به دست باد میسْپاری...... هوا گرمه🌞،و من روسریمو هنوز هم📎 سبک لبنانی میبندم😏..... هوا گرمه اما..... اما آتش🔥جهنم سوزناک تره 💙🍃| @dokhtaranafif
برخیز و چــــ😍ـــادر به سر کن وبوے حیا🍃 و رایحه ے حجاب 🌸 را درشهر پخش کن... انگار هر بار که به خیابان میروے انقلاب میشود 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @dokhtaranafif
موضوع:جلوگیری از ترویج چادری های بد حجاب... چادر حرمت دارد... لطفا به اشتراک بگذارید... 🔽🔽🔽 به ما بپیوندید @dokhtaranafif
🌺🌸🌼 چرا نقش زنان در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، از نقش مردان بیشتر است؟ ✊🏻 رهبرانقلاب: حضور زنان در مبارزات عمومی و سیاسی، یک نقش چند گانه داشت. 👨 مرد یک نفر بود و خودش میآمد در مبارزات یا در اجتماعات و راهپیماییها شرکت میکرد. همین و بس! 👨👩👦👦 اما وقتی زنِ خانه، خود را در مبارزه سهیم میدانست و وارد میدان میشد، در واقع خانه‌ای را که در آن، مرد و زن و فرزندان هستند، به صحنه می‌آورد و خانواده‌ای را در میدانِ مبارزه حاضر میکرد. 🛡 در جنگ نیز همین طور بود. یعنی اگر خانواده‌های شهدا - مادران و همسران - صبر نمیکردند، جنگ دچار مشکلات بسیار بزرگی میشد. @dokhtaranafif
هدایت شده از 💕 وصال دوست 💕
#تست_هوش ❌معمای بالا را بخوانید ؛ آیا میتوانید زیر 10 ثانیه جواب صحیح را پیدا کنید ⁉️ باهوشای کانال جواب بدن 😜 #کانال_دختران_عفیف 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💠 ✳️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ نفسهایم به شماره مےافتد. فقط ڪمـےدیگر مانده که تڪانے میخوری و چشمهایت راباز میڪنے... قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوی و سریع از جایت بلند میشوی... _ چیکار میکردی!  مِن مِن میکنم.... _من....دا...داش...داشتم...چ... میپری بین نفسهای بشماره افتاده ام: _ میخواستم برم پایین گفتم مامان شک میکنه...تو آخه چرا!...نمیفهمم ریحانه این چه کاریه!چیو میخوای ثابت کنی ؟چیو!؟ ازترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده... _ اخه چرا!...چرا اذیت میکنی... بغض به گلویم میدود و بےاراده یڪ قطره اشک گونه ام را تر میڪند... _ چون...چون دوســـت دارم! بغضم میترکد و مثل ابر بهاری شروع میکنم به گریه کردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یکدفعه مچ دستم رامیگیرد و فشار میدهد. _ گریه نکن... توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهد _ گفتم گریه نکن اعصابم بهم میریزه... یک لحظه نگاهش میکنم... _ برات مهمه؟...اشکای من!؟ _ درسته دوست ندارم ...ولی ..آدمم دل دارم!...طاقت ندارم...حالا بس کن... زیر لب تکرار میکنم. _ دوسم نداری... و هجوم اشکها هر لحظه بیشتر میشود. _ میشه بس کنی...صدات میره پایین! دستم را از دستت بیرون میکشم. _ مهم نیست.بزار بشنون! پشتم را بهت میکنم و روی تختت مینشینم. دست بردار نیستم ...حالا میبینی! میخوای جونمو بگیری مهم نیست تاتهش هستم.می آیـےسمتم که چند تقه به در میخورد: _ چه خبره!؟..علی؟ریحان ؟ چی شده؟ نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید هل میکنی،پشت درمیروی و ارام میگویـے... _ چیزی نیست...یکم ریحان سردرد داره! _مطئنید!؟ میخواید بیام تو؟ _ نه!...تو برو بخواب. من مراقبشم! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ... نویسنده این متن👆: 👉 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💠 ✳️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ پوزخند میزنم: _ آره!مراقبمے! چپ چپ نگاهم میڪنے.فاطمه دوباره میگوید: _باشه مزاحم نمیشم...فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه...اگر چیزی شد حتماً صدام ڪن! _ باشه!شب خوش! چند لحظه میگذرد و صدای بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود! با ڪلافگے موهایت را چنگ میزنے، همانجا روی زمین مےنشینے و به در تڪیه میدهے. 💞 چادرم را سرمیڪنم، به سرعت از پله ها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم: _ مامان زهرااا!..مامان زهرااا!!اقاعلےاڪبرکجاست!؟ زهراخانوم از آشپزخانه جواب میدهد: اولاً سلام صبح بخیر!دوماً همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره.میخواد بره حوزه! به آشپزخانه سرڪ میڪشم،گردنم را کج میکنم و با لحن لوس میگویم: آخ ببشید سلام نکردم!حالا اجازه مرخصی هست؟ _ کجا؟بیا صبحانت رو بخور! _ نه دیگه کلاس دارم باید برم. _ اِ؟خب پس به علے بگو برسونتت! _ چشم مامان !فعلا خدافظ! و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است!به حیاط میدوم فاطمه درحال شانه زدن موهایش است.مرا که میبند میگوید: _ اووو...کجا این وقت صبح! _ کلاس دارم _ خب صبر کن باهم بریم! _ نه دیگه میرسونن منو:) و لبخند پررنگے میزنم. _ آهااااع!توراه خوش بگذره پس... و چشمک میزند.جلوی در میروم و به چپ و راست نگاه میکنم.میبینمت که داری موتورت را تا سرکوچه کنارت میکشے. بےاراده لبخند میزنم و دنبالت مےآیم... ... نویسنده این متن👆: 👉 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💠 ✳️ همانطور ڪه با قدمهای بلند سمتت می آیم زیر لب ریز میخندم.می ایستے و سوار موتور میشوی... هنوز.متوجه حضور من نشده ای. من هم بی معطلی و با سرعت روی ترڪ موتورت میپرم و دستهایم را روی شانه هایت میگذارم.شوڪه میشوی و به جلو میپری.سر میگردانی و بمن نگاه میکنے!سر ڪج میکنم و لبخند بزرگی تحویلت میدهم! _ سلام آقا!..چرا راه نمیفتی!؟ _ چی!!!...تو!...کجا برم! _ اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه _ برسونمت؟؟؟ _ چیه خب!تنها برم؟ _ لطفاً پیاده شو...قبلشم بگو بازی بعدیت چیه.! _ چرا پیاده شم؟...یعنی تن... _ اره این موقع صبح کلاس داری مگه؟ _ بــــله! پوزخندی میزنی. _ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشے... عصبـے  پیاده میشوم. _ نه!تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر! این را میگویم و بحالت دو ازت دور میشوم. خیابان هنوز خلوت است و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم.نفس هایم به شماره مےافتد نمیخواهم پشت سرم رانگاه کنم.گرچه میدانم دنبالم نمےآیـے... به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم... به دیوار تڪیه میدهم و از عمق دل قطرات اشڪم را رها میڪنم. دستهایم را روی صورتم میگذارم، صدای هق هق در کوچه میپیچد. چند دقیقه ای بہ همان حال گذشت که صدایـے منو خطاب کرد: _ خانومی چی شده نبینم اشکاتو! دستم را از روی صورتم برمیدارم،پلک هایم را از اشک پاک و بسمت راست نگاه میکنم. پسرغریبه قد بلند و هیکلے با تیپ اسپرت که دستهایش را درجیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند. _ این وقت صبح؟؟..تنها!؟...قضیه چیه ها! و بعد چشمک میزند! گنگ نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است.چندقدم نزدیکم می آید... _ خیلے نمیخوره چادری باشی! و به سرم اشاره میکند.دستم را بی اراده بالا میبرم. روسری ام عقب رفته بود و موهایم پیدا بود. بسرعت روسری را جلو میکشم ، برمیگردم ازکوچه بیرون بروم که از پشت کیفم رامیگرد و میکشد.ترس به جانم مے افتد... _ آقا ول کن! _ ول کنم کجا بری خوشگله!؟ سعی میکنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم در سینه میکوبد.کیفم را میکشم اما او محکم نگهش میدارد... . غروری داری ازجنس سیاسیون آمریکا ولی من اهل ایرانم/ مقاوم /سخت وپابرجا ... نویسنده این متن👆: 👉 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💠 ✳️ ❤️ ❤ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ نفسهایم هر لحظه از ترس تندتر میشود. دسته کیفم را میگیرم و محکم تر نگهش میدارم که او دست میندازد به چادرم و مرا سمت خود میکشد. ڪش چادرم پاره میشود و چادر از سرم به روی شانه هایم لیز میخورد. از ترس زبانم بنده می آید و تنم به رعشه مےافتد. نگاهش میکنم لبخند کثیفش حالم رابهم میریزد. پاهایم سست شده و توان فرار ندارم. یڪ دستش را در جیبش میکند. _ کیفتو بده به عمو. و در ادامه جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےآورد و بافاصله سمتم میگیرد.دیگر تلاش بےفایده است. دسته کیفم را ول میکنم ،باتمام توان پاهایم قصد دویدن میکنم که دستم به لبه چاقو اش گیر میکند و عمیق میبرد.بےتوجه به زخم ،با دست سالمم چادرم را روی سرم میکشم، نگه میدارم و میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند !به خواسته اش رسیده! همانطور که باقدمهای بلند و سریع از کوچه دور میشوم به دستم نگاه میکنم که تقریباً تمام ساق تا مچ عمیق بریده...تازه احساس درد میکنم!شاید ترس تابحال مقاومت میکرد.بعد از پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سستےمیرود. قلبم طوری میکوبد که هر لحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریست که گویـے سربریده گاو را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به دستم ضعف غالب میشود و قدمهایم کندتر! دست سالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را بزور بہ جلو میکشم. چادرم دوباره ازسرم میفتد. یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود... " اگر تو منو رسونده بودی ...الان من..." با حرص دندانهایم را روی هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم میاید!! یعنی ممکن است!؟... به کوچه تان میرسم. چشمهایم تار میشود...چقد تا خانه مانده!؟...زانو هایم خم میشود. بزور خودم را نگه میدارم. چشمهایم را ریز میکنم... یعنی هنوز نرفتی!! ازدور میبینمت که مقابل درب خانه تان با موتور ایستاده ای. میخواهم صدایت کنم اما نفس درگلو حبس میشود. خفگی به سینه ام چنگ میزند و با دو زانو روی زمین میفتم. میبینم که نگاهت سمت من میچرخد و یکدفعه صدای فریاد"یاحســـینِ" تو! سمتم میدوی و من با چشم صدایت میکنم... بہ من میرسی و خودت را روی زمین میندازی. گوشهایم درست نمیشنود کلماتت را گنگ و نیمه میشنوم... _ یاجد سادات!...ر...ریحانهه...یاحسین...مامااااان...مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم... چشمهایم راروی صورتت حرکت میدهم... " داری گریه میکنی!؟" ❣❤️❣❤️❣❤️❣ حالےبرای گفتن دیوان شعرنیست یڪ مصرع وخلاصه:تورادوست دارمت ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ... نویسنده این متن👆: 👉 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
#آزمون_هوش ❌میخواهیم تنها با حرکت دادن یک لیوان ، لیوانهای حاوی آب هویج و لیوانهای خالی یکی در میان باشند❓ #کانال_دختران_عفیف 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈