💕 💕 💕 💕
سهراب سپهری چقدر زیبا گفت:
🌸 ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ...
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ...
ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ...
🌸 ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ...
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ...
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ...
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ...
ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...
ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين...
🌸 ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!!
😍
@dokhtaranafif 👈 🌷 🌹 🌷 🌹 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_نشــانی_عشــق
💠 #قسمت_۱۳
ــ خانوم غفوریان صبر کنید خانـــوم
به داد زدن هاش توجه نمیکنم و به مسیرم ادامه میدم
نفس زنان بهم میرسه
ــ خانوم غفوریان دو ساعته دارم صداتــون میزنم
با عصبانیت بهش خیره میشم
ــ اقای بصیـــری خواهشا مزاحمم نشید
سرش رو میخارونه
ــ خوندیدش؟
ــ بله خوندم! از دیروز دو دل بودم که دانشگاه بیام یا نه
ولی امروز مطمئن شدم که دیگه پامم تو این دانشگاه نمیذارم
ــ ای بابا کار خلاف شرع که نکردم یه خواستگاری بود
ــ منم که گفتم نـــع
ــ اها پس یعنی بعد از این من به هر راه کجی کشیده شدم تقصیر شماس
ــ چشاتو باز کن اقای نیما بصیری.!
ببین کجا هستی؟ میگی اگه به راه کج کشیــده شدی
الان کامل راهتو کج کردی...
ــ پس تو راه کجمو راست کن
با کلافگی رومو ازش برمیگردونم
ــ برو بابا!
هنوز چند قدم برنداشتم که اینبار صدای یه دختر منو از حرکت نگاه میداره
ــ خانوم غفوریان
روم به طرفش برمیگردونم دختر رو به نیما میکنه و میگه
ــ آقای بصیری؟
ــ بعله
ــ پدرم در اومد تا پیداتون کردم برید آموزش...
ــ برای چی
ــ برای دریافت دعوتنامه مشهد
دوتا خانوم دوتا آقا از کل دانشگاه انتخاب کردن...
شمام جزء شونید
از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجم
ــ جدا؟؟؟
ــ بله...
بصیری لبخند مرموزی میزنه و میگه
ــ البته به جای شما باید یه نفر دیگه رو انتخاب کنند
با تعجب رو به سمتش برمیگردونم
ــ میشه بپرسم چرا؟!!
بصیری ــ خب مگه قرار نبود دیگه پاتونو توی این دانشگاه نذارین؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#یاسـمـین_مهرآتیـن 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_نشــانی_عشــق
💠 #قسمت_۱۴
روشن جان بدو مادر آژانس دم دره
با خوشحالی ساکم رو بردار میدارم. بعد ازاون شب وصحبتایی که با مامان کردم«البته به قول روناک کولی بازیایی که برای مامان در آوردم» مامان کمی باهام نرم تر شده... با خوشحالی صورت مادرو میبوسم. به سمت در خروجی میرم که صدای روناک متوقفم میکنه
ــ آبجیتو بوس نمیکنی؟
با خوشحالی به سمتش میرم و محکم در آغوش میگرمش
ــ من قربون ابجی گلم هم میرم...
مادر با لبخند بهمون خیره میشه. روناک انگشت کوچیکش رو جلو میاره
ــ آشتی؟
انگشتم رو توی انگشتش گره میزنم یاد روزای بچگیمون میفتم. اشک توی چشمام حلقه میزنه. چه روزهای بی دغدغه ای داشتیم
ــ آشتـــــی
صدای بوق آژانس باعث میشه که بیشتر از این گفتگومون طول نکشه.
باصدای بلند از هر دوشون خدافظی میکنم و از پله ها پایین میرم.
خوشحالم که اونام منو درک کردن و نذاشتن این دم آخری با دل پر از خونه برم.
با زمزمه آهنگ حامد زمانی
با تصور گنبد طلایی امام رضا و صدای نقاره خونه
با تصور سقا خونه و پنجره فولادش
دوباره لبخند روی لب هام جا باز میکنه
نشون به این نشونه صدای نقاره خونه منو به تو میرسونه ببین دلم خونه!میدونم روسیام من اگه بی وفام ولی عشقم اینه عاشق این اقام
متظر یه اشارم.هرچی که دارم بزارم دلمو زیارت بیارم منی که آوارم دلم اگه بی قراره چشام اگه هی میباره
ولی دلم غم نداره آقام دوسم داره...
یعنی قراره دوساعت دیگه اونجا باشم؟
لبخندم پررنگ تر میشه
سوار آژانس میشم
راننده که مرد پیری هست از توی آینه با سوال میگه
ــ فرودگاه؟
لبخند میزنم
ــ بله آقا...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#یاسـمـین_مهرآتیـن 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
لطفا دوستان خودرا به کانال دعوت کنید.🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_نشــانی_عشــق
💠 #قسمت_۱۵
از خوشحالی نمیتونم روی پاهام بایستم.
آخرین بار که مشهد رفتم رو یادم نمیاد. شاید فقط دو یا سه سال داشتم. تنها چیزی که منو بیاد اولین سفر مشهد میندازه. قابه عکس قدیمی هست که منو روناکو مامان و بابا توش هستیم. توی اون عکس من بغل مامان هستم و روناک توی بغل بابا.
توی فکر اون روزا هستم که یکهو یک نفر میزنه روشونم.
با فکر اینکه دوباره نیما هست با اخم به سمتش برمیگردم. یه دختر با مانتوی شیری و مقنعه قهوه ای رو به روم ایستاده. اخمهام وا میشه با لبخند میپرسم
ــ شما؟
دختر لبخندی پررنگ تر تحویلم میده
ــ تو از دانشگاه هنری؟
ــ آره
ــ خب منم از دانشگاه هنرم. تاحالا ندیده بودمت؟ ولی آوازه ات رو شنیدم. من لیلی هستم
ــ منم روشنا غفوریانم
ــ ترم اولی هستی؟
ــ اوهوم
ــ من ترم چارم. از دانشگاه فقط ما دوتا خانوم هستیم با سه تا آقا که یکیش هم نامزد توئه...
با تعجب نگاش میکنم
ــ نامزد من؟
ــ وا!تعجب نداره که...
ــ ببخشید من کی نامزد کردم که خودم خبر ندارم؟
با لبخند مسخره ای بهم خیره میشع
ــ یعنی میخوای بگی خبر نداری؟
برو...
کل دانشگاه شیرینیتون رو خوردن
با کف دست به پیشونیم میکوبم.
ــ من میدونستم هر چی خودمو خفه کنم باز این بصیری کار خودشو میکنه
لیلی بشکنی میزنه
ــ آره. اسمشم بصیری بود! چیه نکنه دوستش نداری؟
ــ ببین من الان خستم .وقتی رفتیم هتل اونجا همه چیزو برات تعریف میکنم فعلا اصلا در موردش حرف نزن. شونه ای بالا میندازه
ــ هر طور که مایلی...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#یاسـمـین_مهرآتیـن 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈