#مراسم_هفتگی_انجمن
🥀گرامیداشت مرحومه حاجیه فاطمه صغری حیدری مادر شهید محمود یوسفی
🔰با کلام شیخ حسین حیدریان
⬅️چهارشنبه ۱۸ مرداد همراه با اقامه نماز جماعت مغرب و عشاء
⬅️حسینیه امام حسن مجتبی (ع)
@vesaltorkabaf
2.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤این دو پسر ناشنوا هستند، پدر میشنود، و روضه را برای بچه ها شرح می دهد ....
یک دم جدا نبوده خیالم ز فکر تو...
این دل تمام زیر و بَمَش شد برای تو...
هدایت شده از صبح بخیر🌜 شب بخیر 🌘
بعضی چیزها درجهان
خیلی مهم تر از دارایی هستند
یکی از آنها
توانایی خوش بودن
با چیزهای ساده است.
حاج سیدرضا نریمانیعشاق الحسین محب الحسین.نریمانی.mp3
زمان:
حجم:
8.85M
(🏴)همراه با مداحی های ویژه پیاده روی👣 اربعین
پایین پاتو عشقه
🎙حاج سید رضا نریمانی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@vesaltorkabad
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت سیزدهم
ساعت حدودا یک ربع به ده صبح بود. زمان برای فرحناز تند تند میگذشت و از قولِ یک هفته ای که به فیروزه خانم داده بود دو سه روز بیشتر باقی نمانده بود.
به آزمایشگاه رفت. پیش کسی که فرانک معرفی کرده بود و از اول با او ارتباط گرفته بودند.
-نگران نباشید. شما سفارش شده فرانک خانم هستید. اما روالش باید طی بشه. حداقل سی یا سی و پنج روز زمان میبره. البته برای بقیه دو ماه طول میکشه.
-من باید زودتر تکلیفم روشن بشه. حرف شما رو میفهمم اما نگرانم. به این مدرک نیاز دارم. باید یه چیزی تو دستم باشه تا بتونم پا پیش بذارم.
-میفهمم. اتفاقا خودشون هم تماس گرفتن و اصرار داشتن که زودتر نتیجه آزمایشو بدونن!
-خودشون؟ خودشون کیاَن؟!
-همون خانمی که اومد آزمایش داد دیگه.
-آهان. فیروزه خانم؟ آخی. طفلی.
-آره. بازم چشم. به من دو سه هفته فرصت بدید. میگم پرونده شما را بذارن در اولیت. راستی...
-جانم!
-من فکر نمیکردم بیماری فیروزه خانم اینقدر پیشرفته باشه.
-من دارم خودمو میکُشم واسه همین! چون دو سه روز پیش بردمش پیش متخصص و گفت بدنش به دارو حساس شده و دیگه جواب نمیده!
-حدس منم همین بود. بیچاره فیروزه خانم. حیفه به خدا!
-لطفا به خاطر بچه های یتیمش هم که شده تلاشتونو بکنید که زودتر جواب آزمایشش بیاد. اگه بتونم ثابت کنم که فیروزه خانم مادر اون دو تا دختره، بقیه کاراشو سریع تر انجام میدم و اونم به آرامش کامل میرسه.
بعد از آزمایشگاه به خانه خودش و مهرداد رفت. نزدیک ظهر بود. از بس خسته بود، به حمام رفت و دوش گرفت و میخواست استراحت کند اما ترجیح داد که صحبتی که چند روز در ذهنش پخت و پز کرده بود تا به آقاغلام و کبری خانم بگوید، مطرح کند. به خاطر همین، گفت سفره را چیدند و بعد از ناهار، سه نفری با هم گفتگو کردند.
فرحناز: «میخوام خوب به حرفام گوش بدید. کسی حرفای منو قطع نکنه. خوب گوش بدید تا زود به نتیجه برسیم! اوکی؟»
آقاغلام و کبری خانم به هم نگاه کردند و با تعجب، سرشان را به نشان تایید تکان دادند.
فرحناز: «شما خیلی ساله که برای خاندان سلطانی کار کردید. من و مهرداد خیلی به شما دو تا علاقه داریم. به نظرم حقتون هست که یه جای خوب و در اختیار خودتون داشته باشید.»
آقاغلام گفت: «داریم که!»
فرحناز با تعجب گفت: «باریک الله! جدا؟ نگفته بودین؟ کجاس؟»
آقاغلام خیلی جدی جواب داد: «همین جا! مگه اینجا مال ما نیست؟»
فرحناز که تازه دوزاریش افتاد خندید و گفت: «اون که بعله! شما صاب خونه این. متعلق به خودتونه.»
آقاغلام گفت: «خانم مگه شما خوابتون نمیومد؟»
فرحناز بازم خندید و گفت: «شروع شد! قرار شد بذارین من کامل حرفامو بزنم.»
آقاغلام گفت: «زدین دیگه! تا تهش خوندم. هستیم. جایی نمیریم.»
فرحناز گفت: «ببین آقاغلام! شرایطی برای من پیش اومده که باید تنها باشم. مهرداد هم در جریانه. راستشو بخواین ما داریم دو تا دختر به سرپرستی قبول میکنیم که شرطشون اینه که کسی دیگه جز من و مهرداد و خودشون تو خونه نباشه.»
کبری خانم که همان چند دقیقه سکوتش هم خیلی باعث تعجب و خلاف قاعده بود، گلویی صاف کرد و گفت: «خوبه والا! هنوز نیومدن، شرط و شروط میذارن. خدا شانس بده! میبینی غلام؟ میبینی مردم چقدر قُرب و عزت دارن؟»
غلام چشم غُره زد و گفت: «لا اله الا الله! آخه زن! تو چرا همه چیو ربطش میدی به من؟ حالا درباره این موضوع، سر فرصت حرف میزنیم.» رو به فرحناز کرد و گفت: «خانم! چیزی که تو این شهر هست دختر و پسر! اصلا چرا دختر؟ دو تا پسر بچه برات پیدا میکنم، نازنین! مودب! که دیگه لازم نباشه منّتِ اون دو تا دختر خانم افاده ای...»
فرحناز گفت: «نه به خدا! اصلا افاده ای نیستن! توضیحش مفصله!»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
غلام گفت: «ما تا شب فرصت داریم. روشنمون کن خانم! قضیه چیه؟»
فرحناز که هم خنده اش گرفته بود و هم سرش درد میکرد از خستگی، چشمش را مالاند و گفت: «بچه ها! تو رو خدا اذیتم نکنین! من تا حالا نتونستم با شما دو تا بیشتر از دو دقیقه حرف جدی بزنم. همیشه بحثو بردین به حاشیه!»
کبری گفت: «خانم! الهی خودم دورتون بگردم. الهی به حق پنج تن آل عبا این آقاغلام فداتون بشه! از ما خسته شدین؟ از ما دیگه خوشتون نمیاد؟» بغض واقعی کرد و اشک در چشمانش جمع شد و ادامه داد: «حالا ما به جهنم! دل ما به درک. دل خودتون برای ما تنگ نمیشه؟ آدم وقتی میبینه یه گربه دو سه روز اومد روی دیوار خونه اش، روز چهارم اگه نیاد دلش واسه اون گربه تنگ میشه. ینی من و این غلامِ بی سواد و عصبی از اون گربه هم کمتریم؟» این را گفت و زد زیر گریه!
اصلا بحث به فنا رفت. اعصاب فرحناز هم با گریه های کبری خانم خرد شد. گفت: «خیلی خب پاشین برین میخوام استراحت کنم. پاشین. بفرمایید. اومدیم دو دقیقه جدی حرف بزنیما.»
غلام از سر جایش بلند شد و رو کرد به کبری و گفت: «پاشو که اعصاب منم خرد شد. پاشو زن! هیچکی ما رو نمیخواد. پاشو بریم یه گِلی به سرمون بگیریم.»
کبری هم با گریه از سر جایش بلند شد و همین طور که میرفت، این جملات را با خودش میگفت: «الهی هر کی پشت سر ما حرف زده و اعصاب خانمو خرد کرده، تیکه تیکه بشه! الهی خیر نبینه کسی که چشم نداشت ما رو کنار خانم ببینه! بره سینه قبرستون هر چی حسود و چشم بد و نامرده! آخه من با این غلامِ بداخلاق کجا برم خدا؟» همین طور با خودش حرف میزد و میرفت.
سردرد فرحناز دو برابر شده بود. وقتی آنها از اتاقش بیرون رفتند، گوشی را برداشت و برای پدرش زنگ زد.
-الو بابا!
-جان بابا. سلام.
-سلام. خوبی؟ مزاحمت شدم؟
-نه دخترم. خوبی؟ از مهرداد چه خبر؟
-سلامتی. خوبه خدا رو شکر. دنبال کاراشم. بابا میتونم شب ببینمت؟
-نمیخوای بیایی اینجا؟
-نیام بهتره. شاید بحثمون طول بکشه. بیام دنبالتون بریم یه جایی حرف بزنیم؟
-آره. بیا. اما دو ساعت قبل از نماز بیا. اگه بشه بعد از نماز، تا دو ساعت باید به مامانت توضیح بدم!
-باشه. میبینمون!
-ایشالله. مراقب خودت باش!
-چشم. خدانگهدار.
-در امان خدا!
یک ساعت قبل از غروب بود که فرحناز با پدرش در یک کافی شاپ نشسته بودند و حرف میزدند.
-بابا من نمیتونم حریفِ آقاغلام و کبری خانم بشم!
-خب بیچاره ها حق دارن. اونا یک عمر اینجوری زندگی کردن. نباید احساس کنن که داری اونا رو دور میندازی!
-منم خیلی به اونا وابسته ام! الان میگین چیکار کنم؟
-به نظرم یه خونه نزدیک خودتون باید براشون بگیرین که هر از گاهی بتونن بیان و ببیننت!
-خب چطوری؟
-بنظرم تو اول برو یه خونه براشون پیدا کن. بعد به یه بهانه ای اونا رو ببر که اونجا رو ببینن! اینجوری دلشون قرص تر میشه. هر چند میدونم که اونا بخاطر خونه و مال و این چیزا کنار شما نیستن. اما خب! اونا الان سن و سالی ازشون گذشته. بالاخره آدمی زاده. نگران اینه که آخر عمری محتاج نشه و به پیسی نخوره!
-آره. درسته. چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
-چون فکرت جاهای دیگه مشغوله. حق داری. اصلا بسپارش به من! من هم خونه رو پیدا میکنم. هم قولنامه میکنم. هم اونا رو میبرم که خونه رو ببینن!
-آی گفتی بابا! الهی فدات بشم. اگه این کارو بکنی که خیلی عالیه!
-خیلی خب. این با من. دیگه؟
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
-دیگه این که فقط منم و سه تا مسئله! یکیش جواب آزمایشِ فیروزه خانم! دومیش هم پرونده مهرداد! سومیش هم کارای قانونیِ کفالتِ بهار و باران!
-اولی و سومی که مثل زنجیر به هم وصله. تا اولی درست نشه، کارای کفالت و قانون و این چیزا هم پیش نمیره. اون کار خودته. دومی هم مگه نگفتی احمدی دنبالشه؟
-آره. راستی قرار بود امروز برای احمدی تماس بگیرم!
-خب بگیر! من الان بیشتر نگران پرونده مهردادم. زنگ بزن ببین احمدی چی میگه؟
فرحناز برای احمدی زنگ زد.
-سلام.
-سلام خانم. وقتتون بخیر! چون قرار شد خودتون تماس بگیرین جسارت نکردم.
-بزرگوارید. کجایید شما؟
-بیرونم. بفرمایید کجا بیام؟
-تشریف بیارین به لوکیشنی که براتون میفرستم. طبقه دوم. کافی شاپ.
-چشم. میبینمتون!
نیم ساعت بعد، احمدی هم به جمع اونا اضافه شد اما تنها نبود. بلکه علیپور را هم با خودش آورده بود. علیپور که مشخص بود خیلی در آن دو سه روز شکسته شده، سرش را پایین انداخته بود و نشسته بود.
فرحناز به گارسون دستور آوردن دو تا قوریِ گل گاوزبان داد. بعد از این که گارسون، سفارش را گرفت و رفت، احمدی سر بحث را باز کرد و گفت: «حرفهایی هست که بخشی از اون حرفها را من میزنم و بقیه اش هم آقای علیپور میگن. واقعیتشو بخواید، متوجه شدم که آقا مهرداد، وارد یک معامله شفاهی شده که به اشاره یک سردار بوده و اینقدر آدم ذی نفوذ و بزرگی بوده که همه چیز رو شفاهی هماهنگ و دستور میداده. با علیپور رفتیم دنبال سردار. بعد از این که دو سه جا رفتیم و دورامون رو زدیم و علیپور فهمید که ول کن نیستم، بالاخره رفتیم تهران تا مثلا اون سردارو ببینیم. هنوز دو سه ساعت نیست که برگشتیم.»
گارسون دو تا قوری گل گاوزبان آورد و با فنجان های تمیز جلوی آنها قرار داد و رفت.
احمدی ادامه داد: «رفتیم تا بالاخره به دفترِ واقع در خیابان فرشته که میگفتن دفتر سردار هست، رفتیم. دیروز صبح اونجا بودیم. رفتیم و دیدیم. اصلا ما رو به حضور نمیپذیرفتند. در فرصتی که تو سالن انتظار نشسته بودیم، از طریق واسطه ای که داشتم، آمار اونجا و سرداری که میگفتن، درآوردم. من متن کامل پیامک را تقدیم میکنم تا چیزی از قلم ننداخته باشم.»
گوشیش روشن کرد و متن پیامک را به فرحناز نشان داد.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
🔺[سلام جناب احمدی! تشریف فرمایی شما را به تهران خیر مقدم عرض میکنم. درباره سرداری که گفتید باید به استحضار برسانم که این بابا اصلا سردار نیست. یعنی در سپاه و جاهای دیگر، اصلا چنین سرداری وجود ندارد. این شخص که به نام .............. است و به واسطه نام پدرش خودش را همه جا سردار معرفی کرده، دارای پرونده های باز در مراجع قضایی هست که خودش را چند مرتبه به عنوان عضو بیت.... و ناظر مراکز نظامی و یا معاون تجاری و اقتصادیِ نیروهای مسلح معرفی کرده! حتی باید به عرض برسانم که طبق آخرین اخبار واصله، پرونده نامبرده از ماه آینده در جریان صدور حکم قرار میگیرد و با صحبت هایی که با قاضی تحقیق داشتم، محکومیت وی قطعی است.
-سلام جناب....... تشکر از زحمات شما. آن سردار قلابی خودش را وابسته به یک قرارگاه معرفی کرده! یعنی قضیه قرارگاه هم جعلی و دروغ است؟
-بله. آنها نام شرکتشان را به نام قرارگاه شریف ثبت کرده اند تا هر کسی میشنود، ذهنش به طرف قرارگاه های سازندگی سپاه یا نیروهای مسلح متبادر بشود. اگر باز هم امری بود، درخدمتم.
-تشکر. جبران کنم. خدانگهدار.]🔺
وقتی فرحناز چشمش را از روی گوشی برداشت، گوشی احمدی را به پدرش داد تا او هم بخواند. با خشم و نفرت زیاد به علیپور نگاه کرد و گفت: «آقای علیپور! خب؟ میشنوم!»
علیپور با حالت ترس و نگرانی گفت: «همین کسی که خودشو سردار معرفی کرده، اقوام ماست. ما میدونستیم که سردار نیست اما چون آدم گنده ای بود و وصل بود و بالایی ها حرفشو میخوندن، گاهی که کار حقوقی داشت و نمیخواست وکلای کله گنده خودشو درگیر خرده کارای کم اهمیتش بکنه، به بقیه میسپرد. یکیش من. چند بار چند تا کار به من سپرد. انجامش دادم و پول خوبی هم گرفتم. تا این که با من تماس گرفت و گفت آهن میخوایم و شنیدم توی هلدینگ آهن کار میکنی. من همه روند کار و عدد و رقم و همه چیو با آقا مهرداد چک کردم. برید از خودشون بپرسید. ایشون هم قبول کردند که دیگه اینطوری شد. من خیلی شرمندم. ببخشید. روم سیاه.»
پدر فرحناز از علیپور پرسید: «تو میدونستی که دستگاه قضایی روی این سردار قلابی حساس شده و امروز و فرداست که گندش دربیاد؟»
علیپور گفت: «نه آقا! من اگه خبر داشتم که دو سه تا کار براش نمیکردم و پول مستقیم از خودش نمیگرفتم. الان هم یه جورایی پای من گیره. حداقلش اینه که به عنوان مُطلع به دادگاه دعوت میشم. این کمترینشه.»
پدر رو به فرحناز کرد و گفت: «دیگه فایده نداره! حتی اگه بره خودشو معرفی کنه و مثلا بخواد چیزی گردن بگیره، اثری در پرونده مهرداد نداره.» رو به احمدی کرد و پرسید: «اثر خاصی داره جناب احمدی؟»
احمدی گفت: «خیر قربان! متاسفانه هیچ اثری نداره.» سپس احمدی رو به فرحناز کرد و گفت: «شما با ایشون کاری دارین؟» فرحناز نگاهی از روی چندش به علیپور کرد و گفت: «دیگه نبینمت! تسویه کن و برو. برای همیشه!»
علیپور هم بلند شد و «بازم شرمندم» گفت و رفت. با شکست کامل رفت.
پدر رو به احمدی گفت: «فکر نکنم بشه برای مهرداد کاری کرد. درسته؟»
احمدی نفس عمیقی کشید و یک قلپ گل گاو زبان نوشید و گفت: «چند سالی که برای آقامهرداد بریدند، دیگه نمیشه کاریش کرد. قوه قضاییه با کار کردن روی پرونده اون سردار قلابی به آقامهرداد رسیده. خدا میدونه چند نفر مثل مهرداد گرفتار این بابا شدند. بخاطر همین، فقط باید دعا کنیم که چیز بیشتری گردن مهرداد نندازن. که البته بعید میدونم دیگه پای چیز دیگه ای وسط باشه که مهرداد به ما نگفته باشه.»
پدر و احمدی به فرحناز چشم دوختند. فرحناز خیلی ناراحت و ناامید شده بود. با حالتی سراسر از غم و اندوه گفت: «فقط خدا جوابِ دلتنگی های من و مهرداد رو از باعث بانی هاش بگیره!»
وقتی این حرف را زد، پدر دستش را روی دست فرحناز گذاشت و اندکی فشار داد و زیر لب گفت: «نگران نباش. خدا بزرگه. شاید خدا به دل بهار بندازه و یه دعا در حق مهرداد بکنه و معجزه ای بشه. گفتی بهش؟»
فرحناز رو به پدر کرد و گفت: «گفتم اما ... گفت مهرداد رو نمیشناسه! خیلی عجیبه!»
ادامه دارد...
@vesaltorkabad