فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نقاره زنی در شب میلاد حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) در حرم مطهر رضوی
✅کانال انجمن رهپویان وصال
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@vesaltorkabad
بر کوثر و طوبای محمد صلوات
بر ام ابیهای محمد صلوات
یک دختر و این همه جلال نبوی
بر فاطمه زهرای محمد صلوات
🎊ولادت با سعادت حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها مبارک باد🎊
✅کانال انجمن رهپویان وصال
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@vesaltorkabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲دعای مادر و دفع تمام بلاها
صحبت عجیب سید رضی در مورد مادر❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتما_ببینید
به مناسبت روز مادر از شما پرسیدیم ، آرامش بخش ترین آهنگی که شنیدی چی بوده؟ سوال ما معمولی بود ولی خیلی ها گریه کردن 😭
@vesaltorkabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 تا ابد زنده است!
#سردار_دلها
🆔 @vesaltorkabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر خوانی طوفانی حاج منصور ارضی در مجلس چهارمین سالگرد شهادت حاج قاسم و یاران با وفایش و یادبود شهید سید رضی موسوی
#حاج_قاسم
@vesaltorkabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو ایران زن سالاریه یا مردسالاری!؟ 🤔
پرچم زنا بالاست🥰
@vesaltorkabad
#مراسم_هفتگی_انجمن
#هدیه_به_روح_حاج_قاسم_سلیمانی
🌸مراسم ولادت حضرت فاطمه زهرا (س)
🔸️با کلام حجت الاسلام اعلایی
🔸️با نوای برادر سعید معتقدی
🔹️چهارشنبه ۱۳ دیماه_همراه با اقامه نماز جماعت مغرب و عشا
🔹️حسینیه امام حسن مجتبی (ع)
@vesaltorkabad
ایاهلحـرممادرسـاداتخوشآمد
دنیایعلیقبلهیحاجاتخوشآمد🤍
ایاهلحـرممیـــرعلمــــدارحیـــدر
معشـوقخـــدا امابیها خوشآمد🤍
@vesaltorkabad🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی تراپیستم میگه برای داشتن آرامش باید هر روز مدیتیشن کنی
روز مادر مبارک😂😂😂
@vesaltorkabad
32.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گزارش_تصویری
#مراسم_جشن_میلاد_حضرت_زهرا_س
🌸با کلام حجت الاسلام ابوالفضل نوشی
🌸با نوای کربلایی مهدی صیدانلو
🔸️سه شنبه ۱۲ دیماه
🔸️بیت الزهرا (منزل حاجی نوروز
@vesaltorkabad
🔳 إنَّـا لِـلَّـهِ وَ إِنَّـا إِلَـیْـهِ رَاجِـعُـونَ
شهادت مظلومانه تعدادی از هموطنان عزیزمان در حادثه تروریستی زائران گلزار شهدای کرمان تسلیت عـــــرض مینماییم
#کرمان_تسلیت
#حادثه_تروریستی
روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانههایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابهلای روسری روی گونهاش ریخته بود. لبهایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زندهست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بیجانش را نگه داشت.
نگهبان همانطورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه میکرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش میکنی؟"
زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضیهاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده سالهی او. سومی هم بدن بیجانی بود که بر پارچهی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد.کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که بهسرعت داشت از کنارش میگذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه اینجا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو اینجا آلودهست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکییکی اتاق ها رو نگاه کنی."
زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاقها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک میشد دلش بیشتر راضی میشد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاقها بیابد.
آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه میرفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سالخورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله میکرد.
جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز میکنم"
در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشمهایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم."
بیرمق با لبهایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آنکه جملهاش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون میآمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU"
از لابهلای درِ باز شدهی اتاق و رفتوآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفتهاش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان میداد آرام گرفت ...
روایت از فاطمه مهرابی
@vesaltorkabad