امروز مابین کلاس ها، دوباره کتاب نخل و نارنج رو خوندم. مابین این کتاب ها دنبال چی میگردم؟ شاید طریق عشق رو. به کتاب ها چنگ میزنم تا راه عبد بودن رو پیدا کنم. شیخ مرتضی انصاری چه چیزی حس کرده بود که سالیان سال با توشهای نا چیز سفر میکرد و چنان جنون وار علوم رو یاد میگرفت؟
امروز وقتی داشتم محاسبات ریاضی انجام میدادم چیزی رو متوجه شدم. من معارف رو با ریاضیات درک میکنم. شاید کمی عجیب باشه، ولی واقعیته. میتونیم خدارو مابین اعداد پیدا کنیم.
یک متنی امروز به چشم خورد جالب بود؛ میگفت: "اگر درد میکشم یعنی زندهام، اگر زندهام یعنی میتونم بجنگم، و اگر میتونم بجنگم، پس یعنی میتونم موفق بشم."
یک کلیپ دیدم از ابراهیموویچ، ازش پرسیدن به نظرت بهترین مهاجم کیه، اسم دو سهنفر رو آورد، مجریِ ازش پرسید پس چرا اسم خودت رو نگفتی؟ این خارج از انتظار من بود! برگشته چی گفته باشه خوبه؟ گفته: "شیرها هیچوقت خودشون رو با آدما مقایسه نمیکنن!"، واسه رسیدن به اهدافتون دقیقا همینطوری قدم بردارید.
@sonatimusic - amadi4_397591002400949046.mp3
زمان:
حجم:
5.06M
«آمدی»
وقتی شهریار مینویسه و بنان میخونه من دیگه چی بگم اصلا نازنینا؟
#غمِپاچیدهشده
مُرتاح
امروز وقتی داشتم محاسبات ریاضی انجام میدادم چیزی رو متوجه شدم. من معارف رو با ریاضیات درک میکنم. ش
اون زمانی که اعداد مختلط میخوندیم به این فکر میکردم که تا به الان بزرگ ترین مجموعه اعدادی که میشناختم R , Q و غیرهاست. اعداد مختلط و که خوندیم گفتم ای بابا تو کجای کاری اصلا. هنوزم که هنوزه مجموعه جدیدی از اعداد رو یاد میگیرم. اینکه میگم میشه ازش عرفان رو یاد گرفت دقیقا اینه. ما همیشه فکر میکنیم الان دیگه خدارو کامل میشناسیم. ولی هرچقدر که جلو تر میریم میبینیم چقدر مفهوم خدا زیاده و ما چقدر کم میدونیم در موردش. #فلسفه_دروس
هدایت شده از مُرتاح
عربا یه نوع زینت دارن که به روی بازو بسته میشه، بعضی موقع تو طلا فروشیها میبینید. وقتی میبندنش گوشت دست فرو میره و دو طرفش بالا میاد. روایت داریم که جوری به دست حضرت زهرا با شلاق ضربه زدند(تادست از در بردارند و در باز بشه) که تا موقع غسل دادنشون جای شلاق فرورفته و کبود باقی موند و دو طرفش بالا اومده بود. انگار که اون زینت رو بسته بودند.
به مناسبت هفته کتاب بچههای دانشگاه واسم یه کیک کوچیک خریدن و برام نامه نوشتن و از سعدی خوندن. حالا چرا؟ چون من هر زمان خالی تو دانشگاه داشته باشم یه کتاب در میارم و میخونم. و انقدر محو اون کتاب میشم که اصلا دنیای بیرون از اون واسم مهم نیست و نخواهد بود. بچهها اولش براشون خیلی عجیب بود. و حالا بعد از مدت ها بیشتر کسانی که بامن تو دانشگاه ارتباط داشتن تو وقتای خالیشون کتاب در میارن و میخونن. خوش حالم که این نکته مثبت رو به وجود اوردم.