یکی از نامه های آقا امام رضا به امام جواد اینه که جوادم . . شنیدم وقتی میخوای بری بیرون غلامها از روی بخلشون تو رو از در کوچیک میبرن بیرون که به کسی چیزی نبخشی . . و امام جواد رو قسم میدن به حقی که به گردنشون دارن که از در بزرگ برن تا هر کی درخواستی از حضرت داره آقا اجابت کنن.
حالا امشب از امام جواد بخواین که از پدرشون براتون بهترین هارو بخوان:))
مُرتاح
اقا عیدتون مبارکا💙 ای پسر فاطمه و مرتضی دست به دامان توام یا رضا
گداییِ درِ عشقت، به سلطنت نفروشم.
امام رضا من دیگه دارم لاب میشم جدا؛
به پارتی بازیت نیاز دارم.
*لاب شدن: نصف شدن، از خستگی ته نشین شدن.
من معتادم ساعتی از روزم رو به تَخیّل بگذرونم. حتی وقتی که از خستگی تو آسانسور خوابم میبره و با صدای اون خانومه که میگه "به طبقهی فلانُم خوش آمدید" چشمام و باز میکنم. حتی اون موقع تو ذهنم دارم آسِمون به ریسمون میبافم و تو دنیای امنم زندگی میکنم. نه اینکه آدم خیالبافی باشم واسه پشت گوش انداختن آرزوهام، نه اصلا. فقط واسه اینکه کمی از افکار پوسیده بعضی انسان ها دور بشم. این کار بهم حس آرامش میده. بعضی اوقات که حوصلهم به جوش میاد و اعصابم بخار میشه با یه کلیک ساده تو مغزم میرم به یه کتاب خونهی بزرگ تو شهر آبیِمات، همینطور که شجریان داره با صداش روحم و جلا میده یه کتاب جدیدی میگیرم و پشت میدم به صندلیِ شیشهای و چهارزانو میشینم روش. دمنوش وَلیکم و سر میکشم. ولی در عین حال جسمم رو به روی تو نشسته و داره به خزعبلاتی که میبافی گوش میده. با یه لبخندیم تو دلش برات میخونه، آخر الامر به هر حال سحر خواهد شد.
خلاصه این ویژگی مغزتون رو فعال کنید، خیلی جاها به کمکتون میاد. #حدیث_سادات_مهدوی
اگر روزی تمام کاتبان و سیاست مداران جهان را جمع کنیم، تا از واقعیت علی بنویسیم، باز هم عقل کم میآوریم.
قبل انقلاب چنتا جوونِ عاشق مبارزه رفتن امام و ببینن تا گزارش بدن کارهاشون رو بعد از دیدن امام و صحبت کردن، امام گفتن این کار های شما درست اما فیالحال مبارزه چیز دیگریست. جوونا خیلی تو ذوقشون خورد اصلا دمغ شدن. امام برگشتن گفتن البته در رابطه با این گزارش ها باید بگویم خداقوت این کتاب هایی که جمع آوری کردید را خواندم، دو تایی هم مثل اینکه از دستتان در رفته و کلی اطلاعات میدن بهشون. اون چنتا جوون هم که کم مونده بود دوتا دونه شاخ بالا سرشون جوونه بزنه از امام پرسیدن از نظر شما مبارزه چجوریه؟ امام گفتن مبارزهی با خون و جون. مبارزه ای که با عقل و سیاست جلو بره، نه فقط مطلب. و این خیلی قشنگ بود.
وقتی داشتن آهنگ جدید آقای چاووشی
و پست میکردن، باید تنگشم مینوشتن:
"تو قلبم غمِ دلخواهِ تو مونده"
آدم نقاشی جدید آقای روحالامین و میبینه جوشش کلمات رو احساس میکنه، واسه بافته شدن شعر جدید.
شکست عشقی فقط اون براندازی که دست به دامن سازمان ملل شده واسه نابودی ایران ولی امروز خبر نائب رییس شدن ایران واسه سازمان ملل رو شنیده.
پرده اول: آرایشگرِ دختر فرعون بودن هرچند منصب بالابلندی نبود اما به هر حال آرزوی خیلی ها بود. همسر حزقیل سکان سرخ آب سفید آب دختر فرعون را بدست گرفته بود. در خفا به خدای موسی ایمان آورد و سرِ فرمونِ زندگی اش را به سمت تقیه مایل کرده بود. ثمرهی زندگیاش با حزقیل چهار فرزند بود که آخرینش هنوز زبانش برای بابا گفتن نمیچرخید و قوت غالبش شیرهی جانِ مادر بود. صیانه همچنان که شانه به موهای دخترفرعون میکشید تا سبک شینیون های امروزی را رویش اجرا کند، شانه از دستش شُل شد و افتاد. طبق عادت زبانش به گفتن بسم اللهی گرد شد و انگشتان شاهدخت قلاب دستش. گفت: منظور از خدا پدرم فرعون بود؟ صیانه گفت: نه، بلکه منظورم پروردگار خودم، پروردگار تو و پروردگار پدرت بود. شاهدخت اخمی کرد و گفت: به سزای عملت خواهی رسید، حرف هایت از گوش های پدرم دور نخواهد ماند. صیانه با صلابت گفت باکی نیست!
خبر به گوش فرعون رسید و آرایشگر و فرزندانش را طلبید و به او گفت: پروردگار تو کیست؟ صیانه بدون لرزشی درصدا گفت: پروردگار من و تو خداست! فرعون دستور داد تنوری را که از مس ساخته بودند را، پر از آتش کنند تا او و فرزندانش را در آن تنور بسوزانند.
صیانه از فرعون درخواست کرد تا استخوان های او و فرزندانش را در یک جا دفن کنند. فرعون لب گشود و گفت: چون بر گردن ما حق داری، این کار را انجام میدهم.
پرده دوم: فرعون برای اینکه صیانه اعتراف به خدا بودنش کند دستور داد تک تک فرزندانش را به درون آتش بیاندازند. فرزند اول، فرزند دوم و فرزند سوم. نوبت به کودک شیرخواره رسید، حال دیگر حتی سربازانِ فرعونِ ظالم نیز اشک روانهی صورتشان شده بود. حس مادرانهی صانه داغ کرده بود. درکِ جان دادن چهار فرزند بلافاصله برایش عجیب سنگین بود. به ذهنش خطور کرد که اعتراف کنم و جانِ طفلکم را نجات دهم! جدال احساس و منطق با شنیدن صدای کودک خاموش شد. کودک زبان باز کرد و گفت: «اصبری یا امّاه! انّک علی الحقّ؛ مادرم صبر کن تو بر حق هستی.» آنگاه او و مادرش را هم به تنور آتش انداختند.
حضرت محمد .ص. تعریف میکنند در شب معراج بویِ بسیار خوشی رو استشمام کردم و از برادرم جبرئیل جویای دلیلش شدم، ایشان فرمودند این بویِ خوش، بوِی خاکستر آرایشگر دختر فرعون و چهار فرزندش است. صیانعه و فرزندانش از رجعت کنندگان هستند.
پرده سوم: آسیه همسر فرعون از بانو های محترم بنیاسرائیل بود. او هم تقیه در پیش گرفته بود. فرعون نزد او آمد و ماجرای شهادت آرایشگر و فرزندانش را به او خبر داد.
آسیه گفت: اُف بر تو ای فرعون! چه چیز باعث شده که این گونه گستاخی کنی؟
فرعون گفت: گویا تو نیز مانند آن آرایشگر دیوانه شدهای؟! آسیه که دیگر پنهان کردن را جایز نمیدانست، گفت نه! دیوانه نشدم! بلکه به خداوند ایمان دارم. خون در چشمان فرعون میجوشید و قُل قُل میکرد. مادر آسیه را نزد خویش طلبید، دندان به هم سایید و گفت: دخترت دیوانه شده! سعی کن سر عقلش بیاوری وگرنه قسم میخورم او را بکشم!
آسیه به سخنان بیهودهی مادرش دل نداد و به سخنانش پافشاری کرد. فرعون فرمان داد دستها و پاهای آسیه را به چهارمیخی که در زمین نصب کرده اند ببندند. او را در برابر تابش سوزان خورشید نهادند، سنگ بسیار بزرگی را روی سینهاش گذاشتند. او نیمهنیمه نفس میکشید و در زیر شکنجه بسیار سختی قرار داشت.
پرده چهارم: موسی .ع. از کنارش عبور کرد. آسیه با حرکت انگشتان از او مدد خواست. موسی .ع. برایش دعا کرد و به برکت او درد از بدنش جدا شد. آسیه پس از فهم و درک این نعمت زبان از کام بیرون انداخت و گفت: خدایا! خانهای در بهشت برایم فراهم ساز.
خداوند همان دم روح او را به بهشت برد و به او وحی کرد: سرت را بلند کن، او سرش را بلند کرد و قصر خود را در بهشت که از مروارید ساخته شده بود، مشاهده کرد و از خوشحالی لبانش به خنده کش آمد. فرعون به حاضران گفت: جنون این زن را ببینید در زیرفشار چنین شکنجه سختی میخندد!! به این ترتیب این بانوی مقاوم و مهربان، به شهادت رسید.
#حدیث_سادات_مهدوی
مُرتاح
بین کوچه پس کوچه های جماران ؛ سرگردون . .
کم کم جماران و باید سیاه پوش کنیم.
مُرتاح
آدم نقاشی جدید آقای روحالامین و میبینه جوشش کلمات رو احساس میکنه، واسه بافته شدن شعر جدید.
در دفتر اعمالِ دِلم حک بِنُمایید
پابندِ غمش بود و هواخواهِ نگارش
#حدیث_سادات_مهدوی
آن شب که دلم از همه عالم رُخِ بد دید
پا بوسِ رضا.ع. رفتم و دل شد به دچارش
#حدیث_سادات_مهدوی
گویند به جوادش دِه قسم تا که ببینی
بر در گَهِ شاهان و بزرگانِ جوارش
#حدیث_سادات_مهدوی
در مدرسهی فیضیه، فرزند خُردسالم- مرحوم مصطفی- از كوزهای آب نوشید، كوزه را آب كشیدند؛ چرا كه من فلسفه میگفتم.
تردیدی ندارم اگر همین روند ادامه مییافت، وضع روحانیت و حوزهها، وضع كلیساهای قرون وسطی میشد كه خداوند بر مسلمین و روحانیت منت نهاد و كیان و مجد واقعی حوزهها را حفظ نمود. #خمینی_کبیر
هدایت شده از مُرتاح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن دفتر شعری که تو ناخوانده گذشتی
دلتنگی خود را وسطش تا زده بودم .
شما رفتی و یک امت یتیم شد . .
مُرتاح
که به یادگار ماند لحظه لحظهی زندگیَت و داستانی شد ورد زبان مادران، برایِ توصیف رشادت و غیرت به پسرا
ندیدنت، بزرگترین حسرت عمرم خواهد بود . . -ثابتی-
امام خمینی تو یکی از سخنرانیاشون برمیگردن میگن اگر این زن ها و خانم ها نبودند انقلاب ما پیروز نمیشد.
شما بودی مرید این همه مرام و معرفت نمیشدی؟
ولی جدا مرد بودنم سخته
فکر کن سرکار باشی بعد گوشیت هی پیام برداشت بیاد. من خودم از کارت خودم میکشم و ته میکشه کلم خراب میشه، دیگه چه برسه به یکی دیگه بکشه.