مهم این نیست که ستم باشد یا نباشد، مهم این است که تو با ستمگر چگونه روبهرو شوی؟ او را بپذیری یا با او درگیر شوی؟ ستمکِش باشی یا مبارز؟ مظلوم و پذیرنده باشی یا مبارز و درگیر؟
#طوفان_الاقصی #عین_صاد
این روزها خستگی را با خستگی جدیدی میشویَم. صبح ها، مغزم مثلِ لیوانی است که در آن آب نوشیدهام، پاکِ پاک. لیوان با آبِ خالی تمیز میشود. ظهر و عصر ها مثل بشقابیست که باید با مایع شسته و پاکیزه شود. و شب ها. امان از شب ها. مثل قابلمهایست که خورشت در آن ته گرفته. با اسکاچ و سیم هم پاک نمیشود. کاش میشد شب ها مغزمان را مانند دندان مصنوعی های مادربزرگها بیرون بیاوریم و بندازیم درونِ یک کاسه آب نمک. کاش میشد اسماعیل، کاش.
دلیلتون چیه که واسه هدفتون نمیجنگین و یه گوشه مثل مترسکی در مزرعه کِز کردین؟ نکنه دنیا بهتون چکِ سفید امضای موفقیت داده؟ به خودت بیا. روزا دارن میگذرن و تو هنوز که هنوزه تنها کاری که میکنی اینه که تو خیالت تصور کنی به هدفت رسیدی.
أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ.
مامان نتانیاهو هیچ وقت فکر میکرد که قراره بچش یه قاتل وحشی زنجیرهای بشه؟ خدایی این چی بود زاییدی حاج خانوم.
من هیچی نمیدونم. فقط انقدر میدونم که اگه واسه آینده نجنگی حسرت نجنگیدن تو رو میکشه.
شاید بهتر باشه یه کاغذ بزرگ بگیرم و توش صد تا کاری که قبل مرگم میخوام انجام بدم رو بنویسم و شروع کنم به تیک زدنشون؛ این حتما میتونه خیلی فارقالعاده و آبی باشه.
تو روزایی که احساس ناکافی بودن بهت غلبه میکنه باید یکی باشه که مثلِ اخوان ثالث دم گوشِت زمزمه کنه:
کم مبین خود را که از بسیار هم بیشی . .
اگر قرار بود خسته شوم سال ها پیش از پا مینشستم و به مورچه های خانهمان غذا میدادم. نه اینکه خسته نشوم. نه. بسیار هم خسته میشوم، اما شوق رسیدن مرا حتی با پاهای زخمی به طرف خودش میکشاند. همهی این خستگی ها را فدا میکنم تا روزی که تمام خنجر هارا از تنم جدا کنم و بگویم من توانستم!