لهُ اسم مکتوب علی کلِ حجاب فیالجنة
میگه: هرجا پرده زدن خواستن بهشت و
تزئین کنن روش نوشته علی :)
فکر کن همینطوری که روی ماه راه میری و زیر پات رو میپایی تا نیوفتی تو چالهها، دمنوش ولیک دستته و مولانا میخونی. جالبه نه؟
اذان شد و امام به نماز ایستادند. بخشی از یاران عزم نماز جماعت کردند و بخشی سپر شدند در برابر تیر ها. حواریون مسیح کجایند که ببینند اصحاب حسین هیچ ترسی نداشتند که با چشمشان مانع تیر دشمن شوند.
اذن میدان گرفتند، جوانانِ نو رَسی بودند. تازه از کالی در آمده بودند. گریه و اشک به راه کردند، امام گفتند: گریه ندارد، الان جدم شمارا در آغوش میگیرد جوانانم. آن دو جوان گفتند: آقا جان اصلا گریه ما برای جانمان نیست! ما یک جان داریم که فدای شما میکنیم. گریهی ما برای زمانیست که بعد از ما شما تنها میشوید! ناموس اسلام تنها میشود. گریهی ما برای این است که فقط یک جان داریم تا برایتان فدا کنیم. حواریون مسیح کجایند تا اصحاب حسین را ببینند؟
یکی از دغدغه های اصلی امام حسن دفاع از مولا علی بوده. بعد از حضرت زهرا که ایشون خطبه فدکیه خوندن. خطبه برای زنان انصار خوندن. شبانه دم خونه انصار مهاجر رفتن دفاع کردن از امیرالموئمنین. جونشون رو فدای امیرالموئمنین کردن. از اولین کسانی که از مولا دفاع کردن از همون کودکی امام حسن بودن. وقتی حاکمان رو منبر خطبه میخوندن امام حسن هفت ساله بود. حضرت مجتبی رفتند وسط مسجد، با جرئت زیادی در بین مردمی که به شدت طرفدار حاکمان اون زمان بودند و اهل خشونت هم بودند بعضا. فریاد زدند که "انزل عن منبر أبی" از منبر پدر من بیا پایین! دفاع کردند از امیرالموئمنین. اینجاست که بابد سخنِ شهید باقری رو یاداور شد؛ باید به خود جرئت داد! جرئتی از جنس جرئت امام حسن💙!
من هم میدانم خواب خستگی و کوفتگیِ سرشلوغی های روزم را از بین میبرد! اما من در خواب دلشورهی رسیدن و نرسیدن دارم. چشم میبندم خواب وصل میبینم. پس قبول کن که آنقدر سرم را شلوغ کنم تا بیهوش شوم، نه اینکه با میل خویش بخوابم. با دست خویش دم به تله بدهم تَلخیاش بیشتر است.
گفتیم قصد کربلا داریم. حرم را با گاوآهن شخم زدند. زمینش را قطعهبندی کرده و بین کشاورزهای ناصبی تقسیم کردند و سالها روی مزار مولای ما گندم درو کردند. بعدها پنهانی زمینها را به چندبرابر قیمت خریدیم و ترمیم کردیم. گفتیم باز قصد کربلا داریم. در ورودیهای شهر، تخته و ساتور گذاشتند. دستهایمان را قطع کردند و به طعنه گفتند حالا بروید ضریح آقایتان را بغل کنید. باز گفتیم قصد کربلا داریم. سپاهیان شمشیر به دستشان را از حجاز به عراق فرستادند. ضریح را سوزاندند. روی آتشش قهوه دمکردند و نوشیدند. کوتاه نیامدیم؛ دوباره ساختیم. گفتیم که باز قصد کربلا داریم. تانکهای بعثشان گنبد و بارگاه آقایمان را با خاک یکسانکرد. فرماندهشان با چکمه وارد حرم شد. گفت اسم من حسین است و اسم تو هم حسین. دیدی زور من بیشتر بود؟ به غرورمان برخورد. پیرمان پرچم بلند کرد. پشتش را گرفتیم. به دل هیمنهشان زدیم. پشت لباسهای رزممان نوشتیم که ما قصد کربلا داریم. ما هم کمر آنها که گلوله به گلدسته زدند را شکستیم و هم سراغ بزرگترشان در دنیا رفتیم که شیرفهمش کنیم ما همان نسل جوان شیعهایم که از دل تاریخ قد علم کردهایم و غریدهایم تا به انتقام گاوآهن ها و ساتورهایتان، تبر به ریشه دنیای پر زرقتان بزنیم و گاوآهن به جهانتان بیندازیم. ما آمدیم و آرزوی دیرینه شیوخ قبیله شیعه را یکتنه برآورده کردیم. باد در سینه انداختیم و فریاد کشیدیم که این ماییم. ما کاروان بیست میلیونی کربلا در قرن بیستویک. ما فرزندان زائران بدون دست در سرزمین گندمزارهای شخمخورده کربلا. زور ما بیشتر بود یا شما؟
مهدی مولایی.