#داستان_ازدواج_طلبگی
#قسمت_سوم
سرشم همینطوری پایین..اصلا نگاه نمیکرد..منم بخاطر اون سرم پایین بود..سوال که میپرسید میخواستم جواب بدم سرش و میااورد بالا یه نیگا میکرد و که میدید من دارم نگاش میکنم سرشو سریع میاوورد پایین دوباره..اولش خیلی استرس داشتم ولی وقتی شروع کرد به صحبت کردن...یه ارامش خاصی توی من ایجاد شد..دیگه تپش قلب نداشتم ولی اون هنوز معذب بود..خب چهره اش خیلی به دلم نشست...اصلا وقتی نگاه میکرد انگار قلبم میلرزید...عجیب نورانی بود..طوری ادم همش میخواست نگاش کنه ...یهو یادم افتاد....آخ آخ ما داریم تو چراغ خاموش با هم صحبت میکنیم...هی میگفتما من چرا خیلی واضح نمیبینمش!!!!!اون بنده خدا هم روش نمیشد بهم بگه..
تا بهش گفتم ببخشید چراغ رو روشن کنم؟با یه حالتی که انگار داره ازاد میشه گفت بله بله بله...
خیلی ریلکس رفتم چراغ و روشن کردم..
یکی از اون بچه شیطونا اومد تو...اقامونم که داشت راجع به حلال و حروم صحبت میکرد...داشت میگفت من اگر برم میوه فروشی میوه بخرم پولشو که حساب کردم یه دونه از اون میوه هارو برمیگردونم تا خدایی نکرده شبهه ای نباشه..پسرشیطونه هم همینطوری داشت بادقت گوش میکرد...که یهو گفت ااهاان فهمیدم...زشته دیگه من برم!!!!!!
اقامونم گفت زحمت میکشی...بعد از اینکه رفت اقامونم گفت کافیه دیگه صحبت کردن ..ما هم بریم..صحبت کردنمو ن 20 دقیقه بیشتر نشد..
تا رسیدیم بالا مامانم یواشکی بهم گفت.......چه خبره؟؟؟؟؟؟چرا انقدر طول دادین؟؟؟؟؟؟؟؟
مادرش اینا مثل اینکه معذب بودن کنار اقایون..مادرم گفت بفرمایید پایین..
رفتیم..همون بچه هه برگشت به مامانش گفت..مامان من فهمیدم اینا داشتن راجع به چی حرف میزدن ...همش راجع به میوه صحبت میکردن..واای خدا منو ببخشه که گوش دادم!!!!!!
کلی خندیدیم پایین..
الان که فکر میکنم میبینم اصلا شبیه مراسم خواستگاری نبودااا!!!!
پدرمم خیلی راحت راضی شده بود!!!!!!!!مثل اینکه از اقامون خیلی خوشش اومده بود..
#عشق_طلبه
#دلنوشته_همسر_طلبه
@yek_talabe113