هدایت شده از [ ♡قـنـوت♡ ]
4_5900161758957408345.mp3
2.98M
امروز دوشنبه بود
اولین روز دوشنبه بعد پیغمبر
امروز دوشنبه بود
کوچه ، چادر ، سیلی ، مادر
📅 شهادت حضرت فاطمه (س) به روایت ۴۵ روز
🎙 #امیر_کرمانشاهی
تا جوان هستید میتوانید
یک کاری انجام دهید.
ریشههای فساد در
قلب جوان ضعیف است ..!
- امامخمینی
سيد علي هميشه مي گفت: «من سه آرزو دارم. اول اين كه خداوند فرزندي به ما عطا فرمايد تا بعد از شهادت من دلخوشي اي باشد براي همسرم. دوم اين كه خدا خانه اي به ما بدهد تا همسر و فرزندم بعد از من مشكل سرپناه نداشته باشند و سومين آرزويم زيارت خانه ي معبود و زيارت قبر جدم رسول الله (ص) است.»
شگفت اين كه هر سه آرزوي سيد در همان سال شهادتش برآورده شد. در سال 1366 سپاه خانه اي به او واگذار نمود. در مردادماه به زيارت بيت الله الحرام و مدينة النبي مشرف گرديد و دو ماه بعد از تشرف به حج، فرزندش متولد شد. بهمن ماه سال 1366 بود كه به بزرگ ترين آرزويش يعني ديدار پروردگار نايل آمد.
راوي : مادرشهيد
⚘شهید گمنام
عملیات نزدیک بود. اومد پیش بچهها و پرسید: «بدهی به کسی ندارم؟ زیر پیرهنی، پوتینی، چیزی از کسی نگرفتم؟» داشت تسویه حساب میکرد و از طرفی یاد شهدا هم میکرد. میگفت: «یاد حاج احمد بخیر، وقتی لبنان بودیم، میگفت: اینجا جنگیدن صفا داره. مبارزه با دشمنان قسم خورده اسلام، لذت دیگهای داره.» بچهها گفتند: «انشالله بعد از این جنگ، با اسرائیل میجنگید.»
علی سرش را تکان داد و گفت: «عمر ما دیگه کفاف نمیده، این کارها رو شما باید انجام بدید.» ایستاد برای نماز. یکی از بچهها هم پشت سرش. علی گفت: «مگه نشنیدی پشت آدمی که بخشی از اعضای بدنش قطع باشه، نمیشه ایستاد و اقتدا کرد.» جواب داد: «ما خودمون با خدا کنار میاییم.» بچههای دیگر هم پشتش صف بستند. علی گفت: «بابا، این مسخره بازیا چیه؟ با خدا که نمیشه شوخی کرد!» بچهها گفتند: «شما قبول کن، بقیهاش پای خودمون.» هر چی گفت: «بابا من راضی نیستم.» بچهها قبول نکردند.
انگار همه فهمیده بودند آخرین #نماز حاج علی است. بین نماز حالش بد شد و نتوانست نماز را بخواند. به یکی از بچهها گفت روضه حضرت زهرا(س) را بخواند. خودش هم گریه میکرد.
#شهید_علیرضا_موحددانش
#درس_اخلاق
14.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشك شهيد حزب الله بعد از شنيدن روضه خوانى حضرت زهرا( سلام الله علیها)
....
قبل از شروع مراسم عقد، علي آقا رو به من كرد و گفت: شنيده ام كه عروس در مراسم عقد هرچه از خداوند بزرگ بخواهد، اجابتش حتمي است. نگاهش كردم و گفتم: چه آرزويي داري؟ در حالي كه چشمان مهربانش را به زمين دوخته بود، گفت: اگر علاقه اي به من داريد و اگر به خوشبختي من مي انديشيد، لطف كنيد و از خدا برايم شهادت را بخواهيد.
از اين جمله ي علي تنم لرزيد. چنين آرزويي براي يك عروس، در استثنايي ترين روز زندگي، بي نهايت سخت بود. سعي كردم طفره بروم، اما علي قسم داد در اين روز اين دعا را در حقش كرده باشم.
به ناچار قبول كردم... هنگام جاري شدن خطبه ي عقد از خداوند بزرگ، هم براي خودم و هم براي علي طلب شهادت كردم و بلافاصله با چشماني پر از اشك نگاهم را به صورت علي دوختم.
آثار خوشحالي در چهره اش آشكار بود. از نگاهم فهميده بود كه خواسته اش را بجاي آوردم. مراسم ازدواج ما، در محضر شهيد آيت الله مدني با حضور تعدادي از برادران پاسدار برگزار شد و نمي دانم اين چه رازيست كه همه ي پاسداران اين مراسم، داماد مجلس و آيت الله مدني، همگي به فيض شهادت نايل آمدند!
راوي : همسر شهيد علي تجلائي
⚘شهید گمنام⚘:
عهدنامه معروف شهدای گردان کمیل
به دلیل شرایطی که طی عملیات والفجر یک پیش آمد، منطقه فکه تا پایان جنگ میان ما و عراقیها قرار گرفت و بازگرداندن شهدا و مجروحانی که در آنجا و در اثر تشنگی و جراحتهاشان به شهادت رسیدند، میسر نشد.
بنا به روایت رزمندگانی که از والفجر مقدماتی وقایعی را بازگو کردهاند، چند روز بعد از اتمام عملیات والفجر مقدماتی و شهادت اعضای گردان کمیل رژیم بعث عراق داخل کانال را پر میکند و شهدا در آن کانال مدفون میشوند. گفته شده گردان کمیل معروف به گردان عاشقان عهدنامه معروفی داشتند که طبق آن:
"قبل از محاصره کانال کمیل تصمیم گرفتند پلاکهایشان را جمع کرده و به پیک گردان بسپارند تا با خود به عقب خط ببرد."
و به این ترتیب #گمنام شهید شوند.🌷
⚘⚘:
🌹نامہ شهید حجتالاسلام محمد شیخ شعاعی خطاب به دخترش🌹
❣
پیامی به همسر گرامی و والدین ارجمندم
به دخترم دروغ نگویید!
نگویید من به سفر رفتهام
نگویید از سفر باز خواهم گشت
نگویید زیباترین هدیه را برایش به ارمغان خواهم آورد
به دخترم واقعیت را بگویید،
بگویید بخاطر آزادی تو
هزاران خمپاره دشمن
❣
سینہ ےپدرت را نشانه رفتہاند
بگویید خون پدرت بر تمام مرزهاے غرب و جنوب کشورش
❣
پریشان شده است
بگویید موشکهاے دشمن
انگشتان پدرت را در سومار
❣
دستهاے پدرت را در میمک
پاهاے پدرت را در موسیان
سینه پدرت را در شلمچه ❣
چشمان پدرت را در هویزه
❣
حنجرۀ پدرت را در ارتفاعات الله اکبر
خون پدرت را در رودخانۀ بهمنشیر
و قلب پدرت را در خونین شهر پرپر کردهاند
اما ایمان پدرت در تمام جبہہها مےجنگد❤️
بہ دخترم واقعیت را بگویید!
بگذارید قلب کوچک دخترم ترک بردارد و
💔
نفرت همیشگے از استعمار در آن بدواند
بگذارید دخترم بداند کہ چرا عکس پدرش را بزرگ کردهاند
چرا مادر دیگر نخواهد خندید
چرا گونههاے مادر بزرگش همیشہ خیس است
چرا عموهایش، محبتے بیش از پیش به او دارند
و چرا پدرش بہ خانہ بر نمیگردد
بگذارید دخترم بہ جاے عروسک بازے
💔
نارنجڪ را بیاموزد
بہ جاے ترانہ، فریاد را بیاموزد
و بہ جای جغرافیای جہان،
تاریخ جہان خواران را بیاموزد
بہ دخترم دروغ نگویید
نمےخواهم آزادے دخترم، قربانے نیرنگ جہانخواران باشد
بہ دخترم واقعیت را بگویید ❣
میےخواهم دخترم دشمن را بشناسد
امپریالیسم را بشناسد
استعمار را بشناسد
بہ دخترم بگویید من شهید شدم
❤️
بگذارید دخترم تنها بہ دریای خون شهیدان هویزه بیندیشد
سلام مرا بہ دخترم برسانید
❣
و این اشعار را کہ نوشتم
برایش نگهدارید کہ بزرگتر شد
خودش بخواند،❣
.
شهیدان زندهاند الله اکبر
بہ خون غلطیدهاند❣
باغ خاطره 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
«حوله ی امانتی» 📢
تابستان آن سال برای تعمیر خانه🏢 چندتا کارگر 🚶🚶🚶آورده بودم. یکی از آن ها، آدم با صفا و مؤمنی بود،😔 وقتی ظهر به نماز می ایستاد، از پشت پرده ی اتاق 😳 نگاهش می کردم و حظّ می کردم.😢 آن سال تابستان تعمیرات خانه تمام شد و با کارگرها هم تسویه کردم. هنوز چند ساعتی ⏱از رفتن آن ها نگذشته بود که زنگ تلفن☎️ به صدا در آمد، 📞گوشی را برداشتم. یکی از کارگرهایم بود، همان که قشنگ نماز می خواند، با صدای لرزانی گفت: الو حاج خانم من قمری ام. ببخشید😞 حوله ی شما که با آن دست و صورتمان را خشک می کردیم پیش من است. فردا آن را می آورم.»
گفتم:«قابلی ندارد. اما چرا پیش شماست؟» 😳
گفت:«داشتم کار می کردم، دستم زخمی شد📌 . دست و صورتم را شستم. موقع خشک کردن صورتم متوجه شدم کمی از خون دستم به حوله زده. حوله ی شما نجس شده بود آن را به خانه 🏛 آوردم تا بشویم و بعداً برایتان بیاورم. تلفن ☎️ زدم معذرت خواهی کنم از این که بی اجازه حوله ی شما را برداشتم.
فردای آن روز آقای قمریان حوله ی تمیز و اتو 🍥 زده را آورد و پس داد. یک سال از این ماجرا گذشته بود که خبردار شدم، همان کارگر(علی قمری) به شهادت رسیده است. همان وقت به یاد آن خاطره افتادم و با خودم گفتم: «واقعاً که شهادت نصیب هر کس نمی شود.»
🌹🌹🌹🌹
راوی: فاطمه فتحی
👍👍👍📿📿
عبدالحسین قصاب بود
معروف بود به "جوانمرد قصاب"
میگفتند: عبدالحسین! چه خبر از وضع کسب و کار؟
می گفت: الحمدلله ، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه!
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
اگر مشتری مَبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد.
میگفت: برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید.
مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.
کسی که وضع مالی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابرِ پول مشتری، گوشت می داد.
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.
گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: بفرما مابقی پولت!
عزت نفس مشتریِ نیازمند را نمی شکست!
#شهید_عبدالحسین_کیانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄