#عاشقانہ_شہدا🌹
حسابـے باهـاش صمیمـے شده بودم...😊
ولـے بازم بـہ روش خودموݧ...
وسط اتاقمون رخت خوابا رو چیـده بودم و...
اتاقـو دو قسـمت کرده بـودم...😕
پشت رختخوابـا اتاق آقامهدی بود...
بعضـے شبا که از منطقه بر میگشت...
میرفت میشِـست تو قسمت خودش و...
بیـدار میموند...
سعـے میکردم وقتے اونجاسـت...
زیـاد مزاحمـش نشـم...
راحـت باشہ...
زݧ خونه بودم🙍 و باید بہ کارام میرسیدم...
ولـے گوشـم پیش صداے دعا خوندنش بود...☺️
یـہ بار سعی کردم...
وقتی دعا میخونه صداشو ضبط کنم...
فهمـید و گفت...
"این کارا چیه میکنی...؟"🙄
یـہ روز...
زنـگ زد و گفت...
"آمـاده شـید میخوایـم بریم مشہد..."🕌
گفتـم...
"چطور...؟
مگہ شما کار ندارید...❗️❓"
گفت...
"فعـلاً عملیات نیست...
دارن بچه ها رو آموزش میدن..."
واسـم خیلی عجیب بود...
همیشه فکر میکردم...
اینا اونقد کار دارن...
که سفر کردݧ...
خوش گذرونی زیادی محسوب میشه براشون..😕.
اونقده سؤال پیچش کردم...
"حالا چی شده میخوای بری مسافرت...؟"
گـفت...
"مـدتا دنبال فرصت بودم که یه جایی ببرمت...🙂
فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا ...😍
که زیارت هم رفته باشیم 💚
#شهید_مهدے_زین_الدین 🌺
✨﷽✨
یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت.
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت،
رسید به چراغ قرمز ، ترمز زد و ایستاد
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد:
الله اکبر و الله اکــبر …
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب!
اشهد ان لا اله الا الله …
هرکی آقا مجید و نمیشناخت، غش غش میخندید
و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت، مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شده؟!
قاطی کرده چرا؟!
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟
حالتون خوب بود که!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت:
مگه متوجه نشدید؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بیحجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن.
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه.
به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه. دیدم این بهترین کاره!
همین!
#شهید_مهدی_زین_الدین🌷