eitaa logo
شـهــود♡
36 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
592 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍دوسال پیش شب پنجم محرم بود حسین گفت میای بریم هیات ؟ دعوتم کردن باید برم بخونم...گفتم بریم با خودم فک کردم شاید یه هیات بزرگ و معروفیه که یه شب محرم رو وقت میذاره و میره اونجا ..وقتی رسیدیم جلوی هیات به ما گفتن هنوز شروع نشده..حسین گفت مشکلی نداره ما منتظر میمونیم تا شروع شه ...نیم ساعتی تو ماشین نشستیم و حسین شعرهاشو ورق میزد و تمرین میکرد ... ✍وقتی داخل هیات شدیم جا خوردم ، دیدم کلا سه چهار نفر نشستن و یک نفر مشغول قران خوندنه ...بعد از قرائت قران حسین رفت و شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و روضه ...چشم هاشو بسته بود و میخوند به جمعیت و ... هم هیچ کاری نداشت..برگشتنی گفتم حاج حسین شما میدونستی اینجا انقد خلوته ؟گفت بله من هرسال قول دادم یه شب بیام اینجا روضه بخونم ..گاهی تو این مجالس خلوت که معروفم نیستن یه عنایاتی به آدم میشه که هیچ جا همچین چیزی پیدا نمیشه .. 🌷
رضا یه لات بود تو مشهد یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و +گفت اگه مَردی بیا بریم جبهه! :) به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه! تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند آوردنش تو اتاق شهید چمران، رضا شروع میکنه به فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید که شهید چمران به فحش هاش توجه نمیکنه . یه دفه داد زد کچل با توأم! :/ شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد +گفت : چیه ؟ چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید آقا رضا که تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه: _میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی! +شهید چمران : چرا؟ _آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده. تاحالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه! +شهید چمران: اشتباه فکر میکنی.!یکی اون بالاست، هرچی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده. هی آبرو بهم میده♥️ +گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. یکم مثل اون شم!! :) آقا رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار گریه میکرد. اذان شد، آقا رضا اولین نماز عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود💔 وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد .صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد. آره آقا رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید... ! چ_مثل_چمران
‍ وقتی که شهید شد بدنش تکه تکه شد...😑 آری تکه های بدنش را داد که چادر خاکی مادر تکه تکه نشود...😔 که ما امروز پا روی تکه های بدنش نگذاریم...😞 همیشه می گفت: از خواهران می خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا(س)رعایت کنند...😊 نه مثل حجاب های امروزی...😢 چون این حجاب ها بوی زهرا نمی دهند....🤔 🌺 🌹     ═══✼🍃🌹🍃✼═══
‌‌‏ باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود! راوی: جمعی از دوستان شهید 🌹
«حر»های گمنام انقلاب (3) ‼️ لاتی که هم زد؛ هم کشت و هم شهید شد! 🔹یدالله از همان نوجوانی جذب مشی و مرام لات‌های زنجان شد و هر کاری می‌کرد تا قدرت خود را به همه نشان دهد؛ حتی با دعوا و بزن‌بزن. زندانی شدن به خاطر این دعواها هم باعث نشد رویه‌اش را عوض کند. جمله‌ی می‌زنم‌می‌کُشم همیشگی‌اش باعث شده بود خیلی‌ها از او بترسند. 🔸آقا یدالله گرچه اهل دعوا بود اما همه قبول داشتند که لوطی، بامرام و ناموس‌پرست است. به کوچک‌تر از خودش زور نمی‌گفت و اغلب در دفاع از مظلوم با دیگران درگیر می‌شد و پای زندان رفتنش هم می‌ایستاد. در ایام مبارزات انقلاب هم وقتی گاردی‌ها به دختران دانش‌آموز در منطقه امیرکبیر زنجان حمله کردند، نتوانست آرام بنشیند و برای دفاع از ناموس مردم با آن‌ها درگیر شد. ♦️نشست و برخاست با بسیجیانی که در زندان خدمت می‌کردند و آشنایی با شخصیت امام خمینی (ره)، همان اکسیری بود که مس وجود ناآرام او را به طلای رضایت و آرامش تبدیل کرد. قاضی شرع زنجان هم که از مدت‌ها قبل تغییرات رفتاری آقا یدالله را زیرنظر داشت، با آزادی پیش از موعد، او را به خواسته‌اش نزدیک‌تر کرد. یدالله بعد از خروج از زندان به خانواده‌اش گفت: با خدای خودم و با امام قول و قراری گذاشته‌ام و باید بروم. ✅ تحول آقا یدالله آنقدر چشمگیر بود که شهید مهدی زین‌الدین، فرمانده لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع)، او را به عنوان الگو در صبحگاه به همه معرفی کرد. به گفته‌ی فرمانده گردان حاج مجید تقی‌لو: «یدالله آنقدر قوی و پرزور بود که در عملیات خیبر دو گونی آرپی‌جی با خودش حمل می‌کرد. آنقدر پی‌درپی تانک‌های دشمن را با گلوله‌های آرپی‌جی هدف گرفته‌بود که آرپیجی در دستش مثل کوره آتش شده‌بود اما همچنان به رزمندگان نوجوان و جوان روحیه می‌داد.» سرانجام لات چاقوکشی که مدام می‌گفت می‌زنم‌می‌کُشم، آنقدر آرپی‌جی زد و آنقدر نیروهای دشمن را کُشت تا نهایت هنگام عرض سلام به سالار شهیدان پس از نوشیدن آب بر اثر اصابت یک خمپاره 60، به آرزویش رسید و به فیض شهادت نائل آمد. 💬 روایت زندگی و نحوه شهادت شهید «یدالله ندرلو» از زبان فرمانده گردانش و مسعود بابازاده گروه عشاق الشهدا❤️❤️❤️
خاطره به سنگر تکیه زده بودم و به خاک‌ها پا می‌کشیدم. حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق روی لباسم شعار نوشته بودم. فکر کرده بودم رفتنی هستم. داشت رد می‌شد. سلام و احوال‌پرسی کرد. پا پی شد که چرا ناراحتم. با آن قیافه‌ی عبوس من و اوضاع و احوال،‌ فهمیده بود موضوع چیه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی که چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند» و راهش را گرفت و رفت. شهیدابراهیم_همت 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃
‍ دل نوشته تکان دهنده از شهید نوجوان "مهدی زاده" میخواستم بزرگ بشم درس بخونم و مهندس بشم خاکو آباد کنم زن بگیرم مادر و پدر مو ببرم کربلا دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک ، تو راه مدرسه با هم حرف بزنیم... خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم خب نشد باید میرفتم از مادرم ، پدرم ، خاکم، ناموسم، دخترم، دفاع کنم !! رفتم که دروغ نباشه احترام کم نشه همدیگر رو درک کنیم ریا از بین بره دیگه توهین نباشه محتاج کسی نباشیم الان اوضاع چطوره؟؟؟ 😔😔 تخریب چی نوجوان شهید کاظم مهدیزاده شهادت: عملیات کربلای ۱ ـ مهران
°🕊♥️° همیشه باهاش شـوخے میکردم ومیگفتم: اگه شربت شهادت آوردن نخـوریا🙄بریز دور😅😬 یادمه یه باربهم گفت: اینجـا شربت شهادت پیدانمیشه چیکارکنم؟😕 بهش گفتـم: کارے نداره که🙂 خودت درست کن بده بقیه هم بخورند!خندیدوگفت: این طورے خودم شهیدنمیشم که☹️ بقیه شهید میشن😐 شربت شهادت یه جورایی رمز بیـݧ من وآقاابوالفضل بود. یه بـار دیدم تو تلگرام یه پیام از یه مخاطب اومد که مـن نمیشناختم🤔 متنش این بود: ! هستـــم😊 اگه کارے داشتے به این خط پیام بده. هنـوز هم شربـت نخـوردم😅☹️. ❤️ ✌️💚  
چندثانیه‌ازشهادتش نمی‌گذشت،حاج همت کنارپیکرش آمد.چفیه خون آلوده‌اش راازدورگردنش بازکردروی صورت مهربانش انداخت،نگاهش به همدانی افتاد،همه ازعلاقه همدانی به اوآگاه بودند،همدانی پرسید:«محمودکجاست؟»حاجی به طرف خرمشهرنگاه کرد،دوباره پرسید:«حاجی،محمود کجاست؟»اشک درچشمان حاجی غلطیدوصورتش رادرمیان دستانش پنهان کرد.همدانی زانوانش سست شد،محمود پرواز کرده بود(شهیدحاج محمودشهبازی، فرمانده ی عارف سپاه همدان)
همسرانه_شهدا طعم شيرین پدر شدن «... کمی پس از پایان عملیات رمضان بود که اولین بچه مان به دنیا آمد. اسم او را «محمدمهدی » گذاشتیم. صبح روزی که مهدی داشت متولد می شد، که در راه عزیمت از خوزستان به سمت تهران بود، از قم تماس گرفت و جویای حال ما شد. من در شهرضا بودم. با آن که به خاطر وضع حمل حال مناسبی نداشتم، از مادر حاجی خواستم تا به او حرفی نزند. نمی خواستم سبب نگرانی بشود. همان روز، محمدمهدی به دنیا آمد و در تماس بعدی ، خبر تولد بچه را به او دادند. سپیده ی صبح بود که او خودش را به شهرضا رساند و از سلامتی من و مهدی خوشحال شد. من در بستر دراز کشیده بودم و مهدی کنارم خوابیده بود. حاجی که وارد اتاق شد، سریع رفت وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و سجده ی شکر مفصلی هم کرد. بعد آمد پیش من و بچه را در آغوش گرفت. از او پرسیدم: این دیگر چه سرّی است؟ با خنده گفت: اول شکر نعمت اش☝️ را به جا آوردم، حالا هم از خود نعمت بهره می برم و صورت مهدی را بوسید.☺️❤️ راوی:همسرشهید محمد_ابراهیم_همت❤️
دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه ، من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر، چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد ، زد رو ترمز و رفت طرف اونا ، پرسید: «کجا می رین؟» مرد کُرد گفت : «کرمانشاه» ، رانندگی بلدی ؟  آن شخص متعجب گفت: «بله بلدم!» علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.» مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا ، توی اون سرمای زمستان ! باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا ؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم ، لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟» اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت: «آره می شناسمش ، اینا  از همون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن ، تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس ... ! " شهید علی چیت سازیان "