خاطرات حماسه #ششم_بهمن_سال۶۰ شهرهزارسنگر #آمل.
غروب روز ۶بهمن بود که دربین بسیجیان شهر های مازندران بویژه شهر ساری، خبر حمله ضدانقلاب به آمل پخش میشد.
نگرانی زیادشده بود، بسیجیان آماده حضور سریع برای مبارزه و مقابله با ضدانقلاب (مهاجمان) به شهر آمل بودند.
تمامی پایگاههای مقاومت محلات، مملو ازداوطلبان بود.
اقدامات امنیتی شدید تری درتمامی شهرها وروستاها انجام گرفته بود.
شورونشاط قابل ملاحظه ای دربین عاشقان انقلاب اسلامی وجود داشت. که بی صبرانه برای رفتن به محل درگیری لحظه شماری میکردند.
پاسداران عزیز پیش گامان حضور در این حماسه بودند ومشغول نبرد باضدانقلاب شده بودند.
مردم شهر آمل، شهر راسنگر بندی کرده بودند. وغوغایی دربین عاشقان انقلاب اسلامی بود.
نگار که هر چه شرایط، وضعیت ها بحرانی میشد، عشق بازی برای فداشدن درراه انقلاب اسلامی زیباتر دیده ولمس میشد.
آنقدر داوطلب ها زیاد بودند که توفیق اعزام وحضور بسیجیان آماده وشهادت طلب شهرهای استان میسر نشد.
مردم ولایتمدار شهرهزارسنگر سنگر آمل، خودشان بندوبساط ضد انقلاب راجمع کردند.
درآن شب وروز حماسی ۶بهمن، ۴۰ شهید ازمدافعان شهر ازخواهر وبرادر جانفشانی نموده وشهدشیرین شهادت رانوشیدند.
که درتاریخ مازندران و ایران اسلامی، این حماسه بزرگ میدرخشد.
توفیق حضور درتشیع پیکرهای ۴۰ شهید عزیز را چند روز بعد درامل داشتیم.
شور وشعف، مقاومت و ایستادگی بزرگی درروز تشیع پیکرهای شهیدان شهرهزارسنگر آمل بنمایش گذاشته شد.
روحشان شاد و راهشان پررهرو باد.🌷🌷
#خواب_شهید_محمد_مسرور
🌸من يك شب #خواب ديدم كه در خانه اي قرار داشتم ومي خواستم #وضو بگيرم در نظرم آمد كه خانه ي همسايه ما خانه ي #حضرت_زهرا (س) است.
🌸 خواستم كه آنجا #وضو بگيرم اول از كسي خواستم كه نزد ايشان ((حضرت فاطمه )) برود و اجازه ِ وضوي من را از او بگيرد.
🌸خانم حضرت فاطمه (س) #اجازه داد ومن روي ايشان را نديدم، چون با چادر ونقاب روي خويش را گرفته بودن و من ديدم #حوض_كوثر در خانه ي حضرت فاطمه زهرا است و من رفتم كنار حوض كوثر و #وضو گرفتم و از آنجا خارج شدم.
#شهید_محمد_مسرور🌷
#شهید_مدافع_حرم
💟
🌷شهید علی تجلایی🌷
شب عملیات اومد توی خاکریز شروع کرد به جنگیدن. مثل یه بسیجی ساده. قرار بود گردان سیدالشهدا بیاد کمکون اما خبری نشد.
فقط بیسیم چی شون اومد و گفت:{گردان نتونست بیاد.}
علی تجلایی رفت برای بررسی موقعیت خاکریز بعدی.
حدودا پانزده متر با ما فاصله داشت.
رسید سر خاکریز.
تا یه لحظه برای دیدن منطقه بلند شد، تیر خورد توی قلبش...
آروم افتاد روی خاکریز.
لحظه های آخر با دست اشاره ای میکرد...
انگار آب میخواست، اما هیچکس آب همراهش نبود...
آخه خودش سفارش کرده بود:
{قمقمه هایتان را پر نکنید، ما به دیدار کسی میرویم که تشنه لب شهید شده است...}
#یادش_با_صلوات🦋
#همسر_شهید
🔹آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسید جوان #شغل شما چيست⁉️ گفت: #طلبه هستم. آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس #سپاه را بپوشي. ️
🔸آآیت الله بهجت پرسید اسم شما چیست⁉️ گفت: فرهاد😊 #آیت_الله_بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا #عبدالمهدي بگذاريد. شما در تاجگذاري ✨امام زمان (عج) به #شهادت خواهيد رسيد🌷.
🔹شما يكي از سربازان #امام_زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید👤 شهیدعبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی🌷 که طبق تعبیر آیت الله بهجت برای خوابی که دیده بود، درشب تاج گذاری👑 امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در 29 آذر ماه 1394🗓 درسوریه به #شهادت رسید
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
#شهیدانه
الگوی برتر🍃
خواهر شهید: احمد #حجاب را مختص دختران نمی دانست و بر روی حجاب دخترها و پسرهای نسل جدید حساس بود☝️ و آن را واجب می دانست و بر "حیا و غیرت"، تأکید فراوان داشت👌. می گفت الگوی تو باید حضرت زهرا و حضرت زینب باشد.🌺🍃
شهید لبنانی #احمـد_مشلب❤️
💠همسایه بهشتی
●قبل از عملیات کربلای 8، با گردان رفته بودیم مشهد.یک روز صبح دیدم سید احمد از خواب بیدار شده، ولی تمام بدنش می لرزید. گفتم:«چی شده؟» گفت: «فک می کنم تب و لرز کردم.»
●بعد از یکی دوساعت، به من گفت: «امروز حتماً باید بریم بهشت رضا.» اتفاقا برنامه آن روز گردان هم بهشت رضا علیه السلام بود. از احمد پرسیدم:«چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا؟» با اصرار من، تعریف کرد:
●«دیشب خواب یک شهید را دیدم که به من گفت: «تو در بهشت همسایه منی! من خیلی تعجب کردم، تا به حال او را ندیده بودم. گفتم: تو کی هستی و الان کجایی گفت: من در بهشت رضا هستم.»
احمد آن روز آن قدر گشت تا آن شهید را که حتی نام او را نمی دانست، پیدا کرد و بالای مزار آن شهید با او حرف ها زد.
#شهید_سیداحمد_پلارک🌷🕊️🌷🕊️
#سالروز_شهادت
#یا_ذبیح_العطشان
🌹محفل شهدا🌹
1_6983001616.mp3
3.31M
🌺 میلاد_پیامبر_اکرم(ص)
💐جان دلم همه جا حرف مهربونیته
💐جان دلم خورشید من که پیشونیته
#خاطرات_شهید
●امیدی به زنده موندن نداشتیم، مرگ را می دیدیم بچه هاتوسط بیسیم شهادتنامه خودرامی گفتندویک نفر پشت بیسیم یادداشت میکرد. صحنه خیلی دردناکی بود.
بچه هامیخواستند شلیک کنند، گفتم:
ماکه رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چندتاازآنهارابزنیم، بعدبمیریم.
●تانک هاهمه طرف رامی زدندوپیش میآمدند. بارسیدن آنهابه فاصله 150 متری دستورآتش دادم. چهار آرپی جی داشتیم.
●بابلندشدن ازگودال، اولین تانک رابچه هازدند. دومی درحال عقب نشینی بود که به دیواریکی ازمنازل بندربرخورد کرد.
جیپ فرماندهی پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. بامشاهده عقب نشینی تانک، بلندشدم ودادزدم:اللّٰه اکبر، اللّٰه اکبر... حمله کنید، که دشمن پابه فرارگذاشته بود.
✍راوی:خودشهید
#شهید_سیدمحمدعلی_جهان_آرا
بچه ها!
سعي ڪنيد عاشق باشيد
عاشق #خدمت_ڪردن!
منتظرنباشيدڪہ ڪسے بہ شمابگويد خداقوت، ڪسے ازتان تشڪر ڪند
ویاکسے قدرڪاروتلاش ومشقتے راڪہ ڪشیده اید بداند
#تواضع_فی_سبیل_الله_باش