eitaa logo
شـهــود♡
36 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
592 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
عهدنامه معروف شهدای گردان کمیل به دلیل شرایطی که طی عملیات والفجر یک پیش آمد، ‌منطقه‌‌ فکه تا پایان جنگ میان ما و عراقی‌ها قرار گرفت و بازگرداندن شهدا و مجروحانی که در آنجا و در اثر تشنگی و جراحت‌هاشان به شهادت رسیدند، میسر نشد.  بنا به روایت رزمندگانی که از والفجر مقدماتی وقایعی را بازگو کرده‌اند، چند روز بعد از اتمام عملیات والفجر مقدماتی و شهادت اعضای گردان کمیل رژیم بعث عراق داخل کانال را پر می‌کند و شهدا در آن کانال مدفون می‌شوند. گفته شده گردان کمیل معروف به گردان عاشقان عهدنامه معروفی داشتند که طبق آن: "قبل از محاصره کانال کمیل تصمیم گرفتند پلاک‌هایشان را جمع کرده و به پیک گردان بسپارند تا با خود به عقب خط ببرد." و به این ترتیب شهید شوند.🌷 ⚘⚘:
🌹نامہ شهید حجت‌الاسلام محمد شیخ شعاعی خطاب به دخترش🌹 ❣ پیامی به همسر گرامی و والدین ارجمندم به دخترم دروغ نگویید! نگویید من به سفر رفته‌ام نگویید از سفر باز خواهم گشت نگویید زیباترین هدیه را برایش به ارمغان خواهم آورد به دخترم واقعیت را بگویید، بگویید بخاطر آزادی تو هزاران خمپاره دشمن ❣ سینہ ےپدرت را نشانه رفتہ‌اند بگویید خون پدرت بر تمام مرزهاے غرب و جنوب کشورش ❣ پریشان شده است بگویید موشک‌هاے دشمن انگشتان پدرت را در سومار ❣ دست‌هاے پدرت را در میمک پاهاے پدرت را در موسیان سینه پدرت را در شلمچه ❣ چشمان پدرت را در هویزه ❣ حنجرۀ پدرت را در ارتفاعات الله اکبر خون پدرت را در رودخانۀ بهمنشیر و قلب پدرت را در خونین شهر پرپر کرده‌اند اما ایمان پدرت در تمام جبہہ‌ها مے‌جنگد❤️ بہ دخترم واقعیت را بگویید! بگذارید قلب کوچک دخترم ترک بردارد و 💔 نفرت همیشگے از استعمار در آن بدواند بگذارید دخترم بداند کہ چرا عکس پدرش را بزرگ کرده‌اند چرا مادر دیگر نخواهد خندید چرا گونه‌هاے مادر بزرگش همیشہ خیس است چرا عموهایش، محبتے بیش از پیش به او دارند و چرا پدرش بہ خانہ بر نمی‌گردد بگذارید دخترم بہ جاے عروسک بازے 💔 نارنجڪ را بیاموزد بہ ‌جاے ترانہ، فریاد را بیاموزد و بہ جای جغرافیای جہان، تاریخ جہان خواران را بیاموزد بہ دخترم دروغ نگویید نمے‌خواهم آزادے دخترم، قربانے نیرنگ جہان‌خواران باشد بہ دخترم واقعیت را بگویید ❣ میےخواهم دخترم دشمن را بشناسد امپریالیسم را بشناسد استعمار را بشناسد بہ دخترم بگویید من شهید شدم ❤️ بگذارید دخترم تنها بہ دریای خون شهیدان هویزه بیندیشد سلام مرا بہ دخترم برسانید ❣ و این اشعار را کہ نوشتم برایش نگهدارید کہ بزرگتر شد خودش بخواند،❣ . شهیدان زنده‌اند الله اکبر بہ خون غلطیده‌اند❣
باغ خاطره 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 «حوله ی امانتی» 📢 تابستان آن سال برای تعمیر خانه🏢 چندتا کارگر 🚶🚶🚶آورده بودم. یکی از آن ها، آدم با صفا و مؤمنی بود،😔 وقتی ظهر به نماز می ایستاد، از پشت پرده ی اتاق 😳 نگاهش می کردم و حظّ می کردم.😢 آن سال تابستان تعمیرات خانه تمام شد و با کارگرها هم تسویه کردم. هنوز چند ساعتی ⏱از رفتن آن ها نگذشته بود که زنگ تلفن☎️ به صدا در آمد، 📞گوشی را برداشتم. یکی از کارگرهایم بود، همان که قشنگ نماز می خواند، با صدای لرزانی گفت: الو حاج خانم من قمری ام. ببخشید😞 حوله ی شما که با آن دست و صورتمان را خشک می کردیم پیش من است. فردا آن را می آورم.» گفتم:«قابلی ندارد. اما چرا پیش شماست؟» 😳 گفت:«داشتم کار می کردم، دستم زخمی شد📌 . دست و صورتم را شستم. موقع خشک کردن صورتم متوجه شدم کمی از خون دستم به حوله زده. حوله ی شما نجس شده بود آن را به خانه 🏛 آوردم تا بشویم و بعداً برایتان بیاورم. تلفن ☎️ زدم معذرت خواهی کنم از این که بی اجازه حوله ی شما را برداشتم. فردای آن روز آقای قمریان حوله ی تمیز و اتو 🍥 زده را آورد و پس داد. یک سال از این ماجرا گذشته بود که خبردار شدم، همان کارگر(علی قمری) به شهادت رسیده است. همان وقت به یاد آن خاطره افتادم و با خودم گفتم: «واقعاً که شهادت نصیب هر کس نمی شود.» 🌹🌹🌹🌹 راوی: فاطمه فتحی 👍👍👍📿📿
عبدالحسین قصاب بود معروف بود به "جوانمرد قصاب" می‌گفتند: عبدالحسین! چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله ، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه! هیچ‌کس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. اگر مشتری مَبلغ کمی گوشت می‌خواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می‌گفت: برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست. وقتی که می‌شناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ کسی که وضع مالی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابرِ پول مشتری، گوشت می داد. گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است. گاهی هم پول را می‌گرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: بفرما مابقی پولت! عزت نفس مشتریِ نیازمند را نمی شکست! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
آهوی زخمی 😭 آن روز ،آخرین روز سربازی مراد علی بازوند بود .🌹 بچه ها سربه سرش می گذاشتند .😒 یکی ساکش را می داد دستش و آن یکی دست او را به زور روی سر خودش می کشید .😡 ماشین آماده بود تا او را پشت جبهه ببرد ؛ اما مراد علی قصد رفتن نداشت . هر لحظه خودش را با چیزی سرگرم می کرد . یک دفعه دوید توی دالانی بزرگ و کمی بعد با بچه آهویی که زخمی شده بود ؛😭 برگشت . پای آهو تیر خورده بود و خون زیادی از بیچاره می رفت . 🌹 آهو را تو ی آمبولانس گذاشت و با چند نفر دیگر مشغول پانسمان پای بچه آهو شد. مراد علی چند روزی به بهانه ی پرستاری از بچه آهو پیش ما ماند. 🍀 پای بچه آهو کم کم داشت خوب می شد که شنیدیم عملیات در راه است. مراد علی روی پایش بند نبود . می گفت: به این زودی خوابی که دیده ام تعبیر می شود .🌙 ما نگرانش بودیم و اصرار می کردیم تو که سربازی ات تمام شده در عملیات شرکت نکن 🌕 ؛ اما او زیر بار نمی رفت . عملیات زودتر از آن چیزی که فکر می کردیم ، شروع شد . مراد علی تفنگش را برداشت و به خط رفت . خیلی از بچه ها شهید شده بودند 🌹🌹 . وضعیت خطرناکی بود ؛ گفتم: مراد علی فقط من و تو و چند نفر دیگر مانده ایم . بیا برگردیم .» 💦 آر پی جی را برداشت و به خاکریز جلویی رفت که ناگهان صدایی شنیدم و برگشتم دیدم خون از پایش فواره می زند .🌹 دویدم و با چفیه پایش را بستم، هر چه اصرار کردم تا او را به عقب ببرم قبول نکرد. 💧 گفت:« برو به کارت برس . من این جا می نشینم . برو جلو خط را خالی کن .»✨ کمی که از او دور شدم فریاد زد :« سلامم را به مادرم برسان . بگو ناراحت من نباشید . من به آرزویم رسیدم.» 🌻 به دقیقه نکشید که دوباره صدای گلوله ای بلند شد . پشت سرم را نگاه کردم . صدای ناله ی مراد علی می آمد که به آرامی داشت شهادتین اش را می گفت. 🌸 راوی: فرهاد؟ هم رزم شهید🌹 😊😊😊
شهید با رمز یا زهرا 🌕 👇👇 یک بار اتفاق افتاد که بچه ها چند روز می گشتند و شهیدی پیدا نمی کردند. رمز شکستن قفل🔒 و پیدا کردن شهید، نام مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها 🌕 بود. یک روز گشتیم و شهیدی پیدا نکردیم. 🌹 فردای آن روز سوار ماشینی شدیم و به قصد پیدا کردن شهید به منطقه رفتیم🏃🏃 . با اعتقاد خاصی گفتم: امروز حتماً شهید پیدا می کنیم. 🌹 هر کس می خواهد شهید پیدا کند این ذکر را زمزمه کند: 💦 دست من و عنایت و لطف و عطای فاطمه سلام الله علیها 🍀 منم گدای فاطمه، منم گدای فاطمه سلام الله علیها 💧💧 تعدادی این ذکر را می خواندند. بچه ها حالی پیدا کردند و گفتیم:« یا حضرت زهرا سلام الله علیها 🌕 ما امروز گدای شماییم. آمده ایم تا زائران امام حسین علیه السلام 🌸 را پیدا کنیم. اعتقاد هم داریم که هیچ گدایی را از در خانه ات رد نمی کنی»😭 شهیدی پیدا کردیم. البته مجهول الهویه.فقط از کمر به پایین اش بود .😭😭😭 شلوار و کفش کتانی اش پیدا بود. هر چه نگاه کردیم چیزی متوجه نشدیم. از شلوار و کتانی اش معلوم بود ایرانی است🇮🇷. بیست دقیقه ای نشستم و با او حرف زدم که شما خودت ناظر و شاهد هستی🌹 . بیا و کمک کن تا من اثری از تو به دست بیاورم. توجهی نشد. حدود یک ساعت با این شهید حرف زدم. 🌹 گفتم اگر اثری از تو پیدا شود، به نیت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات می فرستم. مگر نمی خواهی به حضرت زهرا سلام الله علیها 🌕 خیر برسد. بعد گفتم که یک زیارت عاشورا هم برایت همین جا می خوانم. ظهر بود و هوا هم خیلی گرم بود. بچه ها برای نماز رفته بودند. گفتم اگر کمکم کنی آثاری از تو پیدا شود. همین جا برایت روضه ی حضرت زهرا سلام الله علیها 🌕 می خوانم. دیدم خبری نشد. بعد گریه کردم و گفتم: عیب ندارد.اما فکر می کردم شما تا اسم حضرت زهراسلام الله علیها 💦 بیاید شما غوغا می کنید. اعتقادم این بود که در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واکنش نشان می دهید. در همین حال و هوا دستم به کفش کتانی او خورد، دیدم روی زبانه ی کتانی نوشته شده است:« حسین سعیدی از اردکان یزد» همین نوشته باعث شناسایی او شد. همان جا برایش یک زیارت عاشورا و روضه ی حضرت زهرا سلام الله علیها 🌕 خواندم. 🌹 راوی: حسین کاجی ✨ راهشان پر رهرو باد 🌹
✨نذر امام رضا (ع)✨ 🔹محمد رحیم در عملیات والفجر هشت مجروح شده بود و بعد از مرخص شدن از بیمارستان 🏥 در خانه در حال استراحت بود. 🔸یک روز پدرم به او گفت : « محمد رحیم جان! بیا چند روزی را با هم به مشهد برویم. نذرت کرده ام آن جا برایت قربانی بکشم.» محمد رحیم لبخند زد😏 و گفت:«اگر اجازه بدهید تو همین هفته می خواهم زحمت را کم کنم و به جبهه بروم... 🔸پدرم ناراحت شد😔 و گفت: تو هنوز حالت کاملاَ خوب نشده. من می خواهم به مشهد بروم تو هم با من بیا . هر چه پدر اصرار کرد، محمد رحیم قبول نکرد و گفت: «امروز جبهه بیشتر از هر جای دیگر به ما نیاز دارد هر چند دلم برای زیارت امام رضا می تپد. اما ان شا الله سر فرصت خدمت آقا می رسیم.» 🔹چند روز بعد، محمد رحیم به جبهه رفت 🚶و مدتی بعد آوردند که او به شهادت رسیده هر چه منتظر پیکر پاکش شدیم خبری از آمدنش نشد چند روز بعد خبر دادند که پیکر محمد رحیم با شهدای خراسانی به مشهد الرضا مشرف شده. 😭 راوی: برادر شهید محمد رحیم صحرایی
💧💧💧💧💧💧💧 شکایت از اروند رود 🌕 پدر یکی از شهدا 🌹که خود از سادات بزرگ شهر بود،🍀 شنید که پسرش که از شهدای غواصی بود،🍀 در آب های اروند مفقود شده است. 😭😭می رفت و کنار اروند می نشست و نگاهی به آب می انداخت و می گفت: « ای آب!💦 تو مهریه ی مادرم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها 🌕 هستی.💧 اگر پسرم را به من برنگردانی، شکایت تو را به مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها 🌹می برم» 😭 بدن مطهر این شهید چند روز بعد به وسیله ی نیروهای تفحص غواص پیدا شد و پدر، بعد از گذشت دوازده سال پیکر پسرش را دریافت کرد. 🌹 راوی: امیر حسین اسدی✨ راهشان مستدام باد 🌹🌹🌹
🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 .......... 🌹🌹 ان دو نفر فرمانده🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 بهمن ماه65 واواسط عملیات غرورافرین کربلای 5 بود. به اتفاق رییس ستادلشکر انصارالحسین برادرعبدالحسن بنادری🚶🚶دونفری به محور لشکرمی رفتیم. وقتی به نزدیکی پل خین رسیدیم ✈️✈️✈️ دشمن منطقه را بمباران شدیدی کردند واززمین هم🚶🚶🚶🚶🚶🚶نیروهای عراقی پاتکِ سنگینی را شروع کرده بودند🔥🔥.و🌪🌪 منطقه را فراگرفته بود. برای درامان ماندن از ترکشِ توپخانه و بمبارانِ.✈️✈️✈️ ها به زیر پل رفتیم. چندنفررادیدیم که تند تند توپهای 106 مستقر در روی جیپ ها🏎🏎 راگلوله گذاری میکنند وبابیرون امدن اززیرپل نیروها و تانکهایِ عراقی رابا💥💥 خود منهدم می کنند.این کار چندین بارادامه یافت.پرسبدم این دونفر🚶🚶که پشت قبضه توپ 106 نشستند چه شجاعتی دارند ؟.اینها کی هستند😳😳 برادربنادری گفت فرماندهِ لشکر8 نجف احمدکاظمی(شهید) ومرتضی قربانی فرماندهِ لشکر25 کربلا. 🤔🤔 تعچب کردم.فرماندهان لشکردر خط مقدم جبهه😩 نکته: درکجایِ دنیا و کدام نیروی مسلحی را سراغ دارید که فرماندهان لشکر دوشادوشِ سربازانِ خود اینچنین مبارزه کنند واینها درسی بود که فرماندهان سپاه اسلام از مالک اشترهای صدراسلام وامامِ خود حضرتدعلی ع فراگرفته بودند💘💘💘💝💘💝💘 راوی علی اصغر صمیمی از همدان 🌹🌹🌹🌹
با رزمندگان همدانی ✨🍀✨ 👇👇 🌸لب هایم را تر کن🌸 بدنش پر از تیر و ترکش بود.🛌 دستم را گرفت و گفت: «اوضاع ام خیلی خرابه؟»🙁 بغض وسط گلویم گیر کرده بود گفتم:😔 «نه...خوب می شی ان شا الله»😒 تشنه بود.😐 نالید: «آب💧💧...آب💧💧...» با پارچه ای لب هایش را تر کردم.🤕 خون زیادی را از دست داده بود، دوباره نالید😥: آب💧💧...آب💧💧... به پرستارش آرام گفتم:🙂🙃 «این طور که معلومه لحظات آخره، می شه کمی آب بهش بدیم؟»🤔 پرستار ابرو بالا انداخت و لب گزید:😧 «نه برایش خوب نیست.»😣 دلم آتش گرفته بود. ناله ی نوجوان یک لحضه قطع نمی شد: «آب💧💧...آب💧💧...» در قمقمه ام را باز کردم و آن را به لب هایش نزدیک کردم. چند جرعه نوشید و بعد آرام گرفت.☺️ لحظه شهادتش لبخند به لب داشت و دندان های سفید و مرتبش از لای لب ها نمایان بود.😇 راوی👈هم رزم محمد رنجبر. همدان✨