#شهید_سید_مصطفی_حسینی❤️
سرنوشتم بستہ برخط
دو چشمِ مستِ توست
یڪ نظر بر من ڪنے
خیرِ دو عالم برده ام...
#صبحتون_شهدایی 🌷
⚘﷽⚘
#خاطرات_شهدا
محجوب و سر به زیر
مدتی بود با محمدحسن هم سرویس بودیم و چون مسافت محل سکونت ما تا محل کار تقریبا زیاد بود, فرصت مناسبی بود تا همدیگر را خوب بشناسیم .
طی این مدت بارها از اخلاق و منش ایشان لذت بردم .
با اینکه محمدحسن مجرد بود و از آنجا که مسیر سرویس ما از مناطق بالاشهر تهران می گذشت،بارها متوجه این رفتار او شدم که خیلی تلاش می کرد مسائل شرعی را در نگاه به نامحرم رعایت کند .
رسول همیشه سربه زیر بود و از نگاه به نامحرم خودداری می کرد .
به نقل از همکاران
#شهیدرسول_خلیلی🌷
📎یادش_باصلوات
📎اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─
🌀شب های جمعه
شبهای جمعه جلوی در مقر را آب و جارو میکرد، میگفت شهدا حتما می آیند دیدن دوستهای قدیمی شان، یک جوری میگفت انگار خودش دیده بودشان….
همین طور که جارو میزد زیر لب زمزمه میکرد:
"شـبـهای جـمعـه فـاطـمه آید بـه دشت علـقمـه/گـویـد حسـیـن مـن چـه شـد"
#شهید_مجید_پازوکی
🌹خیلی قشنگه حتما بخونید🌹
👈 شهید_احمد_کاظمی میگوید: #شهید_حسین_خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید میشوم.
🌸گفتم: از کجا میدانی؟ مگر علم غیب داری؟
گفت: نه، ولی مطمئنم. چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد.
به آسمان رفتم. فرشته ای دیدم که اسم های شهدا را مینویسد.
تمام اسم ها را میخواند و میگفت وارد شوید.
🌸 به من رسید گفت حاضری شهید بشی و بهشت بری؟
یه لحظه زمین رو دیدم گفتم: " یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب میشود.
🌸 تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده و در بیمارستانم.
اما دیگر وابستگی ندارم.
اگر بالا بروم به زمین نگاه نمیکنم"
🔺گاهی ما بخاطر وابستگی هایمان، از دین کوتاه می آییم.
🌷 🌷
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
#بخوانیم_عمل_کنیم
✍ خواهر شهید ابراهیم هادی می گفت یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند،
عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد.
نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید.
ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد.
آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد.
طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شهید شد...
مچ گرفتن اسان است، دست گیری کنیم.
#شهيد_ابراهيم_هادى
#راه_شهدا_ادامه_دارد.
👌👌👆😔😔
هدایت شده از [ ♡قـنـوت♡ ]
4_5900161758957408345.mp3
2.98M
امروز دوشنبه بود
اولین روز دوشنبه بعد پیغمبر
امروز دوشنبه بود
کوچه ، چادر ، سیلی ، مادر
📅 شهادت حضرت فاطمه (س) به روایت ۴۵ روز
🎙 #امیر_کرمانشاهی
تا جوان هستید میتوانید
یک کاری انجام دهید.
ریشههای فساد در
قلب جوان ضعیف است ..!
- امامخمینی
سيد علي هميشه مي گفت: «من سه آرزو دارم. اول اين كه خداوند فرزندي به ما عطا فرمايد تا بعد از شهادت من دلخوشي اي باشد براي همسرم. دوم اين كه خدا خانه اي به ما بدهد تا همسر و فرزندم بعد از من مشكل سرپناه نداشته باشند و سومين آرزويم زيارت خانه ي معبود و زيارت قبر جدم رسول الله (ص) است.»
شگفت اين كه هر سه آرزوي سيد در همان سال شهادتش برآورده شد. در سال 1366 سپاه خانه اي به او واگذار نمود. در مردادماه به زيارت بيت الله الحرام و مدينة النبي مشرف گرديد و دو ماه بعد از تشرف به حج، فرزندش متولد شد. بهمن ماه سال 1366 بود كه به بزرگ ترين آرزويش يعني ديدار پروردگار نايل آمد.
راوي : مادرشهيد
⚘شهید گمنام
عملیات نزدیک بود. اومد پیش بچهها و پرسید: «بدهی به کسی ندارم؟ زیر پیرهنی، پوتینی، چیزی از کسی نگرفتم؟» داشت تسویه حساب میکرد و از طرفی یاد شهدا هم میکرد. میگفت: «یاد حاج احمد بخیر، وقتی لبنان بودیم، میگفت: اینجا جنگیدن صفا داره. مبارزه با دشمنان قسم خورده اسلام، لذت دیگهای داره.» بچهها گفتند: «انشالله بعد از این جنگ، با اسرائیل میجنگید.»
علی سرش را تکان داد و گفت: «عمر ما دیگه کفاف نمیده، این کارها رو شما باید انجام بدید.» ایستاد برای نماز. یکی از بچهها هم پشت سرش. علی گفت: «مگه نشنیدی پشت آدمی که بخشی از اعضای بدنش قطع باشه، نمیشه ایستاد و اقتدا کرد.» جواب داد: «ما خودمون با خدا کنار میاییم.» بچههای دیگر هم پشتش صف بستند. علی گفت: «بابا، این مسخره بازیا چیه؟ با خدا که نمیشه شوخی کرد!» بچهها گفتند: «شما قبول کن، بقیهاش پای خودمون.» هر چی گفت: «بابا من راضی نیستم.» بچهها قبول نکردند.
انگار همه فهمیده بودند آخرین #نماز حاج علی است. بین نماز حالش بد شد و نتوانست نماز را بخواند. به یکی از بچهها گفت روضه حضرت زهرا(س) را بخواند. خودش هم گریه میکرد.
#شهید_علیرضا_موحددانش
#درس_اخلاق
14.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشك شهيد حزب الله بعد از شنيدن روضه خوانى حضرت زهرا( سلام الله علیها)
....
قبل از شروع مراسم عقد، علي آقا رو به من كرد و گفت: شنيده ام كه عروس در مراسم عقد هرچه از خداوند بزرگ بخواهد، اجابتش حتمي است. نگاهش كردم و گفتم: چه آرزويي داري؟ در حالي كه چشمان مهربانش را به زمين دوخته بود، گفت: اگر علاقه اي به من داريد و اگر به خوشبختي من مي انديشيد، لطف كنيد و از خدا برايم شهادت را بخواهيد.
از اين جمله ي علي تنم لرزيد. چنين آرزويي براي يك عروس، در استثنايي ترين روز زندگي، بي نهايت سخت بود. سعي كردم طفره بروم، اما علي قسم داد در اين روز اين دعا را در حقش كرده باشم.
به ناچار قبول كردم... هنگام جاري شدن خطبه ي عقد از خداوند بزرگ، هم براي خودم و هم براي علي طلب شهادت كردم و بلافاصله با چشماني پر از اشك نگاهم را به صورت علي دوختم.
آثار خوشحالي در چهره اش آشكار بود. از نگاهم فهميده بود كه خواسته اش را بجاي آوردم. مراسم ازدواج ما، در محضر شهيد آيت الله مدني با حضور تعدادي از برادران پاسدار برگزار شد و نمي دانم اين چه رازيست كه همه ي پاسداران اين مراسم، داماد مجلس و آيت الله مدني، همگي به فيض شهادت نايل آمدند!
راوي : همسر شهيد علي تجلائي
⚘شهید گمنام⚘: