#خاطرات_شهدا 🌷
. روزے که مےرفت سوریـہ
ازش مےپرسـن:
حـسین کے برمیگردے؟
جواب داد؛ طـولے نمیکشه
ولـے تاسوعـا خونہام🏡
صـبح تاسوعـا شہید شد🕊
و پیـکرش برگشـت...
#شهید_حسـیـن_جـمالـے✨
#شهدا_رو_یادکنیم_باذکر_صلوات😭 🌷🍃
#خاطرات_شهدا 📚✨
اسمشراگذاشتهاند
"شهید عطرے"💫
مادرشمےگوید:
ازسنتڪلیفتاشهادتش
نمازشبشترڪنشدهبود...🌈✨
#شهید_سیداحمدپلارڪ🌷
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 💌
💌#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافع حرم ایوب رحیم پور
🔸ایوب چندماه قبل از شهادتش، برای سفر کاری به ترکیه رفته بود. نمازهاش رو تو هتل نمیخوند. میگفت معلوم نیست اینجا چه کارهایی کردهاند! شاید نجس باشه! هتلدار بهش گفته بود اولین ایرانیای هستی که میبینم برای نماز صبح هم مسجد میری. همه اون ساعت، مست از دیسکوها بیرون میومدند!
🔸ایوب یه مسجد پیدا کرده بود که نمازهاش رو میرفت اونجا میخوند. با اینکه مسجد اهل تسنّن بود ولی با چندنفر رفیق شده بود و هدایتشون کرده بود. با یهنفر از کشور هلند دوست شده بود و به سمت شیعه دعوتش کرده بود. بهش گفته بود برو سرچ کن نهج البلاغه رو پیدا کن، بخون ببین علی علیهالسلام چی گفته؟! بهش دعای کمیل رو هم نشون داد!
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🎊اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🎊
#تلگرام_رسانه_دمشق 🔵
#خاطرات_شهدا🎞
رفیق شهید:
زنگ زد گفت:
سامان همین الان وسایلتو جمع کن،دو روز بریم قــم... 🕌☺️
گفتم:"بابـک جان میشه چند روز دیگه بریم؟؟!🧐
گفت:"نــه همین الان!🙁
بااصرارم که بود دوتایی راه افتادیم از رشت رفتیم قــم
اونجا ازش پرسیدم:"بابک اینهمه عجله و اصرار برای چی بود؟!؟"🤔😑
گفت:"
برایفرارازگنـاه! اگه میموندم رشت،دچار یهگناهمیشدم...
برایهمیناومدم
بهحضرتمعصومه(س)پناهآوردم💔
#شهید_بابک_نوری🌱
#شهیدانه🕊
🌻🕊هدیـهبهارواح مطـهرشهـدا🌹صلــوات
📌 #خاطرات_شهدا
هر وقت از سوریه تماس میگرفتن، میخندیدن و میگفتن از تمام وسایلی
ڪه برام گذاشتین فقط قرآن به ڪارم میاد
قرآن مدام تو جیبش بود و آن را
می خواند، در هنگام رفتنش هم یه قرآن تو جیبی با معنی براش گذاشتم چون عادت داشت قرآن رو با معنی بخونه.
راوی همسر #شهید_حمید_سیاهڪالی_مرادی🌷
صلوات 😭🌷🍃
#خاطرات_شهدا 📚💌
🌿یکی از رفقای هم دورهای حسین با انتشار این عکس نوشت:📸
"تقریبا همیشه حسین را در همین حالت میدیدیم.
یا درحال کار بود و یا در حالت کار.
اصلا خستگی برایش معنا و مفهوم نداشت.
بدن ورزیده و آماده ای داشت.
درست زمانی که همه خسته بودند شوخی های حسین
گل میکرد و به همه روحیه میداد.
استراحت حسین ماند برای بعد از شهادتش."☺️
#شهید_حسین_ولایتیفر♥️🕊
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات ✨
#خاطرات_شهدا
●همه جور شاگردی داشت. از حزب اللهی ریش دار تا صورت تراشیده تیریپ آرت. از چادری سفت و سخت تا آنها که مقنعه روی سرشان لق می زد.
یک بار یکی از همین فکلیها همراه دوست محجبه اش آمده بود پیش دکتر. پیش پای هردوشان بلند شد. جواب سؤالات هردوشان را داد. هردوشان را هم خطاب میکرد «دخترم». اذان گفتن . نگفت «بروید بعد نماز بیایید» . همان جا آستین هایش را بالا زد. سجادة کوچکی در دفترش داشت که هروقت فرصت نماز جماعت نبود، در دفتر نماز اول وقتش را می خواند.
●یک سال بعد، آن دختر فکلی، در صف اول نماز جماعت دانشگاه بود و قرآن بعد از نمازش ترک نمی شد. شهید دکتر مجید شهریاری این طور شاگرد تربیت میکرد.
📎پ ن:تنها آنهایی ترور میشوند که وجودشان دریچہۍ تنفس استڪبار را میبندد، آنقدرکہ مجبور شوند، آنهاراحذف فیزیکی، یعنے #ترور کنند...
#شهادت
#خاطرات_شهدا 💌
یکبار در خیابان دیدم آقامهدی
یک جاروی بزرگِ شهرداری دستش گرفتهاست
و خیابان🛣 را جارو میزند!
علت را که پرسیدم گفت: پشت نیسانش،
بار شیشه داشته و موقع حرکت شیشهها
شکسته و خرد شدند و کفِ خیابان ریختند!🍃
به آقامهدی گفتم: ولش کن! آبرویمان میرود
شهرداری تمیز میکند ولی به حرفم توجهی نکرد
و بعداز اینکه خیلی اصرار کردم گفت:
اگه این شیشهها توی لاستیکِ ماشین
مردم فرو برود، حقالناس گردنم است
و فردای قیامت آبرویمان میرود!🌿
#شهید_مهدیقاضیخانی🌷
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 🌷🍃
یازهرا سلام الله علیها 🖤
#خاطرات_شهدا 💌
برای سرکشی به قسمت انبار رفته بود.
رئیس انبار که او را نمیشناخت، مورد خطاب قرار داده بودش، که با ایستادن و نگاه کردن کاری از پیش نمی رود.🍃
او هم دست به کار شده بود و حسابی کمک کرده بود. 😊
بعد از ظهر رئیس انبار از اطرافیان او پرسیده بود که سرباز کدام دسته است تا با فرمانده اش صحبت کند و او را به انبار منتقل کند.🍃
و او حاج حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود...✨
✍🏻به روایت همرزم
#شهید_حسین_خرازی🌷
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 🌷🍃
🌹علی خواب دیده بود شهید میشود. صبح که بیدار شد حال هوای عجیبی داشت. رفت توی میدان مین منطقه خیبر و شروع کرد و خنثی کردن مین های والمری. ۷۰۰- ۸۰۰ مین را خنثی کرده بود. جورابش را هم در آورده بود و چاشنی های شان را ریخته بود داخل آن. مطمئن بود شهید میشود.
🌹می گفت: وقت اذان شد. مردد بودم نمازم را بخوانم یا بقیه کار را تمام کنم. پیش خودم گفتم: بگذار این چند تا مین را هم تمام می کنم، بعد می روم سر وقت نماز.
همان موقع پایش رفت روی مین.
تمام چاشنیهای داخل جوراب هم منفجر شد. پایش قطع شد و تمام بدنش هم زخمی؛ اما شهید نشد.
می گفت: چون نمازم را اول وقت نخواندم، از شهدا جا ماندم.
#شهید_علی_محمودوند
✍ازکتاب: یادگاران، ج ۳۰
#اللهم_الرزقنا_شــــهـــادتــــ
#خاطرات_شهدا
🌷تازه بچه دار شده بود،گفتم : حاج یونس دلت براي بچه ات تنگ نشده؟ جبهه و جنگ بس نيست.
🌷لبخند زد و گفت : اگر صد تا بچه داشته باشم و روزي صد مرتبه هم خبر بياورند، بچه ات را گرفته اند، من دست از خميني بر نمي دارم و جبهه و جنگ را بر همه چيز ترجيح مي دهم.
✍مثل مالک
"شهید حاج یونس زنگی آبادی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
#خاطرات_شهدا
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
خاطره ای از علی محمودوند به روایت همرزم شهید
🔻روز سوم بهمن ماه بود علی از استراحتگاه که خارج شد، نگاهی به آسمان انداخت، و گفت:
🌟«تو به من قول دادی، تو ده روز دیگر فرصت داری، به قولی که به من دادی عمل کنی وگرنه میروم و دیگه پشت سرم را نگاه نمیکنم»
🔸پای مصنوعیاش شکسته بود، با خنده کمی لیلی رفت و به ما گفت:«این پا روی مین رفتن داره»
بالاخره یومالله ۲۲ بهمن ماه از راه رسید علی به میدان مین رفت، و حدود ۶۲ الی ۶۳ مین را پیدا کرد.
🔸من نیز کنارش بودم، به آخرین مین که رسیدیم، کسی مرا صدا زد. حدود ۷ متر از علی دور شدم، ناگهان صدای انفجاری مهیب در دشت پیچید، به طرف محمودوند دویدم، او با پیکری خونین روی زمین افتاده بودم باورم نمیشد اما خدا هیچگاه خلف وعده نمیکند.
🔶حسین شریفینیا با شنیدن خبر شهادت او به سراغ مهر متبرک حاجی رفت، بهترین یادگاری از علی مهری که خاک پیکر ۱۰۰ شهید را با خود به همراه داشت، حالا هربار که سر بر سجده میگذارد، عطر حضور او را میان سجادهاش احساس میکند.
#علی_محمودوند
🌹🍃🌹یاد شهدا و امام شهدا حضرت امام خمینی ره ذکر صلوات 🌷🍃
☑️ #خاطرات_شهدا
🍂 سردار شهید محمود شهبازی
🏴 قبل از شروع عملیات فتح مبین، به آقای بروجردی گفته بود:
برادر محمد!
⚫️ من خیلی نگرانم که مبادا در گذر زمان بار دیگر تاریخ تکرار بشود و بر سر این #انقلاب همان بیاید که بر سر حکومت امیر المومنین (ع) آمد.😔😔
🎍 به همین دلیل هم از خدا می خواهم هر چه زودتر مرا از این دنیا با #شهادت ببرد تا نمانم و شاهد تکرار تاریخ نباشم.»
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
📨#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافعحرم #احمد_اسماعیلی
دوست شهید نقل میکند: احمد از بچگی خیلی شیطون بود. معمولا یهجا بند نمیشد. همه از دستش کلافه بودند. خواهر و برادرهای دیگهاش اینطور نبودند. اون موقعها کسی نمیدونست بیشفعالی یعنی چی و چهجوری با یه بچه بیشفعال باید رفتار کرد! کسی نمیدونست بعضی از بچههایی که دل به درس نمیدن، خنگ نیستند؛ به خاطر همین، معمولا با برخوردهای خشن و حتی تنبیه فیزیکی روبرو میشد🥊🤨
به خاطر ابن اخلاقش، خیلی زود خودش وارد اجتماع شد و حضورش رو به جامعه تحمیل کرد. احمد روابط عمومی بسیار خوبی داشت. با تراشیده و نتراشیده دوست بود اما به شدت اعتقاد به ولایت داشت و روش با کسی معامله نمیکرد. اختلاف نظر زیادی با هم داشتیم اما مثل برادر به همدیگه احترام میذاشتیم و با هم شوخی میکردیم☺️
خیلی سعی کردم مانع رفتنش به سوریه بشم. بهش میگفتم احمد! زمان جنگ با عراق این عربها یه لیوان آب دست ما ندادند، میگفت "اگه ما نریم داعش میاد اینجا". باز بهش میگفتم احمد تو نرو اگه داعش اومد اینجا با هم میریم جنگ! آخرش که احمد گیر میافتاد میخندید و میگفت کی گفته من میرم شهید بشم؟ من برای پیروزی میرم✌️🇮🇷
باز بهش میگفتم احمدجان! گلوله، حسن و حسین نمیشناسه! دیگه خستــــه میشد و هِرهِر میخندید و بحثو عوض میکرد. این اواخــــر، میدونستم نمیشه باهاش صحبــــت کرد و همیشه منتظــــر شهادتش بــــودم😔💔
از اونجایی که روابط عمومی قویای داشت، بعد از شهادتش همــــه مردم از اصولگرا، اصلاح طلب حتی ضد دین و ضد انقلاب در تشییعاش شرکت کردند. با هر کدومشون که صحبت میکردی، یه خاطــــره خوبی از احمد داشتند. احمد با هیچکسی به خاطــــر نگاه متفاوتش به دین و یا انقلاب برخــــورد نکرده بــــود👌🕊
تشییع جنازهاش از تشییع جنازه بسیاری از مسئولین نظام با شکوهتر بود؛ احمد انسانی خاکی، دوستداشتنی، معمولا با چهرهای خندان که همیشه آچار فرانسه و عصای دست اعضاء خانواده و اقوام و حتی غریبهها بود🥇💙
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸
#خاطرات_شهدا🕊
✨وقت نماز شده!
🍃یه روز تو لشکر عملیاتی ۲۷ محمد رسول الله(ص) بودیم.
برای بحث واحد تیر انتقالی تو کوههاى لشکر داشتیم
آموزش میديديم که کار رسید به اذان ظهر!
🍃شهید بیات آخرین نفر بود؛
هر نفر باید طی مراحل خاص بیستتا تیر میزد.
محمدرضا دو تا تیر که شلیک کرد، اذان شد
و اسلحش رو بالا سرش گرفت و از خط آتش بیرون اومد.
🍃گفت:حاجی وقت نماز شده،
تیر انتقالی رو بذاریم بعد از نماز. هرچی گفتیم
که آقا اول تیر رو بزن بعدش نماز رو میخونى،
محمدرضا گفت:
ما پیرو آقا امام حسین عليهالسلام سید و سالار شهدا هستیم
و ایشون هم موقع جنگ، جنگ رو تعطیل کردند؛
حالا ما یه آموزش رو تعطیل نکنیم؟
#شهید_محمدرضا_بیات🌷
#حی_علی_الصلاه 🕊
#نماز_اول_وقت 📿
#التماس_دعا_فرج 🌼
🥀✍خاطرات شهیدعلیرضا
موحّددانش اززبان مادرش🌺
✅مادرش در اینباره مىگوید: «یکى از خاطراتى که در ذهنم باقى است، قطع شدن دست علیرضاست. خبرش را از رادیو شنیدم که گفت: دست على موحد در عملیات(بازى دراز)قطع شد،
💎پرسیدم که چطور شد دستت قطع شد؟ با شوخى گفت: تو(بازی دراز)دست درازى کردم، عراقى ها دستم را قطع کردند!
💎حاج علی دستی را که از زیر آرنج قطع شده بود، با بند کفش بست و داخل جیبش گذاشت و تا زمانی که رنگش از خونریزی سفید نشده بود کسی متوجه دست او نشد، خلاصه با زور و کلک حاجی را راضی کردند برود عقب، او هم رفت.
💎وقتی به بیمارستان رسید، با کمال خونسردی جلوی یکی از دکترها را گرفت و دست قطع شده اش را روی میز گذاشت و گفت: دکتر جون، این دست قلم شده مال منه؛ ببین اگه می تونی یه کاریش بکن.
⬅️دکتر با دیدن دست داغون و متلاشی حاج علی یک دفعه پشت میز کارش از حال رفت.
🌷علیرضا پس از قطع دست راستش، گلنگدن سلاح را با دندان مىکشید ومسلح می کرد.
#خاطرات_شهدا
#سیره_شهداءاسلام
🌸🌸🌸🌸🌸ا
#خاطرات_شهدا🌷
با دوستاش رفته بود راهیان نور ، "دیار شهدا" ...
مناطقی که به گفته "خودش" غریب بود...
موقع برگشت از سفر، اتوبوس🚌 رفت ولی "رسول" نرفت!❗️
گفت جا موندم..
بعدا فهمیدیم داستان از این قراره که تیم تفحص مستقر شده بوده و "رسول" هم با خبر شد و دلش می خواست یه مدتی رو باهاشون باشه....😊
اون یه مدت شد 10 روز!
واز همان جا بود که با "شهید محمد حسین محمد خانی" آشنا شد.
با آمدن "رسول" به منطقه شرهانی،بعد از مدت ها یک "شهید" پیدا شد....☺️
چه ذوق و شوقی داشت موقع تعریف کردن ماجرای پیدا شدن "شهید" ...
#نقل_از_مادر_شهید🍃
#شهیدرسول_خلیلی 🌷
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹#خاطرات_شهدا
نهار خونه پدرش بودیم، همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن....
رفتم تا از آشپز خونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید.
برگشتم دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند ولی آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم....
همسر شهید مهدی زین الدین
#شهیدانه
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#خاطرات_شهدا
سرمای شدیدی خورده بود. احساس میکردم به زور روی پاهایش ایستاده است.
من مسئول تدارکات لشکر بودم.
با خودم گفتم: خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه.
همین کار را هم کردم. با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده و مختصر درست کردم.
از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است. گفت: چرا برای من سوپ درست کردی؟
گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرماندهی لشکرم هستی؛
شما که سرحال باشی، یعنی لشکر سرحاله!
گفت: این حرفا چیه میزنی فاضل؟
من سؤالم اینه که چرا بین من و بقیهی نیروهام فرق گذاشتی؟
توی این لشکر، هر کسی که مریض بشه، تو براش سوپ درست میکنی؟🤔
گفتم: خوب نه حاجی!
گفت: پس این سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذایی رو میخورم که بقیهی نیروها خوردن.
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
""💫
╭┅─────────┅╮
╰┅─────────┅╯
#خاطرات_شهدا✨
برا بچه ها شکلات آورده بودند. مصطفی می گفت: هرکسی شکلاتش رو بده به من، براش قرآن میخونم. هرچه اصرار کردیم که شکلات ها رو برا چی جمع میکنه، چیزی نمی گفت...
چند روز بعد رفتیم دیدار خانواده شهیدی توی بوشهر. وضع مالی مصطفی طوری نبود که بتونه براشون چیزی بخره. دیدم شکلاتها رو در آورد و به بچه های خانواده شهید داد. تازه فهمیدم که چرا مصطفی شکلات می گرفت و برامون قرآن می خواند...
#شهید_مصطفی_شمسا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💫
╭┅─────────┅╮
╰┅─────────┅╯