eitaa logo
عاشقانه ای برای زندگی
22هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
12.3هزار ویدیو
2 فایل
عاشقانه ای برای زندگی‌....... تو این‌کانال حرف های دم گوشی بانوان زده میشه آقایون لف بدن مجبور به ریمو نشم **یاد بگیریم شاد زندگی کنیم** ❤️❤️ 🦄🌱 از آشنایی هاتون برام بگین @M_dkhsh https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
مشاهده در ایتا
دانلود
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
‌ #سرگذشت_زندگی_اعضا #قلب_شکسته یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـ
قسمت سیزدهم امیر رفت از خونه بیرون...دیگه نمیتونستم سکوت کنم دیگه اشکام سرازیر شدن داد زدم جیغ زدم.؛ جییییغغ.... بعدم زدم زیر گریه" گفتم: مامان من دیگ نمیخوام با امیر زندگی کنم" دیگه نمیتونم دَووم بیارم دیگه نمیتونم تحمل کنم منو ببر از اینجا.برا مادرم گفتم: همه چیو؛مادرم متعجب نگاه به دهنم میکرد که من این همه سال این چیزا رو دیدم و هیچ وقت حرفی نزدم .هیچ وقت گله نکردم لباسای خودمو بچه ها رو برداشتم و رفتم...موقع ناهار نشسته بودیم سر سفره که با غذام بازی می‌کردم بابا گفت: چی شده دخترم چرا غذاتو نمیخوری که مامان به بابا گفت مارال میخواد از امیر جدا شه بابا دلیلش رو خواست که مامان بهش همه چیز رو تعریف کرد و بابا هاج و واج نگاهم میکرد میگفت: مارال چرا تو همیشه از خوبیاش گفتی چرا همیشه میگفتی با یک فرشته زندگی میکنی چرا هیچ وقت نگفتی چرا نگفتیییییی؟؟؟ گفتم بابا دلم نمیخواست دیدتون نسبت به امیر تغییر کنه نمیخواستم بازم زندگیم بره رو هوا.خستم خیلی خسته فقط تا حالا هم به خاطر بچه هام دووم آوردم. بابا رفت شکایت کرد یک مدتی کشید تا تونستم رای نهایی برای جدایی رو بگیرم اما امیر باز تونست با حرفاش رامم کنه با کلی قاصد و آدم که فرستادن تونستن راضیم کنن برگردم به زندگیم.برگشتم اما شکایتم رو پس نگرفتم و همچنان پرونده ام در جریان بود.اومدم تو خونه ام زندگی میکردم اما مهرم محبتم با امیر مثل سابق نبود نمیتونستم دیگ مثل سابق باشم باهاش.امیر هم همون آدم سابق بود و حرفاش فقط برای راضی کردن من بود بعد از اینکه دخترم ۴ سالش بود تونستم ازش جدا شم و زندگیِ جدیدی با بچه هام درست کنم. https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعوای دل زنگ زده👇 ✅قرائت قرآن در سحر ✅ذکر استغفار در سحر ✅دست کشیدن روی سر یتیم یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
🍃برای چاق شدن صورت به مدت ۲۰ روز سیب زمینی سرخ کرده بخورید. @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای کوچکترین نعمت ها شکر کنید ✨ نکات دکتر عزیزی درباره شکرگزاری از خداوند بابت نعمت ها یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
🍃 خوردن آب و مایعات سرد و یخ مانند انواع نوشابه، دلستر، دوغ وشربت از بزرگترین علل نابودی کبد است و بسیاری از افرادی که در انتظار "پیوند کبد" هستند به نوشیدن آب یخ علاقه داشته اند. 🍃دومین موضوع سریع خوردن و خوب نجویدن غذاست (حداقل چهل مرتبه) که متاسفانه غذا بصورت خام وارد مجاری کبدی شده باعث انسداد و نابودی کبد می گردد. @vlog_ir
13.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کافر که معناش این نیست که من نمیدانم کافر معناش اینه من میخوام ندیده بگیرم این واقعیتو در واقع کافر عنوان بسیار دقیقی هست برای کسی که یه مراتبی از واقعیت رو درک میکنه و انکار میکنه! یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
🍀خواص مرزه ١- کاهش چربی خون ٢- کاهش وزن ٣- خاصیت ضدعفونی کنندگی ٤- تسکین درددندان ازدم کرده شاخ و برگهای گیاه مرزه به همراه همان میزان عناب جهت تصفیه خون‌های غلیظ استفاده میشود @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار و برکات ازدواج! یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
درمان افسردگی و رفع غم و غصه : مصرف شیره انگور با دمکرده زعفران داروی رفع غم و غصه وضد افسردگی و کاهش خلق است. این ترکیب ،خونساز و تقویت کننده قلب و مغز و افزایش دهنده هوش هم می باشد. @vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت می‌بارید که با صدایی آ
زیر دست و پای زنانی که به هر سو می‌دویدند خودم را روی زمین می‌کشیدم بلکه راه پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیم‌خیز می‌شدم و حس می‌کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می‌شدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار می‌کردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده‌ام افتاده و تلاش می‌کردم با صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ می‌زدم تا بلاخره از خارج شدم. در خیابانی که نمی‌دانستم به کجا می‌رود خودم را می‌کشیدم، باورم نمی‌شد رها شده باشم و می‌ترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می‌رفتم و قدمی می‌چرخیدم مبادا شکارم کند. پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدم‌هایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار می‌زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمی‌کردم برگردم و دیگر نمی‌خواستم شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم. پاهایم به هم می‌پیچید و هر چه تلاش می‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر می‌شد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدم‌هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابان‌های گِلی نقش زمین می‌شدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار می‌کنی؟» صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشده‌های آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعده‌ای؟» گوشه هنوز روی صورتم مانده و چهره‌ام به‌درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه‌شب به‌روشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم. خط پیشانی‌ام دلش را سوزانده و خیال می‌کرد وهابی‌ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید. چشمان روشنش مثل آینه می‌درخشید و همین آینه از دیدن شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟» شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمی‌شد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار می‌کردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمی‌دانست با این دختر میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر می‌زد بلکه کمکی پیدا کند. می‌ترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب‌تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی‌واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم. احساس می‌کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکسته که زیرلب ناله می‌زدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می‌کشیدم. بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بی‌صدا گریه می‌کردم. مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان‌های تاریک را طی می‌کردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم می‌چسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای اومده بودید حرم؟» صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی‌ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می‌لرزید :«می‌خواید بریم بیمارستان؟» ماه‌ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...» به سمتم برنمی‌گشت و از همان نیم‌رخ صورتش خجالت می‌کشیدم که ناله‌اش در گوشم مانده و او به رخم نمی‌کشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش زد و باز برایم بی‌قراری می‌کرد :«خواهرم! الان کجا می‌خواید برسونیم‌تون؟» خبر نداشت شش ماه در این شهر و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید می‌دانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟» در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو کسی کشته شد؟»... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff